عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

کد خبر : ۱۳۶۸۳
تاریخ انتشار : ۱۴ مهر ۱۳۹۲ - ۰۸:۰۰
گواه مى گيرم خدا را و تمام مسلمانانى را كه در اين مجلس حضور دارند كه عقد بستم اين زن را براى اين جوان به مهر چهارصد درهم از مال نقد خودم.

عقیق: او كه جوانىِ نورس بود سراسيمه و شوريده حال در كوچه هاى مدينه گردش مى كرد و پيوسته از سوز دل به درگاه خدا مى ناليد : اى عادل ترين عادلان! ميان من و مادرم حُكم كن.

 

عُمر بن الخطّاب به وى رسيد و گفت: اى جوان ! چرا به مادرت نفرين مى كنى؟!

 

جوان : مادرم مرا نُه ماه در شكم خود نگهداشته و پس از تولّد دو سال شير داده و چون بزرگ شدم و خوب و بد را تشخيص دادم مرا از خود دور نمود و گفت : تو پسر من نيستى!

 

عُمر رو به زن كرد و گفت : اين پسر چه مى گويد؟

 

زن : اى خليفه ! سوگند به خدايى كه در پشت پرده نور نهان است و هيچ ديده اى او را نمى بيند و سوگند به محمد و خاندانش(ص) من هرگز او را نشناخته و نمى دانم از كدام قبيله و طايفه است، قسم به خدا! او مى خواهد با اين ادّعايش مرا در ميان عشيره و بستگانم خوار سازد و من دوشيزه اى هستم از قريش و تاكنون شوهر ننموده ام .

 

عُمر: بر اين مطلب كه مى گويى شاهد دارى ؟

 

زن : آرى و چهل نفر از برادران عشيره اى خود را جهت شهادت حاضر ساخت.

 

گواهان نزد عمر شهادت دادند كه اين پسر دروغ گفته ، مى خواهد با اين تهمتش زن را در بين طايفه و قبيله اش خوار و ننگين سازد.

 

عمر به مأموران گفت : جوان را بگيريد و به زندان ببريد تا از شهود تحقيق زيادترى بشود و چنانچه گواهيشان به صحّت پيوست بر جوان حد افتراء[حد افتراء؛اگر کسی بدون دلیل نسبت زنا به زنی بدهد هشتاد تازيانه می خورد] جارى كنم.

 

مأموران جوان را به طرف زندان مى بردند كه اتفاقاً حضرت اميرالمؤمنين(ع) در بين راه با ايشان برخورد نمود.

 

چون نگاه جوان به آن حضرت افتاد فرياد برآورد: اى پسر عمّ رسول خدا! از من ستمديده دادخواهى كن و ماجراى خود را براى آن حضرت شرح داد.


اميرالمؤمنين(ع)به مأموران فرمود: جوان را نزد عُمر برگردانيد. جوان را برگرداندند، عُمر از ديدن آنان برآشفت و گفت : من كه دستور داده بودم جوان را زندانى كنيد چرا او را بازگردانديد؟!

 

ماموران گفتند: اى خليفه ! على بن ابيطالب(ع) به ما چنين فرمانى را داد و ما از خودت شنيده ايم كه گفته اى : هرگز از دستورات على(ع) سرپيچى مكنيد.

 

در اين هنگام على(ع) وارد گرديد و فرمود: مادر جوان را حاضر كنيد، زن را آوردند و آنگاه به جوان رو كرده و فرمود: چه مى گويى ؟

 

جوان داستان خود را به طرز سابق بيان داشت .

 

على(ع) به عُمر رو كرد و فرمود: آيا اذن مى دهى بين ايشان داورى كنم ؟

 

عُمر: سبحان الله! چگونه اذن ندهم با اين كه از رسول خدا(ص) شنيدم كه فرمود: على بن ابيطالب(ع) از همه شما داناترست.

 

اميرالمؤمنين(ع) به زن فرمود: آيا براى اثبات ادعاى خود گواه دارى ؟

 

زن : آرى ، و شهود را حاضر ساخت و آنان مجددا گواهى دادند.

 

علی(ع): اكنون چنان بين آنان داورى كنم كه آفريدگار جهان از آن خشنود گردد، قضاوتى كه حبيبم رسول خدا(ص) به من آموخته است، سپس به زن فرمود: آيا ولى و سرپرستى دارى ؟

 

زن : آرى، اين شهود همه برادران و اولياى من هستند.

 

اميرالمؤمنين عليه السلام به آنان رو كرد و فرمود: حكم من درباره شما و خواهرتان پذيرفته است ؟همگى گفتند: آرى .

 

و آنگاه فرمود: گواه مى گيرم خدا را و تمام مسلمانانى را كه در اين مجلس حضور دارند كه عقد بستم اين زن را براى اين جوان به مهر چهارصد درهم از مال نقد خودم ، اى قنبر ! برخيز درهم ها را بياور.

 

قنبر درهم ها را آورد، على(ع) آنها را در دستِ جوان ريخت و به وى فرمود: اين درهم ها را در دامنِ زنت بينداز و نزد من ميا مگر اين كه در تو اثر زَفاف باشد (يعنى غسل جنابت كرده باشی) جوان برخاست و درهم ها را در دامن زن ريخت و گريبانش را گرفت و گفت : برخيز!

 

در اين موقع زن فرياد برآورد: آتش! آتش! اى پسر عم رسول خدا! مى خواهى مرا به عقد فرزندم در آورى! به خدا سوگند او پسر من است! و آنگاه علت انكار خود را چنين شرح داد: برادرانم مرا به مردى فرومايه تزويج نمودند و اين پسر از او بهم رسيد و چون بزرگ شد آنان مرا تهديد كردند كه فرزند را از خود دور سازم، به خدا سوگند او پسر من است و دست فرزند را گرفت و روانه گرديد.

 

در اين هنگام عمر فرياد برآورد: اگر على نبود عمر هلاك مى شد.  


منبع: جام نیوز

212009


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین