عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

عقیق به منظور بهره مندی شاعران و ذاکران اهل بیت منتشر می کند
به مناسبت فرا رسیدن عید غدیر خم عید اغاز ولایت مولی الموحدین حضرت امیرالمومنین علی علیه اسلام عقیق تعدادی از اشعار ایینی را به منظور استفاده شاعران و ذاکرین اهل بیت علیهم السلام منتشر می کند

سرویس شعر آیینی عقیق: به مناسبت فرا رسیدن عید غدیر خم عید اغاز ولایت مولی الموحدین حضرت امیرالمومنین علی علیه اسلام عقیق تعدادی از اشعار ایینی را به منظور استفاده  شاعران و ذاکرین اهل بیت علیهم السلام منتشر می کند:

اشعار عید غدیر خم

 

احمد علوی :


در کویری که به دریای کرم نزدیک است
 عاشقت هستم و قلبم به حرم نزدیک است
 نجف اینجاست! فقط چند قدم... نزدیک است
 کفر و ایمان من امروز به هم نزدیک است

در مقامت دهنم بسته بماند بهتر
 عشق آهسته و پیوسته بماند بهتر
‏ ‏
نخل‌ها اشک تو را زیر نظر داشته‌اند
 رودها از جَرَیان تو خبر داشته‌اند
 بادها پرده ز اسرار تو بر داشته‌اند
 خاک‌ها چشم به دستان پدر داشته‌اند

ابرها با کرمت مایۀ رحمت شده‌اند
 فقرا در حرمت صاحب مکنت شده‌اند
‏ ‏
شمّه‌ای هست ز اوصاف تو حیدر بودن
 لافتایی شدن و ساقی کوثر بودن
 فاتح یک‌تنۀ قلعۀ خیبر بودن
 با پیمبر همۀ عُمر برادر بودن

نفست عطر نفس‌های محمد دارد
 بردن نام تو شیرینی بی‌حد دارد...‏
 ‏ ‏
نیست بودیم ولی در حرمت هست شدیم
 متفرّق شده بودیم که یک‌دست شدیم
 عاشق هرکه به یاران تو پیوست شدیم
 تا ز پیمانۀ «اَکمَلتُ لَکُم» مست شدیم

عطر «اَتمَمتُ عَلیکُم» همه جا را پر کرد
 نان بدگوی بد اندیش تو را آجر کرد
‏ ‏
اولین مرحلۀ عشق، پریشان شدن است
 اجر همراهی تو بوذر و سلمان شدن است
 صاحب دائمی ملک سلیمان شدن است
 زاهد شهر که در فکر مسلمان شدن است...‏

در شب قدر به آوای جلی می‌گوید
 بعلیٍ بعلیٍ بعلی می‌گوید

غلامرضا سازگار:
گوش‌ها باز که امروز هزاران خبر است
 خبری خوب‌‌تر از خوب‌تر از خوب‌تر است

صف ببندید که هنگام نماز روح است
 در گشایید که جبریل امین پشت در است

همگی عید بگیرید که عید آمده است
 این همان عید خدای احد دادگر است

سورۀ مائده خوانید که صد مائده نور
 از خدا در دل هر آیۀ آن مستتر است

هر طرف می‌نگرم قافله در قافله دل
 هر دلی بال‌زنان سوی علی رهسپر است

این همان عید غدیر است که در خم غدیر
 گوش‌ها یکسره بر خطبۀ پیغامبر است

خطبۀ ختم رسل حکم خدا مدح علی‌ست
 خطبه‌ای که سندش مستند و معتبر است

ایها الناس هر آنکس که منم مولایش
 این علی او را تا روز جزا راهبر است

این علی بعد نبی رهبر و مولای شماست
 این علی منجی یک خلق به موج خطر است...

من همان شهر علومم همه باشید گواه
 که علی تا ابدالدهر بر این شهر، در است...

گر دو صد کوه طلا در ره معبود دهید
 بی تولّای علی جمله هبا و هدر است...

به سر دوش رسول و به کف پای علی
 بنویسید علی بت‌شکن بی‌تبر است...

بی تولّای علی نیست رسالت کامل
 ثمر باغ نبوّت همه از این شجر است

نخل‌ها جمله گواه‌اند خدا می‌داند
 که علی تشنه، ولی تشنۀ اشک سحر است

محمد مهدی سیار:
ای خوش‌مسیر برکه!...قرار مسافران!
آغوش باز کن که رسیده‌ست کاروان

پیغام بازگشت بده هر که رفته را
 لختی درنگ کن که بیایند ماندگان

لختی درنگ کن که جهان ایستاده است
 بنشین نگاه کن که به رقص آمده زمان

وقتش شده‌ست برکۀ کم آبِ دوردست!
کم‌کم رسد تلاطم موجت به بیکران

تصویر دست کیست در آیینه‌ات؟ ببین!
این دست‌ها رسانده زمین را به آسمان

دیگر هراس خشک شدن در دلت مباد
 دستی به بیعت آور و دریا شو و بمان!


