عقیق:
امام سجاد(ع)-مصیبت های کربلا
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
بر زبانم در آن لحظه جاری
«قل اعوذ برب الفلق» بود
گفتی: آیا کسی یار من نیست؟
قفل بر دست و دندان من بود
لحظهای تب امانم نمیداد
بی تو آن خیمه زندان من بود
کاش میشد که من هم بیایم
در سپاهت علمدار باشم
کاش تقدیرم از من نمیخواست
تا که در خیمه بیمار باشم
افشین علاء
امام سجاد(ع)-مصیبت های کربلا
دریا به دیده ی تر من گریه می کند
آتش ز سوز حنجر من گریه می کند
سنگی که می زنند به فرقم ز روی بام
بر زخم تازه ی سر من گریه می کند
از حلقه های سلسله خون می چکد چو اشک
زنجیر هم به پیکر من گریه می کند
ریزد سرشک دیده ی اکبر به نوک نی
اینجا به من برادر من گریه می گند
وقتی زدند خنده به اشکم زنان شام
دیدم سه ساله خواهر من گریه می کند
رأس حسین بر همه سر می زند ولی
چون می رسد برابر من گریه می کند
ای اهل شام پای نکوبید بر زمین
کاینجا ستاده مادر من گریه می کند
زنهای شام هلهله و خنده می کند
جایی که جد اطهر من گریه می کند
سازگار
امام سجاد(ع)-شهادت
گر بگرید ابر، چشمِ اشکبار آرم به یاد
ور بخندد لاله، قلبِ داغدار آرم به یاد
گر ببینم شمع سوزانی میان انجمن
سرگذشت عمه را بی اختیار آرم به یاد
صحنه های هر یک به چشم من مجسم می شود
لحظه های دردناک و ناگوار آرم به یاد
ابر، گَه گَه گرید، اما چشم من، هر روز و شب
روزهای شام با شب های تار آرم به یاد
گر گلی پژمرده بینم در کنار غنچه ای
هم رباب تشنه و هم شیرخوار آرم به یاد
زینت و زیور چو بینم رو بگردانم از آن
گوش های زخمی بی گوشوار آرم به یاد
گر گلی بینم به شاخی، خارها برگرد او
راس باب و نوک نی با نیزه دار آرم به یاد
در خزان، هر برگی افتد از درخت از جورِ باد
بر زمین افتادن اطفال زار آرم به یاد
علی انسانی
امام سجاد(ع)-شهادت
گرچه بیمارم و حالم ز دلم زار ترست
ولی از پیکر من چشم تو بیمار ترست
درد و غم با من و دل هست وفادار، اما
با تن من غل و زنجیر وفادار ترست
مهر بی مهر شده با من و می تابد سخت
آسمان، سخت ز بیمار تو تب دار ترست
گرچه دشوار بود راس تو دیدن بر نی
دیدن قاتل خون خوار تو دشوار ترست
آیه ی کهف، سزاوار لب پاک بود
ولی از پاک لبان تو سزاوار ترست
همه هستند فداکار در این راه اما
از میان اسرا عمه فداکار ترست
لاله ای نیست در این دشت که بی داغ بود
ولی از چهر تو این داغ پدیدار ترست
علی انسانی
امام سجاد(ع) - شام
ذکر مصیبت میکند: الشام الشام
تا یاد غربت میکند: الشام الشام
منزل به منزل درد و داغ و بی کسی را
یک جا روایت میکند: الشام الشام
موی سپید و چهره ای در هم شکسته
از چه حکایت میکند: الشام الشام
هر روز با اندوه و آه و بی شکیبی
یاد اسارت میکند: الشام الشام
در این دیار پُر بلا هر کس به نوعی
عرض ارادت میکند: الشام الشام
یک شهر چشم خیره وقت هر عبوری
ابراز غیرت میکند: الشام الشام
هر سنگ با پیشانی مجروح خورشید
تجدید بیعت میکند: الشام الشام
قرآن پرپر روی نیزه غربتت را
هر دم تلاوت میکند: الشام الشام
قلب تو را یک مرد رومی با نگاهش
بی صبر و طاقت میکند: الشام الشام
هر جا که دارد خوف از جان تو، عمه
خود را فدایت میکند: الشام الشام
جان می دهی وقتی به لبهایی مقدس
چوبی جسارت میکند: الشام الشام
کنج تنوری حنجری آتش گرفته
ذکر مصیبت میکند: الشام الشام
یوسف رحیمی
حضرت سجاد(ع)-مصائب
این زهر، دردی از تب دردم دوا نکرد
هیچ عقده ای از این گلوی بسته وا نکرد
آن چه که آرزوی من آن بود آن نشد
سی سال دیر آمد و فکر مرا نکرد
طوفان گرفت و دار و ندارم به باد رفت
روزی که غم وزید و به ما جز جفا نکرد
غم های من ز عصر مصیبت شروع شد
وقتی که دشمن آمد و رحمی به ما نکرد
در گیر و دار غارت معجر ز دختران
خلخال و گوشواره ای آرام وا نکرد
عمه رسید و گفتم "علیکنّ باالفرار"
یعنی کسی ز آل پیمبر حیا نکرد
از کربلا به کوفه و از کوفه تا به شام
دشمن ز بی حیایی و ظلمی ابا نکرد
اما میان این همه رنج و غم وبلا
جایی تلافی ستم "شام" را نکرد
بازار داغ برده فروشی شامیان
داغی به دل گذاشت که کرب و بلا نکرد
در بین کوچه های یهودی نشین شهر
ما را کسی به اسم مسلمان صدا نکرد
دیدم میان بزم شراب حرامیان
چوبی که دو لب پدرم را رها نکرد
عمری به یاد این همه غم سوختم ولی
این زهر، دردی از تب دردم دوا نکرد
محمد علی بیابانی
امام سجاد(ع)-مصائب
بعد از آن واقعه ی سرخ، بلا سهم تو شد
پیکر سوخته ی کرب و بلا سهم تو شد
بعد از آن واقعه هفتاد و دو آیینه شکست
ناگهان داغ دل آینه ها سهم تو شد
بعد از آن واقعه، آشوب قیامت برخاست
بر سر نیزه سر خون خدا سهم تو شد
بعد از آن واقعه، خون جوش زد از چشمانت
خطبه ی اشک، برای شهدا سهم تو شد
بعد از آن واقعه در هروله ی آتش و خون
در شب خوف و خطر خطبه ی «لا» سهم تو شد
بعد از آن واقعه در فصل شبیخون ستم
خوردن زخم ز شمشیر جفا سهم تو شد
خیمه ی نور تو در فتنه ی شب سوخت ولی
کس نپرسید که این ظلم چرا سهم تو شد
بعد از آن واقعه، اِی زینت سجاده ی عشق
از دلت آینه جوشید، دعا سهم تو شد
بعد از آن واقعه، ای کاش که می مردم من
مصلحت نیست بگویم، که چه ها سهم تو شد
بعد از آن واقعه ی سرخ، حقیقت گل کرد
کربلا در تو درخشید، خدا سهم تو شد
رضا اسماعیلی
امام سجاد(ع)-مصائب
من بر این ماه که بر نیزه نشسته، پسرم
پاره پاره شده هم چون لب بابا جگرم
من جگر پاره آن بزم شرابم والله
خیزران رنگ گرفت از لب زخم پدرم
این که آتش به سرم ریخته شد دردی نیست
عکس رخساره نیلی است در این چشم ترم
لرزه بر پیکرش افتاد کنیزش خواندند
من خجالت زده از خواهر نیکو سِیَرم
خارجی و پسر خارجیان گفت به من
آن که با زخم زبان کرده چنین خون جگرم
خواهر کوچک من گوشه ی ویران جان داد
هر سحر یاد همان غربت وقت سحرم
چواد جیدری
امام سجاد(ع)-شهادت
یعقوب کربلا چه قدر گریه می کنی
از صبح زود تا به سحر گریه می کنی
یعقوب را که غصه ی یوسف شکسته کرد
داری برای چند نفر گریه می کنی؟
وقتی که چشم هات می افتد به معجری
حق داری ای عزیز اگر گریه می کنی
این طفل را به جان خودت آب داده اند
دیگر چرا میان گذر گریه می کنی
از صبح تا غروب فقط نیزه می زدند
داری به قتل صبر پدر گریه میکنی
چشمت چرا ضعیف شده بی رمق شده
یعقوب کربلا چقدر گریه می کنی!
با دیدن اسیر کجا می رود دلت
با دیدن فقیر کجا می رود دلت
علیاکبر لطیفیان
امام سجاد(ع)-مرثیه
این ماه کیست همسفر کاروان شده
دنبال آفتاب قیامت روان شده
یک لحظه ایستاده که سرها روند پیش
یک دم نشسته منتظر کودکان شده
یک جا ز پیر کوفه شنیده است ناسزا
یک جا به سنگ کودک شامی نشان شده
هم شاهد غروب گل ارغوان به خون
هم راوی حدیث لب خیزران شده
ای دیده داغ کودک شش ماهه تا به پیر
آه ای بهار تا گل آخر خزان شده
با پای خسته راه بر خلق آمده
با دست بسته کار گشای جهان شده
بعد از برادر و پدر و خواهر و عمو
تنهاترین ستارۀ هفت آسمان شده
از بس گریسته است چنان شمع در سجود
از خلق، آفتاب مزارش نهان شده
محمدسعید میرزایی
امام سجاد(ع)-مصیبت های کربلا
ای شام کربلای تو یا زین العابدین
دل بزم ابتلای تو یا زین العابدین
یک عمر در فراق جوانان هاشمی
شد خون دل غذای تو یا زین العابدین
در بین خنده و کف و شادی گریستند
زنجیرها برای تو یا زین العابدین
چشم حسین و چشم شهیدان کربلا
گریند در عزای تو یا زین العابدین
ای کاش پر شود عوض اشک چشم ما
از خون ساق پای تو یا زین العابدین
در حیرتم که از چه به زنجیر بسته شد
دست گره گشای تو یا زین العابدین
ای کنز مخفی ازلی یک نفر نگفت
ویرانه نیست جای تو یا زین العابدین
آرد صدای گریه ی ما سر بر آسمان
از اشک بی صدای تو یا زین العابدین
تا حشر انقلاب حسین است سر بلند
در پای خطبه های تو یا زین العابدین
در کوچه های شام فقط سنگ های شام
بودند آشنای تو یا زین العابدین
خاشاک و سنگ و خنده و دشنام و هلهله
گردید رونمای تو یا زین العابدین
«میثم» سلام می دهد از دور صبح و شام
بر صحن با صفای تو یا زین العابدین
سازکار
بحر طویل شهر شام
شهر
شام و ملاء عام و کف و خنده و دشنام و گروهی به لب بام و به رخ ننگ و به
کف سنگ و به تن جامۀ گلرنگ گرفتند، ره آلعلی تنگ، تو گویی همه دارند
سرجنگ، همآواز و همآهنگ، شده دشمن دادار، پر از کینۀ پیغمبر مختار و علی-
حیدرکرار، به آزار دلِ عترت اطهار، همه عید گرفتند به قتل پسر فاطمه آن
سیّد ابرار، شده شهر چراغانی و مردم همه در رقص و غزلخوانی و شادی که
ببینند سرنیزه سر پاک امام شهدا را.
درِ دروازۀ ساعات خبر بود،
خبر بود که بر نیزه یکی مهر فروزنده و هفتاد قمر بود به روی همه از ضربت
سنگ و دم شمشیر اثر بود، چه سرهای غریبی که روان بر رُخشان اشک بصر بود، سر
یوسف زهرا، سر عباس دلاور، سر قاسم، سر اکبر، سر عون و سر جعفر، سر
عبدالله و اصغر، سر زیبای بنیهاشم و انصار، سر مسلم و جون و وهب و عابس و
ضرغامه و یحیا و زهیر و دگر انصار که هر سر به سر نیزه همان وجه خدا بود،
چو پروانه در اطراف امام شهدا بود به لب داشت همی ذکر خدا را.
در
اطراف، سر خون خدا، خیل رسل یکسره در ولوله بودند زن و مرد، همه گرم کف و
هلهله بودند نوامیس خدا یکسره در سلسله بودند، فقط مرد همه آینۀ حسن خدای
ازلی بود، غبارش به رخ و چهرۀ او مشعل انوار جلی بود، علی ابن حسین ابن علی
بود به گردن عوض شاخۀ گل حلقۀ غل داشت بپا داشت یکی چکمۀ گلگون نه، مگو
چکمۀ گلگون و بگو پردهای از خون، ز جراحات غل جامعه و بر سرش از سنگ نشان
بود، لبش ذکر خدا داشت و چشمش به رخ یوسف زهرا نگران بود که میدید در آن
سر، گل رخسار رسول دو سرا را.
در آن هجمۀ جمعیّت و آن مرحله،
گردید روان سهل، به سویش به ادب داد سلامش که در آن سلسله میدید بلندای
مقامش، الفِ قامت او، دال شده نزد امامش، پس از آن عرض نمود ای گهرِ دُرج
ولایت، مه افلاک هدایت، همه عالم به فدایت، منم آن سهل که از زُمرۀ انصار
رسولم، که پر از دوستی عترت زهرای بتولم، چه شود گر کنی از لطف قبولم که دل
مادرتان، فاطمه، را شاد کنم بر پسر فاطمه امداد کنم، گفت به پاسخ شه
ابرار، که ای آمده بر آل علی یار، اگر هست تو را درهم و دینار، بده زود به
این کافر غدّار، که بر نیزۀ او هست سر یوسف زهرا شود از دور و بر دخت علی
دور، که این قوم ستمکار، تماشا نکنند عمۀ ما را.
کوچهها بود پر
از هجمۀ جمعیّت و وجد و شعف و عشرت و نه بین زنان عفت و مردان شده دور از
شرف و غیرت و بر لب همه تبریک، بسی جامۀ نو در بر و لبخندزنان با سر ریحانۀ
پیغمبر اسلام رسیدند، به یک کوچه که این کوچه همه قوم یهودند، همه دشمن
پیغمبر آل علی و فاطمه بودند در آن لحظه ندا داد، منادی که ایا قوم یهود!
آمده هنگامۀ شادی، سر فرزند علی بر سر نی، سنگ ستم دست شما، هر چه توانید،
بگویید، بخندید و برقصید، بریزید به فرق سر زینب، همه خاکستر و آرید کنون
یاد خود از خیبر و گیرید همه داد خود از حیدر و فرمان ز یزید آمده مأمور به
آزار بنی فاطمه کرده است شما را.
یهودان ستمپیشه چو این حکم
شنیدند، گروهی به لب بام نشستند و گروهی به سوی کوچه دویدند همه عربده
مستانه کشیدند، سر یوسف زهرا به سر نیزه چو دیدند، ره جنگ گرفتند و به
اولاد نبی کار بسی تنگ گرفتند، به دل، ننگ گرفتند، به کف چنگ گرفتند، زنان
از لب بام آتش و خاکستر و خاشاک فشاندند به دشنام همه آتش بغض جگر خویش
نشاندند، «ترانه» عوض «مرثیه» خواندند خدا را بگذارید، بگویم، که یهودیهای
از بام نگاهش به سر نور دل فاطمه افتاد که لبهاش به هم میخورَد و ذکر
خدا گوید و بگْرفت یکی سنگ چنان بر لب فرزند رسول دو سرا زد که سر از نیزه
بیفتاد زمین، ریخت به هم ارض و سما را.
چه بگویم چه شده اینهمه
من سنگدل و نوکر بیشرم و حیایم چه کنم؟ شعلۀ جان است به نایم عجبا آه که
انگار همان پشت در قصر یزیدم، نگهم مانده به ده تن که به یکسلسله بستند و
همه حرمتشان را بشکستند و بوَد یک سرِ آن سلسله بر بازوی زینب، سر دیگر،
گرهش بسته به دست پسر خون خدا، حضرت سجاد، همه چشم گشودند، مگر کودکی از
پای بیفتد به سرش از ره بیداد، بریزند و به کعب نی و سیلی بزنندش، نکند کس ز
ره مهر بلندش.... چه بگویم؟ چه کنم؟ دست خودم نیست، خدا عفو کند «میثم»
افتاده ز پا را.
سازگار
امام سجاد(ع)-شهادت
بیمار غیِر شربتِ اشکِ روان نداشت
بودش هزار درد و توان بیان نداشت
دانی چرا ز آل پیمبر کشید، دست
نقشی دگر به کارِ ستم، آسمان نداشت
تنها، زمین نداشت به سر دست از فلک
پایی به عزم پیش نهادن، زمان نداشت
یک گل نداشت باغ و به آتش کشیده شد
جز آه در بساط، دگر باغبان نداشت
یکسر به خاک ریخت گل و غنچه، شاخ و برگ
آمد ولی زباغ نصیبی خزان نداشت
ماهی که آفتاب ازو نور می گرفت
جز ابر خشک دیده، به سر سایبان نداشت
دانی به کربلا ز چه او را عدو نکُشت؟
تا کوفه، زنده ماندن او را گمان نداشت
از تب ز بس که ضعف بر او چیره گشته بود
می خواست بگذرد ز سر جان، توان نداشت
یک آسمان ستاره به ماه رخش، ز اشک
می رفت و یک ستاره به هفت آسمان نداشت
می برد ترکش دل او تیر آه ها
اما به غیر قامت زینب، کمان نداشت
بیتی ز اوستاد «صفایی جندقی»
آرم که او به دفتر خود بِه از آن نداشت
گر تشنگی ز پا نفکندش، بعید نیست
آب آنقدر که دست بشوید ز جان نداشت
در ترکش دلش که دو صد تیر آه بود
میبرد و غیر قامت زینب کمان نداشت
علی انسانی
امام سجاد(ع)-شهادت
فراز اول: جذبه های عرفانی
آسمان را به خاک میآری
با همان جذبه های عرفانی
ولی از یاد می بری خود را
دم به دم در شکوه ربانی
با خودت یک سحر ببر ما را
تا تجلی روشن ذاتت
دلمان را تو آسمانی کن
با پر و بالی از مناجاتت
تربت کربلاست تسبیحت
همدم ندبه هات سجاده
بیقرار است گریه هایت را
که بیفتد به پات سجاده
غربتت را کسی نمی فهمد
چشم هایت چقدر پُر ابر است
آیه آیه صحیفه ات ماتم
جبرئیل نگاه تو صبر است
فراز دوم : صحیفه باران
تا ابد کوچه کوچهی یثرب
خاطرات تو را به دل دارد
و در آغوش بی پناهی ها
چشم های بقیع می بارد
شده این خاک گریه پوش آقا
مثل چشمت صحیفهی باران
صبح تا شب شکسته می گویی
السلام علیک یا عطشان
گریه در گریه ، گریه در گریه
گریه در گریه ، گریه در گریه
چشمه چشمه ، فرات خون چشمت
صبح و مغرب ، شب و سحر گریه
به تماشا نشسته چشمان ِ
آسمان، غربتِ سجودت را
بعد زینب کسی نمی فهمد
راز غمنالهی کبودت را
غم به قلبت دخیل می بندد
چشم های تو با خوشی قهر است
تشنگی بر لبان تو جاری
آب دیگر برای تو زهر است
در نگاهت هنوز شعله ور است
کربلا کربلا پریشانی
لحظه لحظه به هر مناسبتی
می نشینی و روضه میخوانی
فراز سوم: غروب زینب
کربلا در نگات جاری بود
روضه میخواند چشم تو سیسال
دل تو هروله کنان ، یک عمر
علقمه ، خیمه گاه ، تل ، گودال
بین امواج شعله ها در باد
گیسوی خیمه ها مشوش بود
با تب قلب پرپرت می سوخت
خیمه ای که اسیر آتش بود
پردهی خیمه ها که بالا رفت
کربلا در برابرت میسوخت
ناگهان روی نیزه ها دیدی
سر خورشید پرپرت میسوخت
دشت را در خباثت و پستی
عرصه گاه مسابقه کردند
آب که هیچ، روز عاشورا
از شرف هم مضایقه کردند
هر که از راه میرسید آن دم
بی محابا به فکر غارت بود
گوش با گوشواره رفت از دست
تازه این اول اسارت بود
یادگاری مادرت زهراست
کهنه پیراهنی که غارت شد
زینت شانهی پیمبر بود
آیه آیه تنی که غارت شد
در دل قتلگاه میدیدی
لحظه لحظه غروب زینب را
چه به روز دل تو آوردند؟
« وَ أنَا بْنُ مَنْ قُتِلَ صَبْراً »
فراز چهارم: خورشید و بوریا
روز سوم حوالی گودال
باز خود را هلاک میکردی
داغ های تو تازه تر میشد
هر تنی را که خاک میکردی
روضه ها را دوباره میدیدی
یک به یک در مقابلت آقا
شمر را روی سینه حس کردی
حرمله بود قاتلت آقا
در کنار تن علی اکبر
تن تو باز ارباً اربا شد
آه در بین مدفنی کوچک
پیکر سرو علقمه جا شد
دل تو غرق درد و غم می شد
هر طرف که به جستجو می رفت
نیزه ها را که در میآوردی
نیزه ای در دلت فرو میرفت
دل تنگت جلو جلو میرفت
با سری که به عشق پیوسته
می نهادی گلوی پرپر را
به روی خاک قبر آهسته
هفت بند دلت به ناله نشست
در مصیبات نینوایی که ...
سر خورشید روی نی می سوخت
تن خورشید و بوریایی که ...
فراز پنجم: ناقه های بی محمل
جز تو و عمهی پریشانت
کوفه و شام را که میفهمد
طعنه های کبودِ سلسله و
سنگ و دشنام را که میفهد
دست بسته به سوی شهر بلا
خاندان رسول را بردند
به روی ناقه های بی محمل
دختران بتول را بردند
یادگار کبود سلسله ها
به روی مصحف تنت مانده
مرهمی از شرار خاکستر
به روی زخم گردنت مانده
سنگ های بدون پروایی
محو لب های پاک قاری بود
از لب آیه آیهی قرآن
روی نی خون تازه جاری بود
با شکوه نجیب قافله ات
کینه های بنی امیه چه کرد
در خرابه شکسته ای آخر
با دلت ماتم رقیه چه کرد
بی کسی های عمه ات زینب
غصه های رباب پیرت کرد
داغ ِ زخم زبان و هلهله ها
بزم شوم شراب پیرت کرد
خیزران بوسه بر لب قرآن
آه نیلوفری به جا مانده
هستیات در تنور غربت سوخت
از تو خاکستری به جا مانده
فراز ششم: سیل اشک
کربلا را به کوفه آوردی
با شکوه پیمبرانهی خود
لرزه انداختی به جان ستم
با بیانات حیدرانهی خود
چه حقیر است در برابر تو
قد علم کردن سیاهی ها
تو ولی از تبار خورشیدی
شام را در می آوری از پا
با دعاهای روشنت آخر
شهر پُر از کمیل خواهد شد
کاخ ظلمت به باد خواهد رفت
اشک های تو سیل خواهد شد
از همه سو برای خون خواهی
در خروشند باز بیرق ها
راوی زخم های پنهان ِ
دل مجروح تو فرزدق ها
یوسف رحیمی
امام سجاد(ع)-مدح و مرثیه
در تشنگی سراب به دردی نمی خورد
تنها خیال آب به دردی نمی خورد
حرفی بزن که اشک مرا در بیاوری
این جام بی شراب به دردی نمی خورد
باید به زیر نور بزرگان جلوس کرد
در سایه آفتاب به دردی نمی خورد
از این به بعد معطل این دل نمی شوم
این خانه ی خراب به دردی نمی خورد
از منظر نگاه شما جلوه دیدنی است
عکس بدون قاب به دردی نمی خورد
جان مرا بگیر ولی گریه را نگیر
چشمه بدون آب به دردی نمی خورد
چشمی بده که قلب مرا زیر و رو کند
گریه مرا کنار تو با آبرو کند
ما را به جز هوای شما پر نمی دهند
ما را به جز برای شما سر نمی دهند
بال وَبال مانع اوج است پس اگر
بالم نمی دهند چه بهتر نمی دهند
گاهی کنار دلبریت جبر لازم است
دل را به اختیار به دلبر نمی دهند
جبریل هم به قبه ی تو ره نیافته
معراج را به غیر پیمبر نمی دهند
آن جا که میل یار اسیری دلبرست
در بند می روند ولی سر نمی دهند
ایرانیان به هیچ بزرگ قبیله ای
جز خاندان فاطمه(س) دختر نمی دهند
تا زنده ایم ترک ولایت نمیکنیم
با غیر آل فاطمه(س) وصلت نمیکنیم
هر دیده ای به دیده ی گریان نمی رسد
فصل خزان به فصل بهاران نمی رسد
در بین گریه حاصل ما رشد می کند
باران بدون سیل به پایان نمی رسد
یک جا اگر تمامی خلقت گدا شود
نقصی به آستان کریمان نمی رسد
روزی ما کم است که مصحف نخوانده ایم
عیب از کریم نیست که مهمان نمی رسد
