۰۵ آذر ۱۴۰۳ ۲۴ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۶ : ۰۸
عقیق:راهی
که 9 سال پیش وقتی که روزها پشت مرز مانده بودیم بالاخره رفتیم. وقتی داشتیم از
مرز رد می شدیم،پیرمردی که داشت از مقابل می آمد گفت که بروید در پناه «یل خیمه
های حسین» بروید به «امید بچه های حسین» بروید که زائر حسین بن علی (ع) در راه نمی
ماند. پیرمرد راستگو،راست می گفت.
ما اینجا اما متوقف شده بودیم،مامور پلیس مرزی خیلی جدی
گفت که راه را بسته اند. یاد روزهایی که زیارت کربلا آرزویی بود که چقدر مادر
شهیدان آن را با خود به پیش فرزندانشان بردند،افتادم. اتفاقا طاهره خانم این مادر
شهید دست به خیر مسجد محله هم همراهمان بود. اما وقتی زمزمه ها پا گرفت در آن پایانه
مرزی که جوانها دم گرفتند؛« بر دلم ترسم بماند آروزی کربلا...»
راه چاره، بازگشت بود. خیلی جدی توصیه شده بود که نروید.
خیلی جدی گفته شده بود که بازگردید و خیلی جدی هم امر به منع رفتن بود.
وقتی گفتم که به اضافه،اضافه ها، مهریه سفر کربلا را هم
بنویسید. عروس خانم لبخندی زد و با شوخ طبعی گفت که هر وقت بگویم باید ببرید. حالا
گفته بود؛حالا من مانده بودم و پول سفر که خیلی زود، خیلی زودتر از آنچه فکرش را می
کردم، از ملک خراسان رسید. این را برای اینکه اینجا روزنامه قدس است نمی نویسم،خود
امام رضا (ع) می داند و من و یکی از دوستان. پاسپورت ها هم مثل سابق یک ماهه نمی
آید،5 روز بعد زنگ خانه را زدند و پاسپورت خانم را دادند دم در. دخترم حالا 7 ساله
است. یهویی گفت من را نمی برید؟گفتم شما مریض می شوید،گرم است. خسته می شوید. هیچ
چیز نگفت و رفت،سرش پایین بود. خانم دلش سوخت. گفت برای دخترمان هم پاسپورت بگیریم و او را هم
ببریم؛ یکهویی چشمانش قشنگ بابایی خندید. هفته ای دیگر صبر کردیم تا پاسپورت دخترمان
هم آمد. حالا در راه بودیم ...
خبر حمله به سامرا را داشتیم، اما باز هم بار سفر را
بسته بودیم. وقتی حمله شد،با خودم گفتم که عجب نامردهایی هستند تا 500 متری حرم آمده
اند. یعنی کسی نیست جلوی اینها را بگیرد. اما وقتی در ایلام لب تاپ را باز کردم تا
اخبار را بدانم،دیدم که موصل سقوط کرده است. رفتیم مهران دیگر آنها در جاده کربلا
بودند و گویا دوباره عزم سامرا را هم کرده بودند. شوکه شدم. یعنی زائر حسین(ع) به
در بسته می خورد؟ قطعا این نیست؛ من را بارها راه داده اند. همین 9 سال پیش بود که
سه روز سرگردان در مرز مهران در میان همین جاده، صبح ها می رفتیم و شب ها دست از
پا دراز تر برمی گشتیم؛اما راهمان داد.
وقتی کوله پشتی را از ماشین به زمین گذاشتم،درست در
ابتدای ورودی خیابان شارع العباس(ع) بودم و آن مشکی که خالی بود، درست روبروی در
حرم. در راه وقتی که بر می گشتیم به تهران، یاد آن روزی افتادم که برای آخرین بار
جاده ایلام و مهران را می رفتیم و رفیقی دم گرفت ... «اباالفضل سر را پا فدای حسین...»
بعد از آن بود که راهای بسته یکهویی باز شد،صبحش در جاده کربلا بودیم...
خانم می گوید که مهریه را باید بدهی! وقتی که دیگر راه
بسته شده. من الان این عریضه را خدمت شما می نویسم امام رضا(ع). شما که خودت
منشاءخیر این سفر بودی. من باید چه کنم؟ تازه شنیده ام که این کافر های داعشی گفته
اند بعد از کربلا نوبت مشهد است؛ حاشا و کلا. یعنی اینقدر این حرف گنده تر از دهان
آنهاست و همه حامیانشان که پوزخند هم نباید حرامشان کرد. دوستی یک شعری برایم
خواند که ته ماجرا را گفته بود؛خروش شیعه رعد آسمانیست/ نفس هایش همه آتشفشانیست/
نگاه چپ کنی به قبر عباس/همین آغاز یک جنگ جهانیست...
حالا من مانده ام و مهری که بر دلم است و مهریه ای که
باید بدهم؛عندالمطالبه. درستش همین است.گفتم این را بگویم به شما... البته شما بیش
از هر کسی واقف هستید که امورات ما چگونه است. گاهی وقت ها من هم گزارشی را به
خدمت شما عرض می کنم. خودت درستش کن؛همانطور که از ما می دانی.
منبع:قدس
211008