۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۲۶ : ۰۰
عقیق: به اسارت رفتن در جنگها همیشه ترسناک و دردناک بوده و هست. اما به اسارت وحوشی مثل تکفیریها رفتن، طور دیگری وحشت دارد.
روایتی که میخوانید، خلاصه خاطرهای از اسارت یکی از رزمندگان لشکر فاطمیون به نام سیدعلی جعفری است که در کتاب «فرار از زندان داعش» به قلم زهرا بختیاری آمده:
«درگیری به شدت ادامه داشت. من کمی جلوتر رفتم. چند نفر با لباسهایی شبیه لباس سربازان سوری بود را دیدم. به سمتشان رفتم. با دوربینهای دید در شب به من نگاه میکردند.
۲ گودال بود که قبلاً دست ما بود، اما حالا تعدادی از آنها در گودالها مخفی شده بودند، تعدادی دیگر هم با لباسهایی شبیه ما ایستاده بودند. به سمتشان رفتم.
همین که وارد جمعشان شدم، یکی با اسلحه محکم به سرم کوبید! در جا افتادم.
آنها همه عربی صحبت میکردند و من فکر میکردم از بچههای حزبالله هستند. یکی دیگر همان موقع چاقویی در آورد و فریاد زد: «جیش السوری! جیش السوری!»
یک لحظه فکر کردم آنها از بچههای جیش السوری هستند که اشتباهی من را دستگیر کردند. با صدای بلند گفتم: «لبیک یا زینب! انا فاطمیون!» یعنی من از لشکر فاطمیون هستم.
یکیشان پرسید: «فاطمی؟!» آن جا بود که کاملاً مطمئن شدند من فاطمیون هستم.
یکی چاقو در آورد که سرم را ببرد، فرماندهشان فریاد زد: «نه! نه! این اسیر را من گرفتم؛ حق ندارید دست به او بزنید. مال خودم است.»
به من دستبند زدند. من روی زمین افتاده بودم و پای یکی از آنها روی سرم بود. توی دلم گفتم: «خدایا! من اسیر شدم؟!» هنوز نمیخواستم باور کنم که با پای خودم به دام تکفیریها افتادم. با خودم میگفتم: «چطور ممکن است سوریها مرا اشتباه گرفته باشند؟ چرا مرا میزنند؟»
همچنان مبهوت بودم و نمیخواستم اسارتم را قبول کنم. میگفتم اینها حضرت زینب سلام الله علیها را میشناسند؛ برای همین بلند فریاد زدم: «لبیک یا زینب!» آنها هم با مشت و لگد ریختند سرم.
سپس مردی قوی هیکل که گونی روی سرم کشید دیگر مطمئن شدم که اسیر شدم.