عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

کد خبر : ۲۸۱۶۱
تاریخ انتشار : ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۳ - ۰۹:۰۶
من‌ بي‌اختيار وارد شدم‌ و يكسره‌ بسوي‌ آن‌ قصر رهسپار شدم‌، ديدم‌ قصر با شكوهي‌ است‌ و خشت‌هاي‌ آن‌ از جواهرات‌ قيمتي‌ است‌؛ از پله‌ بالا رفتم‌، در اطاقي‌ بزرگ‌ وارد شدم‌.

عقیق: مرحوم‌ ملامهدي نراقي‌، از علماي‌ بزرگ‌ و جامع‌ علوم‌ عقليه‌ و نقليه‌ و حائز مرتبه‌ علم‌ و عمل‌ و عرفان‌ الهي‌ بوده‌، و در فقه‌ و اصول‌ و حكمت‌ و رياضيات‌ و علوم‌ غريبه‌ و اخلاق‌ و عرفان‌ از علماي‌ كم‌نظير اسلام‌ است‌. مرحوم‌ نراقي‌ در نجف اشرف‌ سكونت‌ داشته‌ و در آنجا وفات‌ ميكند، و مقبره‌ او نيز در نجف‌ متصل‌ به‌ صحن‌ مطهر است‌.
ايشان‌ در همان‌ ايامِ اقامت‌ در نجف‌، در ماه‌ رمضاني‌ كه‌ بر او مي‌گذرد يك‌ روز در منزلشان‌ براي‌ صرف‌ افطار هيچ‌ نداشتند، عيالش‌ به‌ او ميگويد: هيچ‌ در منزل‌ نيست‌، برو بيرون‌ و چيزي‌ تهيه‌ كن‌.
مرحوم‌ نراقي‌ در حاليكه‌ حتي‌ يك‌ فَلس‌ پول‌ سياه‌ هم‌ نداشته‌ است‌، از منزل‌ بيرون‌ مي‌آيد و يكسره‌ به‌ سمت‌ وادي‌ السلام‌ نجف‌ براي‌ زيارت‌ اهل‌ قبور ميرود؛ در ميان‌ قبرها قدري‌ مي‌نشيند و فاتحه‌ ميخواند تا اينكه‌ آفتاب‌ غروب‌ ميكند و هوا كم‌ كم‌ رو به‌ تاريكي‌ ميرود. در اينحال‌ مي‌بيند عده‌اي‌ از اعراب‌ جنازه‌اي‌ را آوردند و قبري‌ براي‌ او حفر نموده‌ و جنازه‌ را در ميان‌ قبر گذاشتند، و رو كردند به‌ من‌ و گفتند: ما كاري‌ داريم‌، عجله‌ داريم‌، ميرويم‌ به‌ محل خود، شما بقيه‌ تجهيزات‌ اين‌ جنازه‌ را انجام‌ دهيد! جنازه‌ را گذاردند و رفتند.
مرحومِ نراقي‌ ميگويد: من‌ در ميان‌ قبر رفتم‌ كه‌ كفن‌ را باز نموده‌ و صورت‌ او را بروي‌ خاك‌ بگذارم‌، و بعد بروي‌ او خشت‌ نهاده‌ و خاك‌ بريزم‌ و تسويه‌ كنم‌؛ ناگهان‌ ديدم‌ دريچه‌ايست‌، از آن‌ دريچه‌ داخل‌ شدم‌ ديدم‌ باغ‌ بزرگي‌ است‌، درخت‌هاي‌ سرسبز سر به‌ هم‌ آورده‌ و داراي‌ ميوه‌هاي‌ مختلف‌ و متنوع‌ است‌. از دَرِ اين‌ باغ‌ يك‌ راهي‌ است‌ بسوي‌ قصر مجللي‌ كه‌ در تمام‌ اين‌ راه‌ از سنگ‌ ريزه‌هاي‌ متشكل‌ از جواهرات‌ فرش‌ شده‌ است‌.
