۰۶ آذر ۱۴۰۳ ۲۵ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۲۱ : ۰۱
عقیق: یکی از سران شرک که تمام توان خود، خانواده و قبیله اش را برای مبارزه با پیامبرخدا صل الله علیه و آله و سلم و دین مبین اسلام به کار برد تا بلکه خللی در گسترش این دین داشته باشد، ابوالهب بود.
ابولهب
همان کسی است که خداوند در مذمت او وزنش سوره "مسد" را نازل کرد:بسم
الله الرحمن الرحیم تَبَّتْ يَدَا أَبِي لَهَبٍ وَتَبَّ؛
بريده باد دو دست ابولهب و مرگ بر او باد (۱)مَا أَغْنَى عَنْهُ مَالُهُ وَمَا كَسَبَ؛ دارايى او و آنچه اندوختسودش نكرد (۲) سَيَصْلَى نَارًا ذَاتَ لَهَبٍ؛ بزودى در آتشى پرزبانه درآيد (۳) وَامْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ؛ و زنش آن هيمهكش [آتش فروز] (۴) فِي جِيدِهَا حَبْلٌ مِّن مَّسَدٍ؛ بر گردنش طنابى از ليف خرماست (۵)
خداوند
عاقبت اخروی کسی که با پیامبر و دینش به مبارزه پرداخت، به روشنی بیان کرد اما
عاقبت ابولهب در دنیا چه بود؟
«ابورافع گوید: من غلام عباس عموی پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بودم، خانواده ما یعنی من و عباس و ام الفضل همسر عبای قبول اسلام کردیم ولی عباس ایمان خود را پنهان می داشت.
وقتی که جنگ بدر پیش آمد، عبای در (ظاهر) سپاه دشمن شرکت کرد ولی ابولهب عموی پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به جای خود، عاص بن هشام را فرستاد.
در جنگ بدر بسیاری از سران کفر کشته شدند و بقیه با شکست مفتضحانه به مکه برگشتند.
من آدم ناتوانی بودم در حجره ای کنار زمزم، تیر کمان می ساختم، در محل کارم نشسته بودم، ام الفضل همسر عباس نیز نزد من نشسته بود، خوشحال بودیم که خبر خوشی از جنگ بدر در مورد پیروزی مسلمانان رسیده است، در این میان ناگهان دیدم ابولهب در حالی که پاهایش را به زمین می کشید، آمد و نزد ما پشت به ما کرد و نشست.
در این هنگام گروهی آمدند و فریاد می زدند این ابوسفیان(پدر معاویه) است که به پیش می آید، ابولهب تا ابوسفیان را دید، صدا زد « بیا نزد من ای پس برادر، خبرها نزد تو است».
ابو سفیان نزد ابولهب نشست و جریان جنگ بدر را شرح داد و گفت: مسلمانان بزرگان ما را کشتند و ما سخت از دست آنها شکست خوردیم و گروهی از ما را اسیر کردند، سوگند به خدا در عین حال سپاه خود را سرزنش نمی کنم، زیرا ما در این جنگ مردانی سفید پوش سوار بر اسب های ابلق بین آسمان و زمین می دیدیم که در برابر آنها کاری نمی شدد انجام داد[اشاره به معجزه الهی کمک ملائکه به مسلمانان که بدستور خداوند در جنگ بدر از آسمان به زمین آمده بودند].
ابولهب آنچنان از شنیدن این سخن ناراحت شد که برخاست و ضربه محکمی به صورتم زد که نقش بر زمین شدم ومرا به باد کتک گرفت ام الفضل ناراحت شد و ستون حجره را کشید و محکم بر سر ابولهب زد، به طوری که شکاف عمیقی در سر ابولهب پیدا شد و گفت: حال که مولای ابورافع(عباس) در سفر است، تو با او این چنین بدرفتاری می کنی؟
ابولهب برخاست با کمال ذلت و خفّت به خانه خود رفت و بعد از این جریان بیش از هفت شب نماند که از دنیا رفت و دق مرگ شد.
بیمار واگیر«عدسه» پیدا کرد، مردم این بیماری را مانند طاعون می دانستند و جرأت نمی کردند نزد بیمار بروند تا خودشان مبتلا نگردند.
دو شب جنازه ابولهب ماند، حتی پسرانش ترسیدند کنار جنازه اش بروند، بوی تعفّن بدن او لحظه به لحظه زیاد می شد، سرانجام مردی از قریش نزد پسران ابولهب آمد و گفت: آیا شما خجالت نمی کشید، چرا بدن پدرتان را بر نمی دارید، بوی بد او همه جا را گرفته است.
آنها گفتند: ما می ترسیم خود نیز به این بیماری گرفتار شویم، او گفت: من شما را کمک می کنم، از دور بر بدن ابولهب آب پاشیدند سپس بی آنکه بدنش را دست بزنند آن را روی چوبی گذاشته و از خانه بیرون آوردند و به دورترین نقاط مکه بردند و به زمین گذاشتند و از دور آن قدر سنگ و کلوخ به روی بدن وی ریختند تا بدن زیر آن سنگ ها و کلوخ ها پنهان شد.
پی نوشت:
[بحار ج 6 ص 453 ، سفینة البحار ج 2 ص 518 ]
منبع:جام
211008