مرتضی امیری اسفندقه:
اگر نوبهارم، اگر زمهریرم
 اگر آبشارم، اگر آبگیرم

اگر تیره مانند شب‌های ابری
 اگر مثل خورشید، روشن‌ضمیرم

تپش‌جوش اگر مثل امواج دریا
 عطش‌نوش اگر مثل خاک کویرم

اگر هرچه هستم، سحر، شب، طرب، غم
 فقیرم، فقیرم، فقیرم، فقیرم

همینم که هستم، همین روح خاکی
 اگر بر گلیمم، اگر بر حریرم

رها از حصار نفس‌گیر حرصم
 مگیرید خرده اگر بر حصیرم

لبالب ز شعرم، لبالب ز آتش
 اگر لب گشایم، اگر گُر بگیرم...

گزیر و گریزی مرا نیست از عشق
«که بر عهد و پیمان روز غدیرم»

علی بوده تا بوده ورد زبانم
«شناسند مردان، صغیر و کبیرم»

اگر خفته‌ام، با علی هم‌خیالم
 اگر می‌روم، با علی هم‌مسیرم

مرام علی را فقط دوست دارم
 کلام علی را فقط می‌پذیرم

اگر بی‌علی شاد باشم، بگریم
 اگر بی‌علی زنده هستم، بمیرم

علی بوده در بیقراری، قرارم
 علی بوده در گم‌شدن، دستگیرم

اگر از کلامم نظر برندارد
 به شش‌گوش گیتی نیابی نظیرم

علی عزّتم داده گر عزّتی هست
 اگرنه حقیرم، حقیرم، حقیرم

محمد علی مجاهدی:

 


چشمه‌ها جوشید و جاری گشت دریا در غدیر
 باغ عشق و آرزوها شد شکوفا در غدیر

فصل باران بود و رویش، فصل سبز زیستن
 خنده، گل می‌کرد بر لب‌های صحرا در غدیر

بود پیدا در زلال جاری تکبیرها
 نقطۀ پایان عمر تشنگی‌ها در غدیر

جبرئیل آمد که: بلِّغ یا محمّد! زان‌که نیست
 این تجلّی را مجال جلوه إلاّ در غدیر

رفت بالا از جهاز اشتران و خطبه خواند
 خطبه‌ای شورآفرین و شورافزا در غدیر

تا که بردارد پیمبر پرده از رازی بزرگ
 کرد بیرون زآستین دست خدا را در غدیر

عرشیان، در اشتیاق خاکیان می‌سوختند
 تا علی با دست احمد رفت بالا در غدیر

«گفت: هرکس را منم مولا، علی مولای اوست»
کرد گل، گل‌نغمۀ احمد چه زیبا در غدیر...

دستِ رد بر سینه اغیار می‌زد آشکار
«عادِ مَن عاداهِ» او افکند غوغا در غدیر

گاه بیعت بود و، بدعت پا به پای فتنه‌ها
 خیمه می‌زد در کنار آرزوها در غدیر

خشم‌های شعله‌ور، پژواک کینِ جاهلی
 خطِّ سیر خود جدا کرد آشکارا در غدیر...

یاد دارید ای قیامت قامتان! مولا علی
 از قیام خود قیامت کرد برپا در غدیر؟!

کهکشان در کهکشان، اشراق بود و روشنی
 از طلوع آفتابِ عالم‌آرا، در غدیر

طور بود و نور بود و کشف و اشراق و شهود
 شد بهشت آرزوها آشکارا در غدیر

لَنْ تَرانی گو، ترانی گوی شد تا جلوه کرد
 با تماشایی‌ترین تصویر، مولا در غدیر...
 
محمد سعید میرزایی:
خدا جلال دگر داد ای امیر تو را
 که داد از خم کوثر، میِ غدیر تو را

امیر! دست تو را دست عشق بالا برد
 که اهل کوفه نبینند سر به زیر تو را

جهان به سجده در افتاد و عرشیانِ خدای
 به احترام نشاندند بر سریر تو را

کلید سلطنت و گنج عافیت با توست
 که هست در دو جهان مسندی خطیر تو را

ز جور خلق، پیمبر ز پای می‌افتاد
 اگر نداشت به هر عرصه دستگیر، تو را

پناه پیری و نان‌آور یتیمانی
 چگونه دوست ندارد جوان و پیر تو را

تو کیستی که تو را عرش، خاک راه، امّا
 به خوابگاه، یکی بافۀ حصیر، تو را

تو کیستی که نمازت دمی شکسته نشد
 اگرچه بود به پا، زهرخورده تیر، تو را

یقین که تا به ابد پای‌بند مهر تو شد
 چگونه بود مگر، رَحم بر اسیر، تو را؟

ز ابر رحمت تو بادها چه دانستند
 که خوانده‌اند همه در تبِ کویر، تو را

به جز تو هیچ ولی در همه جهان نشناخت
 کسی که دید در آیینۀ غدیر تو را

قاسم صرافان:
دست‌هایت را که در دستش گرفت آرام شد
 تازه انگاری دلش راضی به این اسلام شد