بفرست سمت دشت غلام سیاه را
یک چند وقتی است که باران نمی رسد
کیسه بدوشی تو اگر کار هر شب است
این پینه های شانه به درمان نمی رسد
ما مستمند کیسه ی خیراتی توایم
ذاتاً فقیر آن کرم ذاتی تو ایم
آقای من حریم تو از عرش برتر است
با این که خاکی است بهشت معطر است
عادت نموده ایم به این گنبدی که نیست
حیف از حریم تو که بدون کبوتر است
فرصت غنیمت است ابوحمزه ای بخوان
امشب برای پاکی این قوم بهتر است
با تربت حسین(ع) به تسبیح می رسیم
این تربت حسین(ع) عجب بنده پرور است
اول فدایی قدمت مادر تو بود
پس مادرت به تو ز همه باوفاتر است
تو یادگار فاطمه(س) بودی برای او
حالا که شد فدای تو عالم فدای او
یعقوب کربلا چه قدر گریه می کنی
از صبح زود تا به سحر گریه می کنی
یعقوب را که غصه ی یوسف شکسته کرد
داری برای چند نفر گریه می کنی
وقتی که چشم هات می افتد به معجری
حق داری ای عزیز اگر گریه می کنی
این طفل را به جان خودت آب داده اند
دیگر چرا میان گذر گریه می کنی
از صبح تا غروب فقط نیزه می زدند
داری به قتل صبر پدر گریه می کنی
چشمت چرا ضعیف شده بی رمق شده
یعقوب کربلا چقدر گریه می کنی
با دیدن اسیر کجا می رود دلت
بادیدن فقیر کجا می رود دلت
علیاکبر لطیفیان
امام سجاد(ع)-شهادت
باز گریان غم هم نفسی باید شد
زائر مرغ غریب قفسی باید شد
باز یک عده جفا، زخم روی زخم زدند
از قضا باز عزادار کسی باید شد
**
باید امشب همه از شوق پر و بال شویم
تا عزادار عزادار چهل سال شویم
کاسه ای اشک بگیریم روی دست وَ بعد
راهی روضه ی پیغمبر گودال شویم
**
آن کسی که همه اش گریه ی عاشورا بود
آب می دید به یاد جگر سقا بود
چشمایش همه شب هیأت واویلا داشت
تا نفس داشت فقط گریه کن بابا بود
**
زهر نوشید وَ تب کرد محیط جگرش
گُر گرفت از عطش و سوخت همه بال و پرش
خشک شد جُلگه ی لب هاش و با خشکی لب
روضه می خواند به یاد لب خشک پدرش
**
آن کسی که خود خورشید به پایش افتاد
ناگهان رعشه بر اندام رسایش افتاد
ضعف شد چیره و زیر بغلش خالی شد
از روی شانه ی افتاده عبایش افتاد
**
وای از ریش سپیدش كه حنایی شده بود
ناله اش گفتن اسمی سه هجایی شده بود
دم مغرب افق شهر مدینه اما
جهت قبله ی او كرب و بلایی شده بود
**
این هم از ماهیت نفس نفیس خاك است
سر آقا به روی دامن خیس خاك است
همه اش سجده شده مثل پدر در گودال
خاك سجاده و سجاد انیس خاك است
**
گاه آهسته فقط وای برادر می خواند
لب تشنه «قُتلوا» بود كه از بَر می خواند
اشك می ریخت وَ هر آینه می گفت حسین
تا دم مرگ فقط روضه ی حنجر می خواند
**
تلخی زهر به كامش عسل و قند آمد
بر لب پر تَرَكش مطلع لبخند آمد
جلوی چشم ترش كرببلا ظاهر شد
یا اَبِ یا اَبِ گفت و نفسش بند آمد
سعید توفیقی
منبع:باشگاه خبرنگاران