عقیق: آفتاب پاشید روی فرق سرش. چشمهایش را جمع کرد و عرق پیشانیاش را با آستینش گرفت. ارباب توی ایوان ایستاده بود و در انتظار میثم، این پا و آن پا میکرد: «کجا رفتی؟ چرا اینقدر طول کشید؟!» میثم کیسهی پیازها را روی زمین گذاشت و نفس نفس زنان، به در اشاره داد؛ مردی بلندبالا و چهارشانه، جلوی در خانهی زنِ بنی اسدی که ارباب میثم بود ایستاده بود.
زن، دستپاچه پایین دوید و با چشمغرهی تندی که نثار میثم میکرد، به مرد سلام داد. کمی نگران شده بود. مرد اما مطمئن به نظر میآمد؛ برای خرید آزادی میثم، کیسهای زر از زیر ردایش درآورد و رو به ارباب میثم گرفت. زن، نیم نگاهی به میثم انداخت و کیسهی زرها را با نگاهی طولانیتر ورانداز کرد. لبخند رضایت ناخودآگاه بر لبهایش نشست: «میفروشم آقا؛ چه کسی بهتر از علی بن ابی طالب؟ به شما فروختم!»میثم ناباورانه حکم آزادیاش را از دستان پینهبستهی علی بن ابی طالب (ع) گرفت. او دیگر بردهی زرخرید هیچکس نبود. آزاد. مثل همهی انسانهای دیگر. که یعنی میتوانست برود برای خودش کار کند، آقای خودش باشد، زن و بچه داشته باشد و جز خدایش از هیچ بنی بشری نترسد.