دست‌هایت را گرفت و رو به مردم کرد و گفت:
مؤمنین! یک لحظه اینجا یک تبسم کرد و گفت:

خوب می‌دانید در دستانم اینک دست کیست؟
 نام او عشق است، آری می‌شناسیدش: علی‌ست

من اگر بر جنگجویان عرب غالب شدم
 با مددهای علی بن ابی‌طالب شدم

در حُنین و خیبر و بدر و اُحُد گفتم: علی
 تا مبارز خواست «عمرو عبدود» گفتم: علی

در حرا گفتم: علی، شب با خدا گفتم: علی
 تا پیام آمد بخوان «یا مصطفی»! گفتم: علی...

مستجار کعبه را دیدم، اگر مُحرِم شدم
 با «یدُ الله» آمدم تا «فوقِ اَیدیهِم» شدم

تا که ساقی اوست سرمست‌اند «اصحابُ الیمین»
وجه باقی اوست، «اِنّی لا اُحبُّ الآفِلین»

دست او در دست من، یا دست من در دست اوست؟
 ساقی پیغمبران شد یا دل من مست اوست؟

یکصد و بیست و چهار آیینه با هر یک هزار،
 ساغر آوردند و او پر کرد با چشمی خمار

آخرین پیغمبر دلداده‌ام در کیش او
 فکر می‌کردم که من عاشق‌ترینم پیش او...

بعد از این سنگ محک،‌ دیگر ترازوی علی‌ست
 ریسمان رستگاری، تار گیسوی علی‌ست

من نبی‌اَم در کنارم یک «نبأ» دارم «عظیم»
طالبان «اِهدنا» این هم «صراط المستقیم»

چهره‌اش تفسیر «نور» و شانه‌هایش «مُحکمات»
خلوتش «والطور» و شور مرکبش «والعادیات»

هر خط قرآنِ من، توصیفی از سیمای اوست
 هرکه من مولای اویم، این علی مولای اوست

سید محمد بابامیری:
اینجا گرفته‌ست مردی بر روی دست آسمان را
 مردی که در قبضۀ خود دارد تمام جهان را

آورده با ذوق سرشار در پیش چشمان مردم
 تصویر زیبایی از این منظومۀ بی‌کران را

در هالۀ روشن وحی با قلبی آکنده از مهر
 آیینه بر دوش دارد این‌بار باری گران را

در جشن «من کنت مولاه...» آیینۀ نور کرده‌ست
 لبریز از روشنی‌ها چشمان پیر و جوان را

با شور و حالی فراگیر در امتداد رسالت
 جبریل در حلّه نور آورده این ارمغان را

باید علی بود و فهمید باید علی بود و حس کرد
 در آسمان حقیقت تکبیر افلاکیان را

همراه بارانی از گل ای دشت شور و بشارت
 در برکه جاری کن امروز تصویر رنگین‌کمان را

گویا نوای بلال است... آری! که با عطر مولا
 بر آسمان می‌فشاند گل‌نغمه‌های اذان را

سید حمید رضا برقعی:
قصه را زودتر ای کاش بیان می‌کردم
 قصه زیباتر از آن شد که گمان می‌کردم

برکه‌ای رود شد و موج شد و دریا شد
 با جهاز شتران کوه اُحُد برپا شد

و از آن آینه با آینه بالا می‌رفت
 دست در دست خودش یک‌تنه بالا می‌رفت

تا که بعثت به تکامل برسد آهسته
 پیش چشم همه از دامنه بالا می‌رفت

تا شهادت بدهد عشق ولی الله است
 پله در پله از آن مأذنه بالا می‌رفت

پیش چشم همه دست پسر بنت اسد
 بین دست پسر آمنه بالا می‌رفت

گفت: این‌بار به پایان سفر می‌گویم
 بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی‌ست
 کهکشان‌ها نخی از وصلۀ نعلین علی‌ست

گفت ساقیِ من این مرد و سبویم دستش
 بگذارید که یک شمه بگویم؛ دستش ـ

هر چه در عالم بالاست تصرف کرده
 شب معراج به من سیب تعارف کرده

گفتنی‌ها همگی گفته شد آنجا اما
 واژه در واژه شنیدند صدا را اما

سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد
 آنکه فهمید و خودش را به نفهمیدن زد

می‌رود قصۀ ما سوی سرانجام آرام
 دفتر قصه ورق می‌خورد آرام آرام...

 

 

منبع :شعر هیات، صفحه شاعران

 


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین