عقیق منتشر می کند

اشعار دوازدهم محرم شهادت امام سجاد علیه السلام

به مناسبت فرا رسیدن ماه محرم الحرام ماه عزای سید و سالار شهیدان عقیق هر روز تعدادی از اشعار شاعران را به منظور بهره مندی شاعران و ذاکران اهل بیت منتشر می کند

 

اشعار دوازدهم محرم شهادت امام سجاد علیه السلام

 

علی گلی حسین آبادی:

 

می‌نویسند جهان چهرۀ شادابی داشت

هر زمان محضر او قصد شرفیابی داشت

 

سجده می‌کرد به پیشانی او مهر نماز

نزد او سجده برای خودش آدابی داشت

 

موج‌ها پشت سر او همه صف می‌بستند

سر سجاده که دریا دل بی‌تابی داشت

 

اشک بر گونۀ او بود و دعا روی لبش

آری او نیز برای خودش اصحابی داشت

 

بعد از آن واقعه با شعلۀ باران می‌سوخت

او که یک عمر فقط گریه و بی‌خوابی داشت

 

اشک در محضر او ذکر مصیبت می‌کرد

تا که می‌دید کسی ظرف پر از آبی داشت

 

علی انسانی:

 

بیمار، غیرِ شربتِ اشک روان نداشت

در دل هزار درد و توانِ بیان نداشت...

 

یک گل نداشت باغ و به آتش کشیده شد

جز آه در بساط، دگر باغبان نداشت

 

یکسر به خاک ریخت گل و غنچه، شاخ و برگ

دیگر ز باغِ عشق، نصیبی خزان نداشت

 

ماهی که آفتاب از او نور می‌گرفت

جز ابرِ خشکِ دیده، به سر، سایبان نداشت

 

دانی به کربلا ز چه او را عدو نکشت؟

تا کوفه، زنده ماندنِ او را گمان نداشت

 

از تب ز بس که ضعف به پا چیره گشته بود

می‌خواست بگذرد ز سرِ جان، توان نداشت

 

یک آسمان، ستاره به ماه رخش، ز اشک

می‌رفت و یک ستاره به هفت آسمان نداشت...

 

صادق بخشی:

 

طنین «آیۀ تطهیر» در صدایش بود

مدینه تشنۀ تکرار ربّنایش بود

 

صحیفه‌ای که سراسر شعور و شیدایی‌ست

حدیث سلسله گیسوی آشنایش بود

 

گرفته بود صبورانه صبر را در بر

همیشه آینه مجذوب سجده‌هایش بود

 

حدیث تشنگی و آب را مپرس از او

که عهدنامۀ عُشّاق کربلایش بود

 

اگر چه آب روان بود مَهر مادر او

چه شد که آینه‌گردان غصه‌هایش بود

 

چگونه لب بگشاید به یک تبسم سبز

کسی که حادثه‌ای سرخ پابه‌پایش بود

 

حسین عباسپور:

 

در آن نگاه عطش‌دیده روضه جریان داشت

تمام عمر اگر گریه گریه باران داشت

 

گرفت جان تو را ذره ذره عاشورا

که لحظه لحظۀ آن روز در دلت جان داشت

 

چه سنگ‌ها سرت از دست نانجیبان خورد

چه زخم‌ها دلت از شام نامسلمان داشت

 

اسیر بودی و از خطبۀ تو می‌ترسید

به روشنای کلامت یزید اذعان داشت

 

و بر امامت تو سنگ هم شهادت داد

به قبله بودن تو کعبه نیز ایمان داشت...

 

تو را زمانه نفهمید و خواند بیمارت

و پشت این کلمه عجز خویش پنهان داشت

 

حبیب اله چایچیان:

 

چون که در قبله‌گه راز، شب تار آیی

شمع خلوتگه محراب به پندار آیی

 

می‌برد نور سحر، قدر شبانگاه چراغ

قرص ماه از نظر افتد چو شب تار آیی

 

باغ، از گرمی خورشید رخت می‌سوزد

اگر ای لالۀ تبدار به گلزار آیی

 

بندۀ عشق تو در هر دو جهان آزاد است

کی توان دید که در بند گرفتار آیی

 

همه از حجرۀ دل اشک به چشمان آرند

گر شوی مشتری غم، سر بازار آیی

 

تربت کوی حسین است، دوای همه درد

از شفاخانه سبب چیست که بیمار آیی

 

شد خرابه خجل از ارزش گنجینۀ خویش

چون تو را دید که با چشم گهربار آیی

 

سایۀ لطف تو گسترده به اطراف جهان

مصلحت چیست که در سایۀ دیوار آیی

 

نیست پیوسته، «حسان» طبع تو خلاّق سخن

مگر از جلوۀ دلدار به گفتار آیی

 

محمد بیابانی:

 

آسمان هم خجل از چشم تو و بارانت

آخری نیست بر این گریه ی بی پایانت

 

آب می بینی و طفل و گل و سقا و جوان

بیشتر می شود انگار غم پنهانت

 

زهر هر چند که یک روز به دادت آمد

تو چهل سال به لب آمده هر شب جانت

 

غیر زینب چه کسی درد تو را می داند

که چه آورده خرابه به دل ویرانت

 

 سخت سوراند دلت را غم آن جسم کبود

خواهرت بود که جان داد روی دامانت

 

زخمی بزم شراب است دلت بیخود نیست

که چهل سال نکرد اشک دوا درمانت

 

خیزران تا که به دستان کسی می بینی

درد می گیرد ناگاه لب و دندانت

 

حسین منزوی:

 

سجاد! ای به گوشِ ملائک، دعای تو‎

شب، خوشه‌چینِ خلوت تو با خدای تو‎

 

ای چشم آسمان و زمین مانده خیره‌وار‎

بر شور و جذبه‌های تو در سجده‌های تو‎

 

ای دیدن قتال غم‌انگیز کربلا‎

حُزنِ همیشه ساخته از ماجرای تو‎

 

یک روز بود واقعۀ کربلا، بلی‎

یک عمر وقفه داشت ولی کربلای تو‎

 

ای وارثِ پیمبر و حیدر که اَختران‎

بر آفتاب فخر کنند از ولای تو‎

 

محراب را به وقت مناجات تو، همه‎

افتاده لرزه‌ها به تن از های‌های تو‎

 

ای یک نیای تو به نَسَب، مفخر عرب‎

وی محور عجم به حَسَب یک نیای تو‎

 

ای زینت تمامی پرهیزیان به زهد‎

وی زیور تمام دعاها، دعای تو‎

 

در مدح تو، ترانۀ توحید سر دهد‎

هرچند نیست زمزمۀ من، سزای تو‎

 

زهرا‌ جودکی:

 

 

لبریزم از واژه اما بسته‌ست گویا زبانم

حرفی ندارم بگویم، شعری ندارم بخوانم

 

سجاده‌ام را گشودم، شاید که دلتنگی‌ام را

با یاد آن سجده‌های طولانی‌ات بگذرانم

 

یک گوشه تنها نشستم، جام دعا روی دستم

حالا که این‌گونه مستم باید صحیفه بخوانم

 

نیمه‌شب است و منم که در کوچه‌های مدینه

در انتظار تو با آن انبان خرما و نانم

 

ای کاش می‌سوخت کوفه در شعلۀ خطبه‌هایت

در شعلۀ خطبه‌هایت می‌سوزد اینک جهانم

 

آن روز با تب چه کردی در آتش خیمه‌ها؟... آه

در دود خیمه چه دیدی؟ با من بگو تا بدانم

 

وقتی چهل سال با اشک افطار کردی، چگونه

آب گوارا بنوشم؟ اصلا مگر می‌توانم؟

 

نغمه مستشار نظامی:

 

به سنگ نام تو را گفتم و به گریه درآمد

به گوش کوه سرودم تو را و چشمه برآمد

 

سکوت نقره‌ای ماه را شکست غم دل

در آن زمان که از آن ماه بی‌کفن خبر آمد

 

شکست صخره از این داغ جانگداز و به یادت،

به رود رود عطش با هزار چشم تر آمد

 

پس از تو هر گل خونین‌دلی که سر زد از این غم

به سوگ لاله‌رخان شهید، خون‌جگر آمد

 

به طعنه گفت بیابان به سنگ: «شرم نکردی

ز درد آبله‌پایی که خسته از سفر آمد؟»

 

به گریه گفت که: «سنگم‌ ولی شکسته‌ترینم

به راه آن گل زخمی که از پی پدر آمد»

 

پدر به قافله‌سالاری آمد از سر نیزه

ز دست خار بیابان جهان به گریه درآمد

 

محمد حسین ملکیان:

 

بیرون زده از خیمه چه نوری، چه امامی

بیرون زده در روز، عجب ماه تمامی

می‌آید و در راه قیاماً و قعودا

گامی به زمین خورده و برخاسته گامی

می‌آید و پیشانی او صبح، چه صبحی

می‌آید و پیش نظرش شام... چه شامی

شمشیر به دست آمده لبیک بگوید

بی‌آنکه بگوید پدر از جنگ، کلامی

او تشنۀ سیب است، چه سیبی، چه نصیبی

این بوی حبیب است، چه عطری، چه مشامی

یک مرد به جا مانده، چه آغاز غریبی

یک مرد به جا مانده، عجب حسن ختامی

دل‌ها همه هستند اسیرش، چه اسیری

شاهان همه هستند فقیرش، چه امیری

 

با تشنه لبان دم زدن از آب، عذاب است

شرمنده‌ام از رویت اگر قافیه آب است

شرمنده‌ام از روی تو تنها نه فقط من

از شرم تو بر صورت خورشید، نقاب است

زینب سر بالین تو با گریه نشسته

تر کردن پیشانی بیمار، ثواب است

در خیمه برای عطشت نیست جوابی

از خیمه که بیرون بروی تیر جواب است

درد تو به تشریح، مضامین مقاتل

آه تو به تفسیر، خودش چند کتاب است

چشمان تو بسته‌ست، عجب روضۀ بازی!

با تربت گودال که سرگرم نمازی

 

ای هر سخنت هر عملت آیۀ قرآن

ای کوثر جاری شده در سورۀ انسان...

هر سجدۀ تو یک شب یلدای خلایق

هر ذکر تو یک سنگ به پیشانی شیطان

در گودی و بر نیزه و در طشت چه دیدی؟

ای موی تو هر سال در این ماه پریشان؟

بر پشت شتر، در غل و زنجیر چه دیدی؟

ای بی سر و سامان شدۀ سر به گریبان!

در قصر چه کردند؟ چه دیدی؟ چه شنیدی؟

ای روضۀ سر بسته در این مصرع عریان!

افتاده‌ای از پشت شتر از غم سرها؟

با نیزه رسیده‌ست به این شهر، خبرها


ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پربحث ها
پرطرفدارترین عناوین