عقیق به منظور استفاده ذاکرین و شاعران اهل بیت منتشر می کند

اشعار شهادت امام موسی کاظم علیه السلام

به مناسبت فرا رسیدن بیست و پنجم رجب سالروز شهادت حضرت موسی بن جعفر علیه السلام عقیق تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکران و شاعران منتشر می کند

 

اشعار شهادت امام موسی کاظم علیه السلام

 

محمد میرزایی بازرگانی:

"درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانی‌ست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمری‌ست زندانی‌ست

نه خورشیدی نه ماهی... روز و شب در چشم من یکسان
جهان زندان، اتاق کوچکم همواره ظلمانی‌ست

نمی‌دانم چرا جامانده‌ام از آسمان، شاید،
به دست و پای من زنجیرهایی هست و پیدا نیست..

ولی امشب خدا را شکر حال دیگری دارم
چه فرقی می‌کند شعرم عراقی یا خراسانی‌ست؟

خراسان، آستانه، قم... دلم پر می‌کشد امشب
که پای سفرۀ موسی بن جعفر وقت مهمانی‌ست

دمادم ذکر یا باب الحوائج روی لب‌هایم
که حال امشب من حال دنیا نیست، عرفانی‌ست

دو چشم بردبارش معنی «وَ الکاظِمینَ الغَیظ»
نگاه مهربان او از آیات مسلمانی‌ست

که حتی آن زن آوازه‌خوان را هم هدایت کرد
که حتی از غمش چشم نگهبان نیز بارانی‌ست

به حالش اشک می‌ریزد مسلمان، نامسلمان هم
برایش روضه می‌خواند در و دیوار زندان هم"

محمد جواد غفورزاده:

«الهی سینه‌ای ده آتش افروز
در آن سینه دلی وان دل همه سوز
هر آن دل را که سوزی نیست دل نیست
دل افسرده غیر از آب و گل نیست»
خدایا لطف خود را شاملم کن
غمی جان‌سوز، مهمان دلم کن
که من عاشق‌تر از هر روزم امروز
خریدار غمی جان‌سوزم امروز
درون سینه تا در یاد دارم
غم زندانی بغداد دارم..
همان مولا که در بند بلا بود
پیام او پیام کربلا بود
چه بی‌جا انتظاری داشت قاتل
ز اسلام مجسّم، رأی باطل!
ز دست موسوی، چشم نوازش؟!
ز فرزند علی، امید سازش؟!
خبر دارند هفتاد و دو ملّت
که از این خاندان، دور است ذلّت..
تراود نکهت وحی از سجودش
تمنّای شهادت در وجودش
جهانی که در آن جای نفس نیست
فضایش دل‌گشاتر از قفس نیست
فضای بی‌عدالت، بسته بهتر
دل دور از محبت، خسته بهتر
عدالت، بستۀ زنجیر تا کی
حقیقت، کشتۀ شمشیر تا کی؟
چرا دشمن کِشَد در قید و بندش
چرا زندان به زندان می‌برندش؟
اگر تنها، نماز و روزه‌اش بود
رکوع و سجدۀ هر روزه‌اش بود
وگر تنها عبادت، پیشه می‌کرد
کجا دشمن از او اندیشه می‌کرد
مناجاتی که آن معصوم فرمود
سرود انقلابی آتشین بود
اگر بند ستم بر پای دارد
خدا داند که در دل جای دارد
ملال خاطرش هجر وطن نیست
غم و اندوه او فرزند و زن نیست
ننالد هرگز از زندان و زنجیر
کجا اندیشد از قید و قفس شیر؟
غم او غربت اسلام و دین است
تشیّع مانده تنها، دردش این است
::
خدایا داد از این فصل غم انگیز
گل یاسین و... در زندانِ پاییز؟..
مبادا دیده بیدارش بماند
به دل‌ها داغ دیدارش بماند
بر این بیداد، دل کی صبر دارد
غمِ خورشیدِ پشتِ ابر دارد
مبادا عاقبت در حسرت باغ
بماند باغبان با یک چمن داغ
اگر هر گل بهاری تازه دارد
خدایا صبر هم اندازه دارد..
مبادا چشم حق در خون نشیند
که صبح و شب «شفق» در خون نشیند

حسین عباسپور:

حس می‌شود همواره عطر ربنا از تو
آکنده شد زندان هارون از خدا از تو
در پهنۀ سجاده، ای خورشید عالم‌تاب!
انگار که چیزی نمانده جز عبا از تو
افطار شد -خورشید آمد خاکبوسی کرد-
لب‌تشنه‌ای و می‌ترواد کربلا از تو...
هرقدر دشنامت دهد هرچه بیازارد
پاسخ نمی‌گیرد نگهبان جز دعا از تو
حتی شده دلبسته‌ات هر حلقۀ زنجیر
آن‌گونه که آسان نخواهد شد جدا از تو
زندانی دنیا شدم، مولا دعایم کن!
باب الحوائج خواستم تنها تو را از تو

غلامرضا سازگار:

روایت است که هارون به دجله کاخی ساخت
به وجد و عشرت و شادی خویشتن پرداخت
مغنّیان خوش‌آواز و مطربان، در آن
به گِرد مَسند او پای‌کوب و دست‌افشان...
بگفت تا که بیاید ابوالعطا به حضور
به شعر ناب فزاید بر آن نشاط و سرور
ابوالعطاء که بر شعر و شاعریش درود
ز بی‌وفایی دنیا زبان به نظم گشود
ز مرگ و قبر و قیامت سرود اشعاری
که اشک دیدۀ هارون ز چهره شد جاری
چنان به محفل مستان به هوشیاری خواند
که شعر او تن هارون مست را لرزاند
زبان گشود به تحسین، که ای بلند‌مقام!
کلام نغز تو شعر و شعور بود و پیام
خلیفه را سخنان تو داد آگاهی
ز ما بگو صلۀ شعر خود چه می‌خواهی
بگفت گنج و درم بر تو باد ارزانی
مرا به حبس بود یک امام زندانی
مراست یار عزیزی چهارده سال است
گهی به حبس و گهی گوشۀ سیه‌چال است
ضعیف گشته به زیر شکنجه‌ها تن او
بُوَد جراحت زنجیرها به گردن او
من از تو هیچ نخواهم مقام و مکنت و زر
به غیر حکم رهایی موسی جعفر
چو یافت خواهش آن شاعر توانا را
نوشت حکم رهایی نجل زهرا را
نوشته را به همان شاعر گرامی داد
بگفت صبح، امام تو می‌شود آزاد
ابوالعطاء ز شادی نخفت آن شب را
گشوده بود به شکرانه تا سحر لب را
بدین امید کز او قلب فاطمه شاد است
به وقت صبح، عزیزش ز حبس آزاد است
علی الصباح روان شد به جانب زندان
لبش به خنده و چشمش ز شوق اشک‌افشان
اشاره کرد به سندی که طبق این فرمان
عزیز ختم رسل را رها کن از زندان
به خنده سندی شاهک جواب او را داد
که غم مدار امامت شود ز حبس آزاد
ابوالعطاء نگاهش به جانب در بود
در انتظار عزیز دل پیمبر بود
که در گشوده شد و شد برون چهار نفر
به دوششان بدنی بود روی تختۀ در
هزار جان گرامی فدای آن پیکر
که بود پیکر مجروح موسی جعفر
گشوده بود ستم پیشه‌ای به طعنه زبان
که هست این بدن آن امام رافضیان
امام، موسی جعفر که جان فدای تنش
اگر چهار نفر شد مشیّع بدنش
مشیّعین تن پاک یوسف زهرا
شدند ده تن، هنگام ظهر عاشورا
به اسب‌ها ز ره کینه نعل تازه زدند
چه زخم‌ها که دوباره بر آن جنازه زدند...

مهدی جهاندار:

احساس از هفت آسمان می‌بارد، احساس
بوی گل سرخ است يا  بوی گل ياس؟
عالم همه تفسير لبخند تو ای عشق
از بای بسمِ اللَّه بخوان تا سينِ وَ النّاس
باب الحوائج تشنه‌تر از ديگران است
اين راز را تنها تو می‌دانی و عباس
تاريخ را هر جا ورق زد باد، ای داد
پايی به زنجير است يا دستی به دستاس
امّا تو می‌بخشی، تو بابای رضايی
والكاظمينَ الغيظ وَ العافينْ عنِ النّاس...

محمد مهدی سیار:

هنوز اسیر سکوت تواند زندان‌ها
و پایبند نگاهت دل نگهبان‌ها
تو مثل یک نفس تازه حبس می‌گشتی
تویی که در نفست گم شدند طوفان‌ها
«چه خلوت خوشی» آرام زیر لب گفتی
و سجده کردی جای تمام انسان‌ها
نشد طلوع کنی تا تو را طواف کنند
تقیّه‌کار شدند آفتاب‌گردان‌ها
تو یوسفی و مجازات یوسفی این است
چنین دهند گواهی تمام قرآن‌ها

مهدی حنیفه:

غمی ویران‌تر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود در این شهر ايمانش
کسی که از خلیفه تا گدای کوچه‌گرد شهر
نمک‌پرورده بود از سفره‌های فضل و احسانش
به حکمت، آیه آیه از لبش والعصر جاری بود
به رحمت، هر سحر فوج ملک بودند مهمانش
سكوت اشک زهرا بود و باید خواند دریایش
شکوه نام حیدر بود و باید خواند طوفانش
کسی از پشت این در دست خالی برنمی‌گردد
مگر بخشیده باشد حضرت موسی دوچندانش
به عطر ربنای جاری بین قنوت خود
بهشتی آفریده گوشۀ تاریک زندانش
نگاهش قبلهٔ خورشید و از زیبایی‌اش این بس،
بگویم هست ماه آسمان آیینه‌گردانش
دلش آشفته‌تر از تشنه کامی‌های عاشوراست
عطش پشت عطش می‌ریزد از لب‌های عطشانش
گلو می‌داند این بغض نفس‌گیر صدایش را
که حتی کوه باشد می‌کند این داغ ویرانش...

یوسف رحیمی:

خورشید هر شب می‌دمد از مشرق پیشانی‌ات
وادی طور است این زمین یا خلوت عرفانی‌ات
جز یاد حق در خلوتت راهی ندارد هیچکس
وقتی که هستی هم‌قسم با سجدۀ طولانی‌ات
هر بار یونس می‌شود مبهوت کظم غیظ تو
چشمی ندیده یک‌دم از این قوم روگردانی‌ات
هر کس اسیر سورۀ والشمسِ رویت می‌شود
از قعر ظلمت می‌رسد تا ساحل نورانی‌ات
عزم تو فولادی‌تر است از میله‌های این قفس
هرگز ندیده دیدۀ فرعونیان حیرانی‌ات
«یا رَبِّ خَلِّصنِی مِنَ السِّجن» از نگاهت می‌چکد
اما همه در حیرت از آرامش طوفانی‌ات
یعقوبی و دارد دلِ تنگت هوای یوسفت
بوی مدینه می‌وزد از گریۀ پنهانی‌ات
با بُشر حافی آمدم امشب به سوی طور تو
آزاد آزاد است از بند جهان زندانی‌ات

انسیه سادات هاشمی:

زیر بار کینه پرپر شد ولی نفرین نکرد
در قفس ماند و کبوتر شد ولی نفرین نکرد
روزهای تیره هریک شب‌تر از دیروز تار
در میان دخمه‌ای سر شد ولی نفرین نکرد
هرچه آن صیادها را صید خود کرد این شکار
روزی‌اش یک دام دیگر شد ولی نفرین نکرد
روزهٔ غم، سجدهٔ غم، شکر غم، افطار غم
زندگی با غم برابر شد ولی نفرین نکرد
وای اگر نفرین کند دنیا جهنم می‌شود
از جهنم وضع بدتر شد ولی نفرین نکرد
وقت افطار آمد و دیدم که خرماها چطور
یک به یک در سینه خنجر شد ولی نفرین نکرد
آن دم بی‌بازدم چون آتشی رفت و سپس
آنچه باید می‌شد آخر شد ولی نفرین نکرد

سیده فرشته حسینی:

جهان را، بی‌کران را، جن و انسان را دعا کردی
زمین را، آسمان را، ابر و باران را دعا کردی
تمامِ مردمِ ایران سرِ خوانِ شما هستند
که هم شیراز، هم قم، هم خراسان را دعا کردی
اثر کرده دعایت در زنی آوازه‌خوان حتی
و این یعنی تمامِ روسیاهان را دعا کردی
مبادا آن‌که دِینی باشد از زنجیر بر دوشت
 غل و زنجیر را، دیوارِ زندان را دعا کردی
به ضربِ تازیانه روزه‌ات را باز‌ می‌کردند
تو اما قبلِ افطارت نگهبان را دعا کردی

 

منبع : سایت شعر هیات


ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پربحث ها
پرطرفدارترین عناوین