کد خبر : ۳۱۳۵۸
تاریخ انتشار : ۱۰ تير ۱۳۹۳ - ۰۲:۳۷

شب شعر عاشورا تاثیر زیادی در شعرگفتن من داشت

از مدرسه که گفتند بگو برایت جایزه بیاورند پدرم یک کتابی از صحاف‌خانه همدان خرید، بردیم سر صف فردایش به ما جایزه دادند. من این کتاب را به عنوان جایزه بردم به خانه که اسمش «سراج القلوب» بود.

عقیق:شب شعر عاشورای امسال در شیراز عطش من را به ادبیات عاشورا بیشتر کرد. در بین شاعران با افق افراد جدیدتری آشنا شدم. یکی از آنها که در حسینیه تاج فرهنگ سینه می‌زد و با عشق و شور هم سینه می‌زد «مجتبی رحماندوست» بود، از ایشان اخیرا کتاب شعری منتشر شده است. دقایقی با او به گفت‌وگو نشستم و قرار شد یک جلسه دیگر با او داشته باشم. برشی از مصاحبه ما با این فعال فرهنگی و شاعر جانباز را بخوانید.

-آقای رحماندوست متولد چه سالی هستید؟

دوم اردیبهشت 1333.

-کودکی شما چگونه گذشت؟

قبلا 6 سال دبستان و 6 سال دبیرستان بود و من تا کلاس یازده در همدان درس خواندم. پدرم امانت فروش بود یعنی روستاییانی که دست‌شان به خریداران نمی‌رسید پنیر، نخود،‌ لوبیا،‌ سیب‌زمینی و بقیه چیزهایی که تولید روستایشان بود می آوردند برای مغازه پدر من، پدرم می‌فروخت و حق العمل خودش را برمی‌داشت و بقیه‌اش را به صاحب مال می‌‌داد. عمر اصلی من در مغازه پدرم سپری شده است، یعنی شاگرد مغازه پدرم بودم؛ از سال‌های کودکی در مغازه پدرم کار می‌کردم چون مرحوم مادرم کلاس چهارم ابتدایی که بودم فوت کرد. پدرم ازدواج دیگری کرد. ما پنج تا بچه قد و نیم‌قد در خانه بودیم و اخوی‌ام آقا مصطفی 15 سالش بود. من یازده سالم بود و سه فرزند کوچکتر از من هم بودند و ما زیر نظر مادر دیگری زندگی را گذراندیم. مرحوم مادرم ترکی بلد نبود ولی زبان اصلی پدرم ترکی بود، لذا زبان خانه ما فارسی بود. اکثر مشتری‌های مغازه پدر ترک زبان بودند و لذا من آنجا ترکی یاد گرفتم و در حاشیه کار مغازه مثلا تابستان ها که فرصتی پیش می‌آمد جاهای دیگر بساط پهن می‌‌کردم و فروشندگی می‌کردم.

-با این شرایطی که فرمودید چگونه به شعر ورود کردید؟

من فنی خواندم. سال دوم دبیرستان همکلاس حاج عبدالحسین فرهنگ بودم. پدر من کلا 18 روز مدرسه رفته بود و بعد از آن هم اخراجش کرده بودند. معلمش کم سواد بوده پدر من هم درسش خوب بوده گفته تو درس‌ها را از من بهتر بلدی، اگر بمانی مزاحمت ایجاد می‌کنی و برو بیرون! اما برای ما کتاب می‌خواند. تا کلاس پنجم و ششم ابتدایی مسائل ریاضی‌مان را پدرم حل می‌کرد. منتهی فرمولش را نمی‌دانست!

-شما از کی تا به حال در شب شعر عاشورا حضور جدی دارید؟

بیست و یکمین دوره است که به واسطه دولت و هم کلاسی‌ام حاج عبدالحسین فرهنگ به اینجا می‌آیم.

خلاصه پدرم را اخراج کردند اما زیاد کتاب می‌خواند و در کار حساب و کتاب بازار بود که سواد اینطوری هم داشت. ما در خانه ابتدا از پدر کتابخوانی را یاد گرفتیم. دانش آموز ابتدایی بودم، یک کار خوب درسی کردم که یادم نیست چه بود. معلم گفت بگو پدرت یک جایزه برایت بفرستد که فردا سر صف به تو بدهیم. بین من و مصطفی 4 سال تفاوت بود. من کلاس اول بودم ایشان کلاس پنجم بود. در یک مقطعی با هم در دبستان بودیم.

-آقا مصطفی زودتر شاعر شد یا شما؟

او خیلی قبل‌تر از این شروع کرده بود. پدرم هم خیلی اهل شعر بود و هست، البته الان در خانه زمین‌گیر شده است.

-شعر کی به سراغ خود شما آمد؟

من از قدیم‌‌ترها گاهی ابیاتی می‌گفتم ولی هیچ وقت به فکر سرودن شعر به طور جدی نیفتادم، تا این سال‌ها که اینجا می‌آمدیم و موضوع می‌گفتند، دلم می‌خواست برای این جا شعر بگویم یعنی از همان بیست و یک سال پیش، یعنی شب شعر عاشورا بیش از نود درصد در شعر گفتن من مؤثر بود.

از مدرسه که گفتند بگو برایت جایزه بیاورند پدرم یک کتابی از صحاف‌خانه همدان خرید بردیم سر صف فردایش به ما جایزه دادند. من این کتاب را به عنوان جایزه بردم به خانه که اسمش «سراج القلوب» بود.




منبع:فارس

211008

ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین