۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۴۸ : ۱۱
عقیق: زینب رجایی: «میدانی مثل چیست احمد؟ خودمان را ببین! چهار خواهر و برادریم! سالهای سال برای هر مناسبت و تولدی، جشن میگرفتیم غیر از بابا! با اینکه همه بیاندازه دوستش داریم؛ انگار حواسمان نبود… نه؟ حواسمان نبود ستون خانه، باباست. حالا فکر کنم پنج شش سالی است که تولد بابا را هم جشن میگیریم!؟ حمایت عید غدیر است. این همه سال از این شادی خودمان را محروم کرده بودیم…»
اینها را گفت و لیوان یک بار مصرف شربت آبلیمو را سر کشید. از میان انبوه موها، فقط شقیقههایش تن به سفید شدن داده بودند. همانطور که لبه جدول نشسته و زانوها را مهار آرنجهایش کرده بود، پای راستش را دراز کرد تا پاکت سیگار را از جیبش بیرون بکشد. یک نخ به برادرش تعارف کرد؛ همان که احمد صدایش کرده بود. احمد یک نخ را از پاکتش بیرون کشید و سری به تأیید تکان داد.
از خط نگاه دو برادر که یکی در میان به سیگارهایشان پکی میزدند به یک تشک بازی میرسید. چند کودک روی تشک، طوری بالا میپریدند که انگار امید داشتند دستشان را به آسمان بزنند. مادرها هم لبخندزنان، انرژی تمامنشدنی بچهها را در موبایلشان ثبت میکردند. دخترکی با موهای بافته شده که تا باز شدن فاصلهای نداشتند، از روی تشک رو به احمد داد کشید: «بابا ببین؛ من از همه بالاتر میروم! بابا میبینی؟» و دستش را در عمودترین حالت ممکن بالای سرش گرفت. احمد سیگارش را توی دستش غلاف کرد: «آره دخترِ بابا! اره مهدیسِ بابا میبینم! بلند بگو یا علی بابا».
مهدیس، مغرور از اینکه بابا قهرمانیاش در لیگ برتر «پرش بیوقفه روی تشک» را تماشا کرده، با هر بار پریدن تک تک تارهای صوتیاش را خرج میکرد و فریاد میزد: «یا علی» جوری که انگار هر حرف این عبارت را، از حوالی «پل حافظ» در تهران تا خود «پل زائر» در نجف میکشید. پشت سر مهدیس، از سر رقابت، هیجان یا عشق، بچههای دیگر هم بیاعتنا به سلامت گلوهایشان، روی ریتم پرشها یا علی گفتند و صدا را روی سرشان انداختند. یا علی گفتن رسم بچهها وقت بازی شده بود. این را وقتی فهمیدم که در طول مسیر، بچهها ناخودآگاه و بیاراده به هر بهانهای ذکر یاعلی روی لبشان میآمد.
مهمانی ۱۰ کیلومتری؛ آبی بر آتش فراموشیها
نگاهی به چند سال گذشته بیندازیم، احتمالاً میپذیریم که بردار احمد درست میگفت. سالها است که میان سوگواریها، جشنها را فراموش کرده بودیم و البته میان جشنها، عظمت روز بزرگ غدیر و ولایت پدر نجف را یادمان رفته بود. از سفرههای نذری مادرها و مادربزرگها چه برایمان مانده؟ از ایستگاههای صلواتی پسربچههای محل روی میزهای پلاستیکی به وقت اعیاد و ولادت برای دم کردن سه بسته چای سیاه و گلاب چه خبر؟ از آجیلهای مشکلگشا با توری سبزرنگ و روبان قرمز که دختربچهها آماده میکردند و پنج نخود و سه کشمش و دو فندق و یک شکلات نسکافهای دایرهای در آن میگذاشتند، چطور؟
روزگاری که زمین زیر پای کارناوالهای بدنام و شرمآور احساس گندیدن میکند، از جشنهای خانگی صمیمی زنانه و از مولودیهای ساده مردانه به وقت اعیاد اسلامی چقدر باقی مانده است؟ برای به ولایت رسیدن عادلترین حاکم تاریخ در قلب جامعهای جاهل چه کردهایم؟ روزگار عوض شده و زندگی ساندویچی و فاصلههای اجتماعی امروز، جایی برای آئینهای شاد کوچک ما باقی نگذاشته است.
حق با برادر احمد است! لابلای روزمرگیهای شهری شدن، اول حوضهای آب، بعد حیاطهای سرسبز، بعد خانههای آجری، بعد همسایهها و بعد دورهمیهای اجتماعیمان و مذهبیمان را از دست داده یا کمکم از دست دادیم؛ لابلای همه این از دست دادنها، آئینهای شاد و اعیاد رنگارنگ را هم فراموش کرده بودیم. حالا انگار این جشن، یک کیلومتر، دو کیلومتر یا بیشتر، آبی بر آتش این فراموشی شده باشد؛ انگار به راهی نو برای اجتماعی شدن نسل آینده جامعه با زمینهای انسانی و دینی تبدیل شده باشد.
از هویج بستنی تا سیرابی!
مثل خانواده احمد، خیلیها قبل از ساعت شروع رسمی جشن به خیابان آمدهاند. گفته بودند مراسم ساعت شش شروع میشود، اما ساعت پنج، جمعیت کف خیابان را پر کرده و پذیرایی هم معطل عقربههای ساعت نمانده است.
اگر نگاهی به جمعیت بیندازید، خیال میکنید بر سر در ورودی جشن نوشتهاند: «ورود شما فقط با خانواده عزیزتان مجاز است؛ ضمناً حضور فرزند شما موجب امتنان است» و جز عکاسها و خبرنگارها هرکس که تنها آمده باشد را راه ندادهاند. میان جمعیت دست روی هر کس که بگذاری، عضوی از جمعی خانوادهای است که دورش حلقه زدهاند.
فضای جشن، آن قدر خانوادگی است که انگار پاکبانان، اصحاب رسانه، نیروهای انتظامی، نیروهای آتشنشانی و اورژانس و همه کسانی که برای انجام وظیفه شغلی خود در این مسیر حضور دارند، تافته جدا بافتهای هستند.
هر چند قدم، یک نفر با سینی مدام به چپ و راست میچرخد و در همان محدودهای که ایستاده چند قدم عقب و جلو میرود، عملکردش شبیه بازیهای کامپیوتری است؛ میکوشد یک امتیاز را هم از دست ندهد و یک نفر هم از کنارش رد نشود مگر آنکه به او هم آنچه در سینی چیده را تعارف زده باشد.
دو طرف خیابان را غرفه زدهاند. با داربست و اسپیس فریم؛ داربست را که میشناسید، اسپیس فریم هم همان سازههای سبکی است که نقرهی رنگ است و در نمایشگاههای مختلف از آن استفاده میشود.
بعضی غرفهها برای اجرای سرود و موسیقی و اجرای برنامه برپا شدهاند. تعدادی هم محل برگزاری یک مراسم خاص مثل اجرای ورزشهای باستانی یا نمایشنامهخوانی بودند. یک سری از غرفهها هم فقط برای نشستن و استراحت کردن در نظر گرفته شدند، فقط برای آنکه مردم آنجا نفسی تازه کنند. اما اغلب آنها برای پذیرایی بودند؛ برای اطعام و توزیع خوراکیها و نوشیدنیهای مختلف.
خوراکیها شمردنی نیست؛ آبمیوه پاکتی و کیک، شربت آبلیمو، شربت سنایچ، شربت خاکشیر، شربت عناب، هندوانه، هویج بستنی، بستنی سنتی، بستنی کیم و عروسکی، ساندویچ فلافل، ساندویچ کتلت، جوجه کباب، کوبیده، انواع سوپ و آش، شیربلال، سیبزمینی سرخ کرده، پففیل، پفک و حتی سیرابی!
اینجا حسابی شبیه اربعین است
خورشید، کم کم روی پهنه غربی خیابان انقلاب، خودش را به برج آزادی میرساند. نور غروب روی شلوغی جمعیت میپاشد و خاک بلند شده از خیابان را واضحتر میکند. یک ساعت از آغاز رسمی مراسم میگذرد و سرعت قدم برداشتن از ارادهها خارج شده و پایین آمده است. خیابان دیگر بدون اغراق لبریز شده و انگار از گوشه و کنار، چشمه قُل میزند و آدم به خیابان میریزد.
هرچه میخواهم جلوی سیَلان ذهن را بگیرم بیفایده است؛ اینجا حسابی شبیه اربعین است. این یک قیاس نیست که معالفارق باشد؛ یک مثال است، در مثل هم مناقشه نیست! به گمانم مهمانی ۱۰ کیلومتری، هرکس که تجربه اربعین داشته باشد را کم یا زیاد به یاد «مشایه» میاندازد!
مشایه یا طریق نجف به کربلا، در عالم بود و نبود همتایی ندارد، اما ذهن آدمی است دیگر؛ افسار ندارد. لحظات مشابه را تطابق میدهد. وقتی خادمها، جلویت را میگیرند و اصرار میکنند که بستنی برداری؛ آبمیوه خنک بنوشی یا با برشی از هندوانه دلی از عزای گرما دربیاوری، خواهینخواهی از کف خیابان انقلاب در قلب تهران پر میکشی و جایی میانه مسیر پیادهروی اربعین زمین میخوری. جایی که خادمی جلوی پایت گردن خم کرده تا از سینی دستش چیزی برداری و تو گرچه دلت نخواهد، اما دل دست رد زدن به سینهاش را نداری…
وقتی نوجوانی، سینی هندوانه را روی سرش گذاشته و چهارزانو روی آسفالت نشسته، دست خودت نیست که یاد عراقیها نیفتی وقتی در گرمای ظهرهای عراق سینی آبهای مربعی را روی سرشان میگذراند و چهارزانو در مسیر زائران مینشینند.
