۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۰۵ : ۱۱
قربان ولیئی:
ای نام تو از صبح ازل زمزمۀ رود
ای زمزم جاری شده در مصحف داود
آن روز که در سجده فتادند ملائک
جز نام تو، جز نام تو، «الله» چه فرمود؟
افشای تو، ای راز الهی، به غدیر است
آغاز درخشیدن تو روز ازل بود
محبوب اناجیلی و سرلوحۀ تورات
قرآنِ بهحرفآمده! ای قاصد و مقصود..
جز بر اثر عشق تو حق را نتوان دید
بی مهر تو ابواب تماشا شده مسدود..
بی مرز چنانی که در اوهام نگنجی
کی طاقت دیدار تو دارد منِ محدود
ای عطر تو پیچیده در ابیات خرابم
«از آتش عشق تو دلم سوخته چون عود»
توصیف تو آنسان که تویی راه ندارد
از من بپذیر آتش آمیخته با دود
عاطفه جوشقانیان:
خبر دهید که یاران رفته برگردند
پیادگان و سواران رفته برگردند
خبر رسید به نقل از سبو، به نقل از خُم
شراب ناب رسیده بههوش ای مردم!
در اوج هجمه گرما، خبر گوارا بود
خبر، شکفتن چشمه میان صحرا بود
خبر که سینه به سینه... خبر دهان به دهان..
خبر مناره مناره... خبر اذان به اذان..
خبر که راه زیادیست در سفر بوده
رسانده است به ما آنچه عشق فرموده
میان آن همه تزویر و حیله دائم
خبر رسید یدالله فوق ایدیهم
اگرچه بود فراوان و کم رسید به ما
به رغم توطئهها باز هم رسید به ما
خبر حنین، خبر نهروان، خبر خیبر
خبر، ولایت مولا و آل پیغمبر
خبر یکیست ولی با دوازده عنوان
که گاه، صلح نمودهست و گاه در میدان..
خبر، برادر پیغمبر است میدانی؟
خبر علیست؛ خبر حیدر است میدانی؟
به قول حضرت هادی، همان وقوع عظیم
قیامتیست فشرده که در دل تقویم
خبر که بال زد و رفت و در جهان پیچید
پرندهتر شد و در هفت آسمان پیچید
خبر نبود صدا بود در شب معراج
علی، صدای خدا بود در شب معراج
خبر اگرچه پر از خنده بود، محزون شد
هنوز اول آن بود و قلب او خون شد..
خبر، بهانه تبریک بین مردم شد
خبر امانت حق بود؛ پس چرا گم شد؟
خبر که خانهنشین شد، که صبر شد کارش
که شقشقیه شد و آه سینه شد یارش
خبر رسید برادر! ... به شمع بیتالمال
و بعد از آن جگرش سوخت از غم خلخال
نشست یکه و تنها، کسی نشد یارش
خبر رسید به ما بغض «اَین عمارش»..
خبر دهید که یاران رفته برگردند
پیادگان و سواران رفته برگردند
خبر دهید زمان غروب تردید است
غدیر، چشم به راه طلوع خورشید است
انسیه سادات هاشمی:
بنای دین که با معراج دستان تو کامل شد
به رسم تهنیتگویی برایت آیه نازل شد
«و اَتمَمتُ عَلیکُم نِعمَتی» یعنی که ای باران!
غرض از خلقت دنیای تشنه با تو حاصل شد
کنار برکهای جاری شد احکام وفاداری
وضو با هر سرابی غیر از این سرچشمه، باطل شد
شکافندهتر از فجری که سر زد بین روز و شب
میان حق و باطل، ذوالفقارت حدّ فاصل شد
تو هارون و نبی موسی، تو جان او و او مولا
کدامین سامری بین تو و جان تو حائل شد؟
نماز صبح در محراب، باران بند میآید
پس از آن چاه تنها گریه کرد و آبها گل شد
غلامرضا شکوهی:
صحرا میان حلقۀ آتش اسیر بود
اُتراق، در کویر عطش ناگزیر بود
روزی که نور سبز ولایت به عرش رفت
از قَدْر، این کلاف، روان تا غدیر بود
بر ریگهای داغ نشستند و چشمها
در انتظار رویش بدر منیر بود
بیتوته در دیار عطش بوی عشق داشت
یعنی زمین، مطیع و زمان، سر به زیر بود..
گل کرد چون بهار در آن کوثر بهشت
دستی که آستانۀ خیر کثیر بود
افراخت بر سترگ بیابان، بهار را
وقتی کویر، تشنۀ جام امیر بود
قد میکشید قامت تندیس آفتاب
آنجا که صد ستارۀ روشنضمیر بود
ای کهکشان نور! که در زیر آسمان
دلها میان موج نگاهت اسیر بود
آغوش چشمهای تو، یک هُرم خاص داشت
خورشید در برابر چشمت حقیر بود
نامت چنان بهار مرا سبز سبز کرد
وقتی که در دلم رَدِ پای کویر بود..
محمد حسین ملکیان:
من ماجرا را خوب یادم هست، چون کاروان ما جلوتر بود
پیکی رسید و گفت برگردید، دستور، دستور پیمبر بود
چرخید سرهای شترهامان، چون با محمد بود دلهامان
فرمانبری از حرف پیغمبر، با حج برای ما برابر بود
خیل عظیم حج گزاران را گرد درختانی کهن دیدیم
کار بنای سایهبانها با عمار و سلمان و ابوذر بود
زنگ شترها از صدا افتاد، از دشت حتی رد نمیشد باد
راوی به حرف خویش پایان داد، یعنی محمد روی منبر بود
«اَلیَوم اَکمَلتُ لَکُم دینی...»، «مَن کُنتُ مَولاهُ عَلی مَولاه...»
بانگ رسایی داشت پیغمبر، هرچند بعضی گوشها کر بود
آنها که میدیدند میخواندند از چشم پیغمبر مرادش را
آنها که نشنیدند میدیدند در دست او دست برادر بود
هم برکه هم دریا شهادت داد، هم طور هم سینا شهادت داد
حتی شن صحرا شهادت داد، حکم ولایت دست حیدر بود
از خندق و از بدر تا خیبر، تا لحظۀ آخر که در بستر...
از ابتدا حرف از ولایت بود، آری! ولایت حرف آخر بود
افشین علا:
خورشید بر مسیر سفر بست راه را
در دست خود گرفت سپس دست ماه را
بین سیاهچالۀ تاریک و نور محض
میخواست تا نشان بدهد راه و چاه را
تا شعلههای فتنه نخیزد پس از غدیر
بنشاند نزد برکه، هزاران گواه را..
فرمود: «در شمایل این مرد بنگرید
آیینۀ تمامنمای الاه را»
تاریخ گشت محو تماشای هیبتش
برداشت گنبد فلک از سر کلاه را
ترسیم کرد صحنۀ پیوند آن دو دست
در پیش چشم خلق، مسیر نگاه را
«اَتمَمتُ نِعمتی» پیِ «اَکمَلتُ دینکُم»
شد نازل و شناخت بشر، تکیهگاه را
تا تکیه بر سریر ولایت زند علی
اعزام کرد خیل ملائک، سپاه را
صد کهکشان به وصلۀ پیراهنش، نهان
گیتی ندیده بود چنین فَرّ و جاه را
میزان حق، علی شد و نهجالبلاغهاش
آباد کرد خرمن خشک و تباه را
سامان گرفت بی سر و سامانی بشر
پیدا نمود پشت عدالت، پناه را
یابی چون او میانۀ اصحاب مصطفی
با هم اگر شبیه کنی کوه و کاه را..
ذرات عالم است روایتگر غدیر
بینی اگر ضمیر جماد و گیاه را
خورشیدِ روزم احمد و ماه شبم علیست
یارب مگیر، از سرم این مهر و ماه را
یا مرتضی! بگیر به حق ولایتت
هنگام مرگ، دست من روسیاه را