کد خبر : ۲۷۴۴۴
تاریخ انتشار : ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۳ - ۰۹:۳۳

شوخی ای که امام(ره) را به شدت خنداند

گل‌آقا به دیدار امام رفتند و ایشان سه بار از کیسه‌ای یک قرانی به گل‌آقا سکه دادند.زمانی که گل‌آقا دید سکه یک ریالی است،گفت:قربان امام‏مان بروم،ماشاء‏الله آنقدر ولخرج هستند ورشکسته نشوند خوب است.

عقیق: به نقل از جماران، زنده یاد کیومرث صابری فومنی (گل آقا) نوشت: من از سال 63 که در روزنامه اطلاعات دو کلمه حرف حساب را شروع کردم همیشه هر ماهی یک‏بار، دو بار این تلفن اختصاصی را به آقای دعایی می‏ کردم که اصرارم هم این بود که دل پیرمرد را نرنجانده باشم.

 

می‏گفت نه سید احمد می‏گوید امام می‏ خواند، خیلی هم خوش‏شان می‏ آید، مسأله‏ ای ندارد. تا یک هفته مانده به آن تاریخ که من گفتم که آقای دعایی من بعد از سال‏های سال می‏ خواهم بروم حالا امام را ببینم. می‏ دانید امام دیدنی بود همیشه در تلویزیون بود و ما همیشه دیده بودیم، همیشه هم به همه انتقاد می‏ کردیم که نروید خسته‏ شان بکنید.

 

دنیا دارد به این مرد نگاه می‏ کند ما برای کار کوچک می‏‌رویم. گفتم: من می‏ خواهم ببینم‏شان. گفت: خیلی خب، من به سید احمد می‏ گویم؛ گفتند و تلفن کردند. من یک روز خانه بودم؛ دعایی گفت: فردا صبح من تو را خدمت حضرت امام می‏‌برم که ما رفتیم صبحانه‏‌ای هم آنجا خوردیم سر ساعت معین امام زنگ زدند، آمدند...ما رفتیم خدمت حضرت امام.

 

دعایی معرفی کرد گفت آقا ایشان آقای کیومرث صابری فومنی هستند، فرهنگی هستند، معلم بودند، مشاور فرهنگی آقای رجایی بودند، تا سال 62 مشاور فرهنگی آقای خامنه‏ ای بودند، الآن مشاور فرهنگی در وزارت ارشاد هستند با آقای خاتمی. اتفاقا این مدت امام سرشان پایین بود و یک ذکری می‏ گفتند برای خودشان که من این را همیشه به صورت یک طنز می‏ گفتم. می‏ گفتم که ایشان گفتند که مشاور آقای رجایی بود، لابد امام گفتند که خدا رحمتش کند؛ بعد گفتند مشاور آقای خامنه‏ ای بود، گفتند خدا ایشان را به راه راست هدایت کند؛ گفتند مشاور آقای خاتمی بود لابد گفتند حالا خاتمی کیه که آدم مشاورش هم باشد. از این شوخی‏ ها گاهی با خودمان می‏ کردیم.

 

...آنجا که آقای دعایی گفتند این بود، امام سرشان را انداختند پایین. امام بسیار قیافه خسته‏‌ای داشتند، خیلی خسته بودند و ما دیگر اصلا نمی‏ توانستیم فکر کنیم که فقط دیگر 7 ـ 8 ماه دیگر مهمان ما است ولی خستگی ایشان را در یک جمله کوتاهی بعد از این خواهم گفت چطور در خانواده ما انعکاس پیدا کرد. بعد دعایی برگشت گفت که آقا چرا من خسته‏تان بکنم، شما هم که به ما نگاه نمی‏کنید اصلا. ایشان گل‏آقا است. تا گفت ایشان گل‏آقا است، امام گفت: تویی؟ شروع کرد به خندیدن.

 

من گریه ‏ام گرفت. گفتم: آقا به جد شما من ضد انقلاب نیستم، من مرید شما هستم، گفت که من می‏دانم. گفتم: به هر حال کار طنز است، سخت است. یک چیزی اگر من گفتم دل شما شکسته است یا انقلاب لطمه‏ای خورده، شما ما را ببخشید. گفت نه من چنین چیزی ندیدم. گفتم: برای من دعا کنید آقا، که من از راه راست منحرف نشوم، کار طنز سخت است.

 

ایشان گفت که من برای همه دعا می‏کنم که از راه راست منحرف نشویم. یک طنز‏نویس که اشکش در می‏آید سخت هم هست، اصلا ما رفته بودیم که مثلا دل امام یک مقدار شادمان بشود.

 

آقای دعایی گفت آقا شما به گل‏آقای ما سکه نمی‏دهید. گفت: چرا. اشاره کرد گویا آقای رسولی یا آقای توسلی بودند، یکی از این دو بزرگواران ـ باید به یادداشت‏هایم نگاه کنم ـ یک کیسه فریزر پلاستیکی آوردند. توی آن سکه‏‏های یک قـِرانی بود. امام دست کردند یک مشت سکه به من دادند ایشان بعد در کیسه را بستند امام زد پشت دست‏شان به همین رقم[اشاره با دست]، ایشان دوباره باز کردند یک مشت دیگر امام سکه دادند ایشان دوباره بستند. امام یک‏بار دیگر زد پشت دست‏شان، ایشان باز کردند یک مشت دیگر سکه به من دادند. گفتند: امام سه بار به کسی سکه نمی‏دهد. من دیدم همه‏اش یک ریالی است. گفتم: قربان امام‏مان بروم. ماشاء‏الله آن‏قدر ول‏خرج هستند که ورشکسته نشوند خوب است که ایشان خیلی به شدت خندیدند.

 


ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین