۰۶ آذر ۱۴۰۳ ۲۵ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۵۳ : ۰۹
البته در مقتل ابی مخنف تعداد کشته شدگان به دست جابر بن
عروه بن الغفاری پنجاه و پنج نفر ذکر شده است. سن او در هنگام شهادت رااز
هفتاد و دو تا هفتاد و پنج سال نوشته اند. جابر از اصحاب پیامبر و
امیرالمومنین علی (ص)، رزمنده غزوات بدر و احد و حنین و قهرمان جنگ های جمل
و صفین، عابد و زاهد، شجاع و بی پروا در نبرد بود.
جابر بن عروه پیر
بود و زیر سایه بان دو ابروان سپید، دو ستاره روشن داشت. شب شناس و شب شکاف
با نوری که از سال ها زیستن با پیامبر و علی (ع) وام گرفته بود.جابر گذشته
های درخشان داشت. نوجوان بود که احد را تجربه کرد و در آزمونگاه دشوار آن
روز دل به غنایم نبست و پیامبر را تنها نگذاشت. آن روز تلخ ستاره باران تن
پیامبر و علی (ع) را دید با زخم های منظومه ای که در جای جای تنشان روییده
بود.
جابر، رقص هنده و سرودخوانی و دف زنی زنان کفر را پس از
شهادت حمزه با اشک و سوز درون دیده بود و اینک از کوفه به کربلا آمده بود
تا فرزند پیامبر را یاور و همراه باشد.
هنگام خروج از کوفه با خویش
میگفت: کوفه جای ماندن نیست، درنگ رنگ پذیرفتن است. تا از خویش و زمین رها
نشوی آسمان سهم تو نیست. کربلا پایگاه عافیت طلبی نبود. بهانه زیستن دنیایی
نداشت. افول همه داشته های دنیایی بود و طلوع در مشرق عشق در کهکشان شرف و
شوکت و شهادت.
قهرمان حنین و صفین در نخستین روزهای ورود اباعبدالله (ع) به کربلا به صف یاران و فداکاران پیوست.
روزهای
کربلا در محاصره و شماتت و تگنای بی آبی و پیوستن پیوسته سپاهیان تازه به
لشکر عمرسعد و گسست تنی چند از سست پیماناندل بسته به دنیا از اردوگاه حسین
(ع) گذشت. جابر همراه با دوستان و یاران خود به صبح عاشورا رسید؛ صبح
شورافکنی و پاکبازی، مطلع الفجر عاشقان و قیامت سروقامتان صادق.
شب
شکوهمند عاشورا از صافی زمزمه و نیایش و قرآن گذشته بود. شب مطهر وارستگی
شب شگفت عسل آفرینان. جابر مثل همه آماده بود. بی تاب تیغ و طنین سرود
فرشتگان، بی تاب تاختن و سر باختن. صحابه عاشق یک به یک به میدان می
شتافتند و تن به خاک می سپردند و جان به جانان. نوبت جابر رسیده بود. از
امام اذن میدان گرفت. عمامه را از سر گشود. به چالاکی دور کمر گره زد.
هیبتی غریب یافته بود. متن سپید پیراهن بلند، خط ضخیم و زیبای دستار و لحظه
ای بعد دستمالی سبز که ابروان درشت و سپید را به پیشانی می سپرد و هییتی
بشکوه و تماشایی به پیر عاشورا می بخشید. امام به تحسین در او نگریست و به
لبخندی شیرین او را ستود و گفت: شکر الله سعیک یا شیخ( خداوند پاداش نیکویت
دهد ای پیر بی پروا).
گرمایی تازه با این سخن در رگ های جابر دوید.
جوانانه به میدان تاخت. پیرمرد دلاور، گرم و شورانگیز رجز می خواند: قد
علمت حقا بنوغفار/ و خندف ثم بنو نزار/ بنصرنا لا حمد المختار/ یا قوم
حاموا عن بنی الاطهار/ الطیبین الساده الاخیار/ صلی علیهم خالق الابرار.
یعنی که قبایل بنی غفار و نزار به خوبی می دانند که ما یاور و جان باخته
پیامبر برگزیده خداییم. ای مردم! حامی و یاور خاندان پاک و پیشوایان مردم
نیکوکار باشید؛ خاندانی که درود آفریدگار نیکان و درستکاران بر او باد.
تیغ
بران جابر، علف های هرز را درو می کرد. پیش پایش سرها گوی گونه می
غلتیدند. دست ها در فضا پرواز می کرد. زخمی ها و کشتگان به هشتاد می رسید.
اما زخم ها رمق از او گرفته بودند. از زیر دستمال پیشانی جابر، خون و عرق
به هم آمیخته فرو می چکید. نیزه ای بر کمرگاهش نشست. شمشیری بر پهلو و نیزه
دیگر بر سینه و جابر پیش روی امام خویش بر زمین افتاد. نگاه خون گرفته اش
با نگاه مولایش گره خورد و با بدرقه "شکر الله سعیک یا شیخ" به ضیافتکده
بهشت پیوست.