محبت و احترام بینهایت خادمها، صدای سرسامآور و درهمآمیخته بلندگوی غرفهها، یک خیابان منتهی به افق، گرد و خاک به آسمان پاشیده از فرط جمعیت و پررنگتر از همه، عشق به خاندان اهل بیت؛ این همه تصویر مشترک، هر جا که میخواهد باشد، باشد! کفایت میکند برای آنکه آدمی دلش هوایی شود.
البته چه قیاس باشد چه مثال؛ فرسنگها فاصله است، این کجا و آن کجا؟ ولی حالا که این قدر دور و این قدر نزدیک است، حالا که این قدر شبیه و این قدر متفاوت است، کاش همه این جمعیت، اربعین هم کربلا رفته باشند؛ ای کاش همه این جمعیت چند دقیقهای در مشایه پا بر زمین کشانده باشند! «همه» یعنی «همه»! یعنی کوچک و بزرگ، مرد و زن، پیر و جوان، باحجاب و بیحجاب.
چهره واقعی جشن جمعه تهران؛ بدون سانسور!
شاید شما سالهای اخیر از انعکاس رسانهای تصاویر افراد با ظاهر غیرمذهبی در آئینهای مذهبی و سیاسی دلزده شدهاید. شاید از انتشار تصاویر مردانی که صورت را شش تیغ تراشیدهاند یا زنانی که حجاب مذهبی ندارند در شبهای قدر، لحظه سال تحویل، صف رأی دادن انتخابات یا راهپیمایی ۲۲ بهمن، گلایهمند باشید.
اصلاً بیایید فرض کنیم همیشه حق با شما بوده و گلایه به جایی داشتهاید، اما این بار در مهمانی ۱۰ کیلومتری ماجرای متفاوتی رقم خورده است؛ این بار عکاس پشت لنز، فیلمبردار پشت دوربین یا خبرنگار پشت کیبورد را شماتت نکنید. هر طرف از این جشن مذهبی پر از قابهایی بود از افرادی با ظاهر غیرمذهبی! تلاش خاصی پشت این بازتاب نیست. این صرفاً حقیقت و چهره واقعی خیابان انقلاب در جشن جمعه شب است؛ بدون سانسور، بدون فیلتر، بدون سوگیری!
اینطور تصور کنید که اگر با یک دوربین، ثابت، بدون هدف و نیت خاصی در یک محدوده کاملاً رندوم، فیلمبرداری میکردید، حدود نیمی از کسانی که از مقابل لنز شما عبور میکردند، شباهتی به افراد مذهبی نداشتند و از تصور شما به دور بودند؛ نتیجه این فیلم چیزی شبیه ثبت تصویر ورودی ایستگاه مترو میشد؛ همان قدر درهم برهم و فیلتر نشده.
کاش یک نفر با تکنیکها و ابزارهای روز، تصویر غرفهها و موکبها و صدای مولودیها و هر نشانه مربوط به غدیر را از قابهای ثبت شده جمعه شب در تهران را خارج کند، آن وقت همه میدیدند تشخیص مذهبی بودن این جشن از روی ظاهر افراد، محرز و آسان نخواهد بود.
چرا راه دور و توضیح دور بدهیم؟! مثل احمد! که با صورت تراشیده و تیشرت سفید و شلوار لی و سیگار به دست، به دختر پنج سالهاش که روی تشک فنری میپرید میگفت: «بگو یا علی بابا!». مثل همسر احمد که با روسری نیمه افتاده روی شانهاش با ذوق و عشق از یاعلی گفتنهای دخترش فیلم میگرفت؛ یاعلیهایی که هرگز از گوش حافظه خیابان انقلاب پاک نخواهد شد.
هرکه هستم، هرکه بودم، بر کسی مربوط نیست…
مهمانی ده کیلومتری، یک رویداد مذهبی و دینی است، یک جور ابتکار است. از کارناوالهای جهانی الهام گرفته، از میان جامعه ایرانی عبور کرده و قرار است به روح معنویات اسلام برسد. ایران هم در تمام این سالها تنها یک تجربه مشابه در کارنامهاش دارد، تجربه سال گذشته در خیابان ولیعصر که اتفاقاً مردم از آن هم حسابی استقبال کردند، اما با ترافیک و مشکلات دیگرش، تجربه تماماً موفقی نبود.
