عقیق: به نقل از ایسنا، بیست و هفتم ماه صفر سال 79 بود که به قصد حضور در مراسم 28 صفر در حسینیه قزوینیهای مشهد، از قزوین حرکت کردیم. شب را در سمنان خوابیدیم و حدود ساعت 9 صبح بیست و هشتم بود که به سمت دامغان در حال حرکت بودیم که در سمت چپ جاده، آیتالله حاج عباس آقای ابوترابی، پدر سیدعلی اکبر آقا را دیدیم که قدم میزدند. اول شک کردیم که ایشان باشد. حدود200، 300 متری جلو رفته بودیم که دنده عقب گرفتیم و مطمئن شدیم که ایشان، حاج آقای ابوترابی هستند و در چند متری ایشان هم یک دستگاه پیکان سواری پژویی سفید رنگ پارک شده بود.
راننده ما (مجید آقا) دور زد و نزدیکیهای حاج عباس آقا پارک کرد و پیاده شدیم.
پرسیدیم: حاج آقا! اینجا کنار جاده چه کار میکنید؟
حاج عباس آقا فرمودند: بنزین تمام کردهایم و منتظریم که برایمان بنزین بیاورند؛ حاج علیاکبر آقا هم توی ماشین خوابیدهاند.
گفتیم: حاج آقا! گالن بدهید ما برویم برایتان بنزین بیاوریم.
فرمودند: نه، دو نفر همراه داشتیم که ظرف چهار لیتری بردهاند تا بنزین بیاورند.
گفتیم: اجازه بدهید ما که ماشین داریم، برویم بنزین بگیریم و برایتان بیاوریم.
فرمودند: نه، شما زحمت نکشید، بچهها خیلی وقت است که رفتهاند بنزین بگیرند و احتمالاً همین حالاها میرسند.
ما به طرف ماشین حاج آقا رفتیم. آقا سیدعلی اکبر روی صندلی عقب ماشین دراز کشیده و خوابیده بودند؛ اما آنقدر خواب ایشان سبک بود که بر اثر خش خش کفشهای ما روی سنگها و خاشاک، سریع از خواب بیدار شدند.
رفتیم جلو حال و احوالی کردیم و گفتند: من دیدم تا بچهها بروند و بنزین بیاورند، زمانی طول میکشد... گفتم اینجا دراز بکشم و چشمهایم را گرم کنم.
ما که از ماشین پیاده شدیم، فلاکس چایی را پایین آورده و چند تا چایی ریختیم. به حاج عباس آقا تعارف کردیم اما وقتی میخواستم برای سیدعلی اکبر آقا ببرم، حاج آقا فرمودند: ایشان روزه هستند، نبرید!
گفتیم: حاج آقا! ما میایستیم که با هم برویم و همسفر شویم.
ایشان هم قبول کردند و گفتند: باشد.
هفت، هشت دقیقهای نگذشته بود که آن دو آزادهای که رفته بودند بنزین تهیه کنند، آمدند. بنزین را توی باک ریختیم و آماده حرکت شدیم.
حاج سید عباس آقا هر وقت همراه فرزندشان سوار ماشین میشدند، معمولاً در کنار آسید علی اکبر آقا و جلو مینشستند؛ اما نمیدانم چطور شد که به هنگام حرکت، حاج عباس آقا عمامه و عبا را درآورده و روی صندلی عقب و دقیقاً پشت راننده، یعنی آسیدعلی اکبر آقا نشستند و آن دو نفر دیگر یکی کنار حاج آقا و یکی هم جلو نشستند و حرکت کردیم و قرار گذاشتیم که در اولین پمپ بنزین در مسیر بایستیم و را بنزین بزنیم.
نزدیکیهای دامغان به پمب بنزین که رسیدیم ایستادیم و هر دو باکهایمان را پُر کرده و حرکت کردیم. حاج آقا از جلو راه افتادند و ما از پشت سر.
به کمربندی سبزوار- نیشابور که رسیدیم و قاعدتاً با توجه به اینکه گنجایش باک هر دو ماشین یکی بود، میبایست دوباره بنزین میزدیم. ضمن اینکه آنجا سؤال کردیم و گفتند تا نیشابور پمپ بنزین دیگری وجود ندارد؛ پس حتماً باید در همان پمپ بنزین، بنزین میزدیم.
منتظر بودیم که ماشین حاجآقا با سرعت از مقابل ما گذشت و هر چه چراغ دادیم حاج آقا نایستاد و رفت؛ ولی ما چراغ راهنما زده و رفتیم پمپ بنزین و گفتیم طوری حرکت کنیم که اگر حاج آقا بین راه دوباره بنزین تمام کردند، ما بتوانیم به آنها بنزین برسانیم.
پمپ بنزین خیلی خلوت بود. سریع حرکت کردیم. با سرعت هم رفتیم که به حاج آقا برسیم؛ ولی آنها را نمیدیدیم. البته دو طرف جاده را هم مرتب نگاه میکردیم چرا که احتمال میدادیم ماشین ایشان دوباره بنزین تمام کرده و کنار جاده منتظر ما باشند.
حدود 50 کیلومتری رفتیم که از دور نمای یک پمپ بنزین را دیدیم و به مجید آقا گفتم سرعت را کم کن که حاج آقا حتماً باید اینجا و در حال بنزین زدن باشد. به نزدیکیهای پمپ بنزین که رسیدیم دیدیم پمپ بنزین تازه تأسیس است و هنوز دستگاه نازل را نصب نکردهاند. از کنار ساختمان پمپ بنزین که گذشتیم، دیدیم سمت چپ جاده تصادف شده و یک خودرو واژگون شده و کنار جاده افتاده است.
به مجید آقا گفتم: احتمالاً حاج آقا رفته و از ما جلوتر است، حالا که عقب هستیم بایستیم و به تصادفیها کمک کنیم. شاید نیازمند کمک ما باشند. مجید آقا دنده عقب گرفت و ایستادیم. چشممان به یک پیکان افتاد که مچاله شده بود و هیچ چیز معلوم نبود و اصلاً هم در این شرایط ذهن ما به این سمت نمیرفت که آن ماشین، ماشین حاج آقا باشد.
دو تا سه خودرو هم ایستاده بودند که آنها هم تازه رسیده بودند و نمیدانستند که چه کار کنند.
پمپ بنزین سمت چپ جاده بود و تصادف سمت راست اتفاق افتاده بود و یک خودرو تریلی هم وسط جاده بود. ماشینی هم که تصادف کرده بود افتاده بود توی بیابان. ما تصادف را رد کردیم و همهاش به دنبال ماشین حاج آقا بودیم که ایستادیم و به عقب برگشتیم. در آینه دیدم که چرخ ماشین که تصادف کرده است هنوز میچرخد. زدیم کنار و پیاده شدیم. دیدیم بله، ماشین حاج آقاست!
به ماشین که رسیدیم زدیم به سرمان و بلافاصله رفتیم بالای سر آسید علی اکبر آقا که هنوز پشت فرمان بودند. پاهایشان گیر کرده بود توی ماشین و نیم تنه ایشان افتاده بود بیرون از ماشین و در ماشین هم از جا کنده شده بود. بلافاصله من نبض ایشان را گرفتم. بدنشان هنوز داغ داغ بود؛ اما اصلاً نبضشان نمیزد و انگار ساعتهاست که نفس نمیکشند.
به دنبال آسید عباس آقا گشتیم. دیدیم ایشان پرت شده و با فاصله زیادی از ماشین افتاده بودند و ایشان هم تمام کرده بودند که عبایشان را رویشان کشیدیم و دوباره برگشتیم سراغ ماشین.
در همین فاصله افرادی به کمک آمده و آن دو نفر همراه حاج آقا را که شدیداً زخمی شده بودند، از ماشین پیاده کرده و گذاشتند کنار جاده.
ما دیدیم که حاج آقا و سیدعلی اکبر آقا به شهادت رسیدهاند و کاری از دست ما بر نمیآید؛ لذا «سید جواد آبفروش» را گذاشتیم بالای سر جنازهها و ما هم آن دو مجروح را سوار کرده و تصمیم گرفتیم که سریعاً آنها را به نیشابور برسانیم.