من‌ بي‌اختيار وارد شدم‌ و يكسره‌ بسوي‌ آن‌ قصر رهسپار شدم‌، ديدم‌ قصر با شكوهي‌ است‌ و خشت‌هاي‌ آن‌ از جواهرات‌ قيمتي‌ است‌؛ از پله‌ بالا رفتم‌، در اطاقي‌ بزرگ‌ وارد شدم‌، ديدم‌ شخصي‌ در صدر اطاق‌ نشسته‌ و دور تا دور اين‌ اطاق‌ افرادي‌ نشسته‌اند. سلام‌ كردم‌ و نشستم‌، جواب‌ سلام‌ مرا دادند. بعد ديدم‌ افرادي‌ كه‌ در اطراف‌ اطاق‌ نشسته‌اند از آن‌ شخصي‌ كه‌ در صدر نشسته‌ پيوسته‌ احوالپرسي‌ مي‌كنند و از حالات‌ اقوام‌ و بستگان‌ خودشان‌ سؤال‌ مي‌كنند و او پاسخ‌ ميدهد. و آن‌ مرد مبتهج‌ و مسرور به‌ يكايك‌ از سؤالات‌ جواب‌ ميگويد. قدري‌ كه‌ گذشت‌ ناگهان‌ ديدم‌ كه‌ ماري‌ از در وارد شد و يكسره‌ بسمت‌ آن‌ مرد رفت‌ و نيشي‌ زد و برگشت‌ و از اطاق‌ خارج‌ شد.
آن‌ مرد از درد نيش‌ مار، صورتش‌ متغير شد و قدري‌ به‌ هم‌ برآمد، و كم‌ كم‌ حالش‌ عادي‌ و بصورت‌ اوليه‌ برگشت‌. سپس‌ باز شروع‌ كردند با يكديگر سخن‌ گفتن‌ و احوالپرسي‌ نمودن‌ و از گزارشات‌ دنيا از آن‌ مرد پرسيدن‌. ساعتي‌ گذشت‌ ديدم‌ براي‌ مرتبة‌ ديگر، آن‌ مار از در وارد شد و به‌ همان‌ منوال‌ پيشين‌ او را نيش‌ زد و برگشت‌. آن‌ مرد حالش‌ مضطرب‌ و رنگ‌ چهره‌اش‌ دگرگون‌ شد و سپس‌ به‌حالت‌ عادي‌ برگشت‌. من‌ در اين‌ حال‌ سؤال‌ كردم‌: آقا شما كيستيد؟ اينجا كجاست‌؟ اين‌ قصر متعلق‌ به‌ كيست‌؟ اين‌ مار چيست‌؟ چرا شما را نيش‌ ميزند؟ گفت‌: من‌ همين‌ مرده‌اي‌ هستم‌ كه‌ هم‌ اكنون‌ شما در قبرگذارده‌ايد، و اين‌ باغ‌ بهشت‌ برزخي‌ من‌ است‌ كه‌ خداوند به‌ من‌ عنايت‌ نموده‌ است‌، كه‌ از دريچه‌اي‌ كه‌ از قبر من‌ به‌ عالم‌ برزخ‌ باز شده‌ است‌ پديد آمده‌ است‌. اين‌ قصر مال‌ من‌ است‌، اين‌ درختان‌ با شكوه‌ و اين‌ جواهرات‌ و اين‌ مكان‌ كه‌ مشاهده‌ مي‌كنيد بهشت‌ برزخي‌ من‌ است‌، من‌ آمده‌ام‌ اينجا. اين‌ افرادي‌ كه‌ در اطاق‌ گرد آمده‌اند ارحام‌ من‌ هستند كه‌ قبل‌ از من‌ بدرود حيات‌ گفته‌ و اينك‌ براي‌ ديدن‌ من‌ آمده‌اند و از بازماندگان‌ و ارحام‌ و أقرباي‌ خود در دنيا احوالپرسي‌ نموده‌ و جويا ميشوند، و من‌ حالات‌ آنان‌ را براي‌ اينان‌ بازگو ميكنم‌.
گفتم‌ اين‌ مار چرا تو را ميزند؟ گفت‌: قضيه‌ از اين‌ قرار است‌ كه‌ من‌ مردي‌ هستم‌ مؤمن‌، اهل‌ نماز و روزه‌ و خمس‌ و زكات‌، و هر چه‌ فكر ميكنم‌ از من‌ كار خلافي‌ كه‌ مستحق چنين‌ عقوبتي‌ باشم‌ سر نزده‌ است‌، و اين‌ باغ‌ با اين‌ خصوصيات‌ نتيجه‌ برزخي‌ همان‌ اعمال‌ صالحه‌ من‌ است‌؛ مگر آنكه‌ يك‌ روز در هواي‌ گرم‌ تابستان‌ كه‌ در ميان‌ كوچه‌ حركت‌ ميكردم‌، ديدم‌ صاحب‌ دكاني‌ با يك‌ مشتري‌ خود گفتگو و منازعه‌ دارند؛ من‌ رفتم‌ نزديك‌ براي‌ اصلاح‌ امور آنها، ديدم‌ صاحب‌ دكان‌ مي‌گفت‌: سيصد دينار (شش‌ شاهي‌) از تو طلب‌ دارم‌ و مشتري‌ مي‌گفت‌: من‌ پنج‌ شاهي‌ بدهكارم‌. من‌ به‌ صاحب‌ دكان‌ گفتم‌: تو از نيم‌ شاهي‌ بگذر، و به‌ مشتري‌ گفتم‌: تو هم‌ از نيم‌ شاهي‌ رفعِ يد كن‌ و به‌ مقدار پنج‌ شاهي‌ و نيم‌ به صاحب‌ دكان‌ بده‌.