این جشن، یک کودک نورسیده است. غدیر گرچه خودش روح عظیم و جایگاه ویژهای برای مسلمانان دارد و شیعیان، حیات دینی خود را مدیونش هستند اما آئینی که این دو سال برای غدیر برپا میشود نوپا است. مراسم محرم و فاطمیه نیست که ریشهای به عمق تاریخِ گرهخورده اسلام و ایران داشته باشد، ۲۲ بهمن هم نیست که از نگاه کارشناسان نشانهای از حضور مردم قلمداد شود و به مثابه نمادی از وفاداری به نظام مورد ارزیابی قرار بگیرد.
اول و آخر، یک جشن بزرگ در ابعاد ملی برای میلیونها دوستدار علی (ع) است، برای هرکس که تماس تلفنیاش را با «یاعلی» تمام میکند، برای هرکس که ۱۳ رجب را برای پدرش هدیهای میخرد، برای هرکس که غدیر را عید خودش میداند و تبریکش میگوید. کسی که پا در این جشن گذاشته، هرچه باشد یا نباشد، از ولایت علی (ع) شاد است. دست خانوادهاش را گرفته و به خیابان آمده تا اگر دیگر خبری از سفرههای نذری مادرها و مادربزرگها نیست، بر سر سفرهای به طول ده کیلومتر با همان صفا و صمیمیت و سادگی بنشیند و از دست خادمان اهل بیت طعام بگیرد.
یادتان نرود به بچهها بگویید، این خوشیها هدیه علی (ع) بود!
چند ساعت گذشت، خوراکیها و پذیراییها تمام شد، باد قصر بادیها را خالی کردند، صدای مولودیها و آهنگها را پایین آوردند، پدر مادرها خسته شدند، خادمها از نفس افتادند، خیابان انقلاب آرام گرفت، اما بچهها دل از تشکهای بازی نمیکندند.
شهربازی ده کیلومتری جمعه شب در تهران یک نظم حدودی داشت؛ یک قصر بادی، یک استخر توپ، یک فوتبال دستی، یک تشک پرش بازی و یک چرخ و فلک فلزی؛ از همانها که روی صندلیاش مینشستیم و با سعی کردن برای چرخاندن فرمان وسطش، باعث چرخیدن خودمان دور فرمان میشدیم.
از میدان امام حسین به سمت غرب تا چشم کار میکرد، وضع همین بود. بچه بود که بالا و پایین میپرید. دست مادرش را میگرفت و در حالیکه به سمت بازی بعدی میکشاند از پدرش میخواست برایش پففیل یا شیربلال گیر بیاورد؛ هنوز عرق پریدن روی قصر بادی خشک نشده بود، روی تاب فلزی میپرید؛ هنوز سرگیجهاش از تاببازی آرام نگرفته بود، توی استخر توپ میپرید؛ هنوز نفسش از استخر توپ بالا نیامده بود خودش را تشک بازی رها میکرد.
بالاخره وقتی راه نفسش از شدت بازی کردن به سوزش میافتاد، با گونههای سرخ شده و موهای عرق کرده و چسبیده به سر، سراغ خوراکیهای بیشتر را میگرفت و همانطور که گازی به هندوانه یا لیسی به بستنیاش میزد برای شروع بازی بعدی، زمانبندی میکرد.
نوش جانشان! شور و نشاط «مهمونی ۱۰ کیلومتری» نه مدیون رنگ و لعاب غرفهها و ریسهبندی خیابانها بود، نه مدیون طعم لذیذ خوراکیهای مختلف، نه مدیون موسیقیهای زنده و سرودهای گوشنواز و نه مدیون بلندگوهای پرتوان. هرچه شور و نشاط بود، مدیون بچهها بود؛ و بس! نوش جانشان؛ حلال معصومیتشان، همه اینها به یک یاعلی گفتنشان میارزد. فقط کاش همه این جمعیت شب که به خانه رفتند به بچههایشان حقیقت را بگویند: «این شهربازی و این همه خوراکیهای خوشمزه از طرف علی (ع) بود.»
ما انسان هستیم و اکثراً فراموشکار؛ درست! اما یادمان نمیرود که معاویه به افرادش دستور داد به کودکان اهل شام، «برّه» هدیه کنند و بگویند «این کار از طرف معاویه است»؛ بعد زمانی که کودکان شامی با برّهها انس گرفتند، گفت برّهها را از بچهها بگیرند و بگویند: «این کار از طرف علی است». ما انسان هستیم و گاهی بیمعرفت؛ درست! اما یادمان نمیرود شامیها چگونه انتقام کینهای که معاویه از علی در آنها کاشته بود را سالها بعد از فرزندان علی گرفتند…
کاش یادتان نرود! معرفت به خرج دهید و عشق علی را در قلب خود آب بدهید و در قلب فرزندانتان بکارید.