حرکت که کردیم گوشیهای موبایل آنتن نمیداد. مقداری که جلو رفتیم از جیب یکی از مجروحان (آقای دهقان) دفترچهشان را در آورده و در داخل آن شماره ستاد آزادگان را پیدا کردیم و تماس گرفتیم و ماجرای رحلت حاج آقا را برایشان گفتیم.
آنها اصلاً باور نمیکردند و فکر میکردند ما داریم شوخی میکنیم و یا دروغ میگوییم. وقتی دیدیم باور نمیکنند شمارهمان را دادیم و گفتیم تماس بگیرید.
از طرفی روز 28 صفر و حدود 2000 نفر از قزوینیها که به مشهد رفته بودند، در حسینیه قزوینیهای مشهد منتظر حاج آقای ابوترابی بودند که برای نماز و سخنرانی به آنجا بروند؛ لذا به حسینیه قزوینیها هم زنگ زدیم که به آنها هم خبر بدهیم. در همین حال از ستاد آزادگان، دفتر مقام معظم رهبری و خیلی جاهای دیگر با ما تماس گرفته و از وضع حاج آقا و حادثه میپرسیدند. همه هم نگران بودند.
به نیشابور که رسیدیم بلافاصله دو مجروح همراه حاج آقا را به بیمارستان رساندیم که همزمان بچههای ستاد آزادگان نیشابور هم به بیمارستان رسیدند و به کمک ما آمدند؛ البته ستاد آزادگان تهران به آنها خبرداده بودند که به بیمارستان بیایند و در صورت صحت موضوع، مراتب را به آنها اطلاع دهند. چند ساعتی گذشت که جنازهها را با آمبولانس به سردخانه نیشابور آوردند و با توجه به اینکه قزوینیهای مستقر در مشهد موضوع را با خبر شده بودند، سیل جمعیت بود که به نیشابور سرازیر شده و در آنجا عاشورایی برپا شده بود که اصلا نمیتوان عظمت آن را تشریح کرد.
همه گریه میکردند و به سر خود میزدند. صدای شیون و زاری به آسمان بلند بود. جالب است که هیچکس با هیچکس حرف نمیزد. یعنی هنوز هم علی رغم اینکه جنازهها جلوی چشمانمان بود، هیچکس نمیخواست باور کند که این دو عزیز را از دست دادهایم.
وقتی به سردخانه رسیدیم، اصلاً باور نمیکردیم این جنازهها متعلق به حاج آقای ابوترابی و پدر بزرگوارشان باشد. زبانمان بند آمده بود و توان صحبت کردن با هم را هم نداشتیم و فقط مثل آدمهای دیوانه و لال به همدیگر نگاه میکردیم و به خودمان جرأت نمیدادیم که باور کنیم، این جنازهها مربوط به ایشان هستند.
باد شدیدی میوزید و محاسن حاج آقا را تکان میداد. صحنه عجیبی بود. مانده بودیم چه کار کنیم. گاهی به سراغ حاج عباس آقا میرفتیم و دوباره دیوانهوار به سمت ماشین برمیگشتیم و دست به آسیدعلی اکبر آقا میزدیم و دوباره همین کار را تکرار میکردیم.
به ماشین که نگاه کردیم، مطمئن شدیم که به هنگام تصادف، قطرهای بنزین در باک ماشین حاج آقا نبوده است؛ چون آن تصادفی که ما دیدیم، اگر ماشین بنزین داشت، منفجر شده و همه سرنشینان آن از بین میرفتند.
سیدآزادگان،حجتالاسلام والمسلمین، سیدعلیاکبر ابوترابیفرد، زاده شهر مذهبی و تاریخی قزوین یکی از فرزندان بزرگ و تاثیرگذار ایران اسلامی، در طول حیات پر برکت خویش بوده که در طول اسارتش در زندانهای رژیم بعث عراق، هدایت و مدیریت اسرای جنگ تحمیلی را بر عهده داشته است.
راویان: مجید شالباف و محمد داودی.