عقیق: سليمان
(ع ) روزى نشسته بود و نديمى با وى . ملك الموت (عزرائيل ) در آمد و تيز در روى آن
نديم مى نگريست . پس چون عزرائيل بيرون شد ، آن نديم از سليمان پرسيد كه اين چه
كسى بود كه چنين تيز در من مى نگريست ؟ سليمان گفت : ملك الموت بود . نديم ترسيد .
از سليمان خواست كه باد را فرمان دهد تا وى را به سرزمين هندوستان برد تا شايد از
اجل گريخته باشد .
پی نوشت :
(رشيد الدين ميبدى ، كشف الاسرار و عدة الابرار، به سعى و اهتمام على اصغر حكمت ، انتشارات اميركبير، ج 1، ص 651، با اندكى تغيير در برخى كلمات)
منبع:جام
211008