۰۴ آذر ۱۴۰۳ ۲۳ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۵۹ : ۰۷
عباس همتی:
راه گم کردی که از دیر نصاری سر در آوردی
یا به دنبال مسلمانی در این اطراف میگردی
با سکوتت پاسخم را میدهی هرچند حق داری
خستهای، پیداست قدر چند منزل راه طی کردی
خط به خط پیشانی خونرنگ تو تفسیر صدها زخم
زیر این کوه مصیبت خم به ابرویت نیاوردی
در نگاه تو بعینه میتوان تاریخ غم را دید
من یقین دارم که با یحیی در این غمنامه همدردی
در حضور تو چشیدم لذت پروانه بودن را
نیمهشب تابیدی و بر دیر ظلمت سایه گستردی
شستوشو دادی دل آیینهام را، با نگاهی گرم
مشکل از دل بود میدیدم پر از خاکی پر از گردی
هدیه آوردی برایم یک نفس عطر مسیحا را
با دم توحیدیات در من دمیدی زندهام کردی
نیّر تبریزی:
شامگه که عیسی چرخ کبود
کرد بر سر طیلسان مشگبود
داد چرخ توسن معکوس سیر
جای خاصان حرم در پای دیر
دیری اما در صفا بیت الحرام
کعبۀ در وی خلیلی را مقام
عاکف اندروی یکی پیری صبیح
چون بتخت طارم چارم مسیح
راهبی روشندلی فرزانۀ
مسجدی در کسوت بتخانۀ
کافری روحش بایمان ممتحن
خون سروشی در لباس اهرمن
پارسائی در لباس اسقفی
آب حیوان بظلمت مختفی
مهبط روح القدس ناقوس او
از سه خوانی سرگران ناموس او
غسل یحیی داده مکر و ریو را
بسته با زنجیر آهن دیو را
نور یزدانی عیان از روی او
در گریز اهریمن از مولوی او
ناگهان دستی ز غیب آمد پدید
بامداد خون و از کلک حدید
پس سه بیتی بعد غیبت در سه بار
برنوشت از خون بدیوار حصار
که امتیکه کشت فرزند بتول
خواهد آیا شافعش بودن رسول
لایمین الله کسش نبود شفیع
آنکه سر زد از وی اینکار شنیع
فاش خصمی کرد با حکم کتاب
قاتلان آن سلیل مستطاب
کافران ماندند از او حیران همه
وز شگفت انگشت بر دندان همه
کرد راهب سر برون از دیر دید
آتشی سوزان به نخل نی پدید
پس بتضمین گفت با یاران خویش
آن سعادت پیشه پیر مهر کیش
آتشی می بینم ای یاران ز دور
گرم میآید بخشم نخل طور
شعله روئی خودنمائی میکند
فاش دعوی خدائی میکند
فتنۀ دلهای آگاه است این
دعوی انی انا الله است این
یارب این فیلوس خوشگفتار کیست
شعلۀ روی و آتشین رخسار کیست
این سر یحیی بطشت خون فرود
یا مسیحائی است بر دار یهود
یا نه خورشیدیست در برج سنان
رفته نورش تا عنان آسمان
پیر روشن دل پس از روی شگفت
رو بسوی آن سیه بختان گرفت
گفت لله اینگرامی سر ز کیست
رفته بر نوک سنان از بهر چیست
پاسخش دادند آن قوم جهول
کز حسین این علی سبط رسول
گفت پور فاطمه گفتند هین
گفت یا الله زهی قوم لعین
ایمن الله عیسی ار فرزند داشت
امتان بر روی چشمش میگذاشت
ای بدا امت که دین درباختید
تیغ بر روی خداوند آختید
داد با آن کور چشمان پلید
در همی معدود و آن سر را خرید
شد چو در دیر آن سر تابنده چشم
گنج گوهر شد نهان اندر طلسم
نی معاذ الله خطا رفت و قصور
شد بمشکوه آیۀ الله نور
دیرگاه از وی سراپا نور شد
چاه ظلمت جلوه گاه طور شد
دیرگاه هفتم نیلی قباب
گفت با خود لیتنی کنت تراب
آمد از هاتف ندا در گوش وی
کای مبارک طالع فرخنده پی
خوش همای دولت آوردی بشست
شادزی ای پیر راد و دین پرست
گشته همدم یوسفت آزاد زی
سخت ارزانش خریدی شادزی
خوش پذیرائی کن ایمهمان زه
عود سوز عنبر بسای و گل بنه
کاین عزیز کردگار داور است
ناز پرورد رسول اطهر است
ذروۀ عرش است کمتر پایه اش
خفته صد روح القدس در سایه اش
بود شور عشق پنهان در ستور
شور این سر در جهان افکند شور
بوالبشر از شور این سر از بهشت
سر بدین دیر خراب آباد هشت
آتش سودای این سر شد دلیل
سوی قربانگه به هابیل قتیل
شدخلیل از شور او چون گرم شوق
کرد هدی خود به قربانگاه سوق
شور این سر در ازل یعقوب را
داد قسمت فرقت محبوب را
شور این سر یوسف دور از وطن
کرد در غربت بزندان محن
شور این سر داد صبر ایوبرا
آن بلاد محنت دل کویرا
شور این سر برد موسی را بطور
رب ارنی گوی با وجد حضور
چون مسیح از شور او سرشار شد
با هزاران شوق سوی دار شد
هر که را سودای عشق در سر است
شور عشق این سر بی پیکر است
حسن جانانرا چو میل عشق شد
شور این سر عشق را سرمشق شد
پیر دیر آن سر گرفت اندر کنار
کرد مروارید تر بر وی نثار
شست با کافور عنبر موی او
با ادب بنهاد رو بر روی او
دید زان تابنده رو آن نیکبخت
آنچه در شب دید موسی از درخت
سر ببالا کرد کایشاه قدم
حق عیسای مسیح پاک دم
حکم کن کاین سر گشاید لب بگفت
سازدم آگاه از این سرّ نهفت
پس بگفتار آمد آن نطق فصیح
همچو در گهواره عیسای مسیح
گفت برگو خواستار کیستی
گفت بالله فاش گو تو کیستی
من برآنم که توئی دادار رب
عیسی ابن و روح ناموس تو اب
روح و عیسی از تو شد صاحب نظر
ایتو روح القدس و عیسی را پدر
گفت نی نی الحذر زین کیش بد
رو فرو خوان قل هو الله احد
پاک یزدان لم یلد لم یولد است
ساختش عاری از این قید و حد است
من ز روح این و آب آنسوترم
کردگار لم یلد را مظهرم
هین منم آن طلعت دادار فرد
که بعیسی جلوه در ساعیر کرد
عیسی مریم ز روحم یکدمست
صد هزاران روح قدسم در کم است
من حسین این علی عالیم
که بملک آفرینش والیم
مادرم بنت شهنشاه حجیز
صد هزاران مریمش کمتر کنیز
من شهید تیر و تیغ و خنجرم
تشنه به بریدند اعدا حنجرم
من شهید تیر و تیغ و خنجرم
تشنه به بریدند اعدا حنجرم
من عتیق و بی نشان منظور من
تا چه ها آید بسر زین شور من
شور عشق آن شه مکتوم سیر
گه به نیزه جویدم سرگه بدیر
پیر دبر آنسر چوزانسر گوش کرد
روی جرم آلود جفت روش کرد
گفت الله ایشه پوزش پذیر
رحم کن بر حال این ترسای پیر
بر نگیرم روز دت ایذوالمنم
تا نگوئی که شفیع تو منم
گفت حاشا کی شود مقبول رب
معتکف در شرک روح ابن و اب
چهره از لوت سه خوانی پاک کن
جامۀ شبرنگ بر تن چاک کن
شوری از لا در دل آگاه زن
واندرو خیمه ز الا الله زن
زان سپس در بزم خاصان نه قدم
برخور از تقدیس سلطان قدم
پیر با تلقین آن شاه وجود
لب به تهلیل شهادت برگشود
مصطفی را با رسالت یاد کرد
زان سپس رو بر خدیو راد کرد
کای کلام ناطق رب غفور
ناسخ توراه و انجیل و زبور
باش زین پیر این شهادترا گواه
روز محشر پیش و خشور اله
این بگفت و شاهرا بدرود کرد
سر بداد وچهره اشک آلود کرد
نقش تربیع چلیپا زد بر آب
بر یکی پیوست شد سوی شعاب
دیر ترسا کعبۀ مقصود شد
وانزیان او سراپا سود شد
کی زیان بیند ز سودا ای عمید
آنکه در هم داد و یوسف را خرید
نی حنان الله از اینگفتار خام
ای هزاران یوسف کمتر غلام
غلامرضا سازگار:
بعد شهر بعلبک آل زیاد
راهشان در دیر راهب اوفتاد
کهنه دیری در درونش راهبی
شعلههای طور دل را طالبی
دیر نه، نه، یک جهان دریای نور
او چو موسی بر فراز کوه طور
ترک دنیا گفتهای در کنج دیر
همچو عیسی آسمان را کرده سیر
لحظه لحظه سالها در انتظار
تا شود دیرش زیارتگاه یار
بی خبر خود رازها در پرده داشت
در تمام عمر یک گم کرده داشت
پیر دیری در نوا چون بلبلی
چشم جانش در ره خونین گلی
با گل نادیدهاش میکرد حال
تا شبی بگرفت دامان وصال
دید در پایین دیر خود شبی
هر طرف تابیده ماه و کوکبی
گفت الله کس ندیده این چنین
هیجده خورشید، یک شب بر زمین
این زنان مو پریشان کیستند
گوئیا از جنس انسان نیستند
لالۀ حمرا کجا و آبله
بازوی حورا کجا و سلسله
چیستند این عقدههای گوهری
یاسهای کوچک نیلوفری
آمده از طور، موسای دگر
در غل و زنجیر، عیسای دگر
سر به نوک نیزه میگوید سخن
یا سر یحیی است پیش روی من
گشته نیلی ماهِ روی کودکی
بسته دست نونهال کوچکی
طفل دیگر بسته با معبود عهد
یا سر عیسی جدا گشته به مهد
کرد نصرانی نزول از بام دیر
گرد سرها روح او سرگرم سیر
دیده بر شمع ولایت دوخته
چون پر پروانه جانش سوخته
راهب پیر و سر خونین شاه
رازها گفتند با هم با نگاه
شد فراق عاشق و معشوق طی
این به پای نیزه او بالای نی
ناگهان زد بانگ بر فوج سپاه
کای جنایت پیشگان رو سیاه
کیست این سر؟ کاین چنین خواند فصیح
وای من، داوود باشد یا مسیح؟
یا شده ایجاد صفین دگر؟
گشته قرآن بر سر نی جلوهگر
پاسخش گفتند مقصود تو چیست؟
این سر خونین، سر یک خارجی است
کرده سر پیچی ز فرمان امیر
خود شهید و عترتش گشته اسیر
بود هفتاد و دو داغش بر جگر
تشنه لب از او جدا کردیم سر
لرزه بر هفت آسمان انداختیم
اسبها را بر تن او تاختیم
شعلهها از هر طرف افروختیم
خیمههایش را سراسر سوختیم
هر یتیمش از درون خیمهگاه
برد زیر بوتۀ خاری پناه
ریخت نصرانی به دامن خون دل
گشت سرتا پا وجودش مشتعل
برکشید از سینه چون دریا خروش
گفت ای دون فطرتان دین فروش
ثروت من هست چندین بدره زر
در جوانی ارث بردم از پدر
در بهای این همه سیم و زرم
امشب این سر را امانت میبرم
میکنم تا صبح با او گفتگو
کز دهانش بشنوم سری مگو
شمر را چون دیده بر زر اوفتاد
عشق سیمش باز در سر اوفتاد
داد، سر را و ز راهب زر گرفت
راهب آن سر را چون جان در بر گرفت
برد سوی دیر سر را با شتاب
کرد ناگه هاتفی او را خطاب
راهب از اسرار، آگه نیستی
هیچ دانی میزبان کیستی؟
میهمانت میزبان عالم است
هر چه گیری احترامش را کم است
این که لبهایش به هم خشکیده است
بحر رحمت از دمش جوشیده است
اینکه زخمش را شمردن مشکل است
زخم هفتاد و دو داغش بر دل است
گوش شو کآوای جانان بشنوی
از دهانش صوت قرآن بشنوی
گرد ره با اشک، از این سر بشنوی
با گلاب و مشک، خاکستر بشوی
برد راهب عاقبت سر را به دیر
تا خدا در دیر خود میکرد سیر
شد چراغ دیر آن سر تا سحر
دیگر این جا دیر راهب بود و سر
خشت خشت دیر را بود این سلام
کای چراغ دیر و مطبخ السلام