صاحب‌ دكان‌ ساكت‌ شد و چيزي‌ نگفت‌؛ ولي‌ چون‌ حق با صاحب‌ دكان‌ بوده‌ و من‌ به‌ قدر نيم‌ شاهي‌ به‌ قضاوت‌ خود ـ كه‌ صاحب‌ دكان‌ راضي‌ بر آن‌ نبود ـ حق او را ضايع‌ نمودم‌، به‌ كيفر اين‌ عمل‌ خداوند عزوجل اين‌ مار را معين‌ نموده‌ كه‌ هر يك‌ ساعت‌ مرا بدين‌ منوال‌ نيش‌ زند، تا در نفخ‌ صور دميده‌ و خلائق‌ براي‌ حساب‌ در محشر حاضر شوند، و به‌ بركت‌ شفاعت‌ محمد و آل‌ محمد عليهم‌ السلام‌ نجات‌ پيدا كنم‌. چون‌ اين‌ را شنيدم‌ برخاستم‌ و گفتم‌: عيال‌ من‌ در خانه‌ منتظر است‌، من‌ بايد بروم‌ و براي‌ آنان‌ افطاري‌ ببرم‌. همان‌ مردي‌ كه‌ در صدر نشسته‌ بود برخاست‌ و مرا تا در بدرقه‌ كرد، از در كه‌ خواستم‌ بيرون‌ آيم‌ يك‌ كيسه‌ برنج‌ به‌ من‌ داد، كيسه‌ كوچكي‌ بود، و گفت‌: اين‌ برنج‌ خوبي‌ است‌، ببريد براي‌ عيالاتتان‌. من‌ برنج‌ را گرفته‌ و خداحافظي‌ كردم‌ و آمدم‌ بيرون باغ‌، از دريچه‌اي‌ كه‌ داخل‌ شده‌ بودم‌ خارج‌ شدم‌، ديدم‌ داخل‌ همان‌ قبر هستم‌ و مرده‌ هم‌ به‌ روي‌ زمين‌ افتاده‌ و دريچه‌اي‌ نيست‌؛ از قبر بيرون‌ آمدم‌ و خشت‌ها را گذارده‌ و خاك‌ انباشتم‌ و به‌ سوي‌ منزل‌ رهسپار شدم‌ و كيسه‌ برنج‌ را با خود آورده‌ و طبخ‌ نموديم‌. و مدتها گذشت‌ و ما از آن‌ برنج‌ طبخ‌ ميكرديم‌ و تمام‌ نمي‌شد، و هر وقت‌ طبخ‌ ميكرديم‌ چنان‌ بوي‌ خوشي‌ از آن‌ متصاعد ميشد كه‌ محله‌ را خوشبو ميكرد. همسايه‌ها مي‌گفتند: اين‌ برنج‌ را از كجا خريده‌ايد؟
بالاخره‌ بعد از مدتها يك‌ روز كه‌ من‌ در منزل‌ نبودم‌، يك‌ نفر به‌ ميهماني‌ آمده‌ بود و چون‌ عيال‌ از آن‌ برنج‌ طبخ‌ ميكند و آن‌ را دَم‌ميكند، عطر آن‌ فضاي‌ خانه‌ را فرا ميگيرد، ميهمان‌ مي‌پرسد: اين‌ برنج‌ از كجاست‌ كه‌ از تمام‌ اقسام‌ برنج‌هاي‌ عنبر بو خوشبوتر است‌؟ اهل‌ منزل‌، مأخوذ به‌ حيا شده‌ و داستان‌ را براي‌ او تعريف‌ مي‌كنند. پس‌ از اين‌ بيان‌، آن‌ مقداري‌ از برنج‌ كه‌ مانده‌ بود چون‌ طبخ‌ كردند ديگر برنج‌ تمام‌ ميشود. آري‌ اينها غذاهاي‌ بهشتي‌ است‌ كه‌ خداوند براي‌ مقربان‌ درگاه‌ خود روزي‌ ميفرمايد.


منبع:حج

211008


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین