عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

عقیق به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند
به مناسبت فرا رسیدن سالروز ولادت امام محمد تقی حضرت جوادالائمه علیه السلام عقیق تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند

 

اشعار ولادت حضرت جواد الائمه علیه السلام

 

واعظ قزوینی:

حشمت از سلطان و راحت از فقیر بی‌نواست
چتر از طاووس، لیک اوج سعادت از هُماست
راحتِ شاه و گدا را زین توان معلوم کرد
کو به صد گنج است محتاج، این به نانی پادشاست
پادشاهان را اگرچه چتر دولت بر سر است
بی‌نوایان را ولیکن آسمان‌ها زیر پاست
نیست گر درویش را بر خاتم زر دسترس
کُنج گمنامی نگینْ دان، خود نگینِ پُربهاست...
جود حاتم، گنج قارون، داغ استغنای اوست
گر چه جاهل معنی «درویش» پندارد «گدا»ست...
نیست درویش آن‌که پایش ره به درها می‌برد
نیست درویش آن‌که چشمش با کف خلق آشناست...
وقت خفتن دست از فرش حصیرش کوته است
شب چو برخیزد به پا، دست دعایش بر سماست
کس نبیند هرگزش از تنگدستی تنگدل
دست امیدش چو در گنجینۀ لطف خداست
از جفای سنگ طفلان حوادث فارغ است
از تهیدستی به خود چون بید اگر بالد به‌جاست
گر بود مفلس ز مُلک و مال از آنش باک نیست
خلعتِ «اَلفقرُ فخری» از برش زینت‌فزاست
مفلس ننگین که باشد؟ آن‌که دامان دلش
خالی از نقد ولای سرور اهل سخاست
آفتاب عالم آرای سپهر دین «تقی»
آن‌که از نورش جهانِ علم و دانش را ضیاست
مهر تابان رو از آن دارد برِ هر خشک و تر
کو به خاک درگه آن ذرّه‌پرور آشناست
در تلاش این‌که ساید بر ضریحش روی زرد
آفتاب از صبح تا شب بر درش در دست و پاست...
از حریمش رفتن و گِردش نگشتن مشکل است
گر شط بغداد را چین بر جبین باشد، رواست...
تا نگردد خواهش سائل مکرّر پیش او
از بزرگی، کوهسارِ همّتِ او بی‌صداست...
زندگی تا هست و عالَم هست، وِردم مدح اوست
حیف امّا زندگی کوتاه و عالَم بی‌بقاست...

غلامرضا سازگار:

سر تا به قدم آینۀ حسن خدایی  
کارش ز همه خلق جهان عقده‌گشایی  
جان همگان در قدمش باد فدایی  
جود آمده بر درگه او بهر گدایی  
در وسعت ملک ازلی نور ببینید
ای چشم بد از ماه رخش دور! ببینید!
 
ای ماه رجب بوسه بزن بر سر و رویش  
ای مهر ببر سجده به خاک سر کویش  
ای لیلۀ قدر این تو و این طرۀ مویش  
ای خلق خدا روی بیارید به سویش
این باب کرم، باب دعا، باب مراد است  
والله جواد است جواد است جواد است  
 
ای چشم رضا محو تماشای جمالت  
جبریل، پرش سوخته در سیر کمالت  
خورشید بَرَد سجده به ایوان جلالت  
میراث محمّد شرف و خُلق و خصالت  
بالیده رضا لحظه‌به‌لحظه به وجودت  
مشهورتر از کل امامان شده جودت  
 
داده‌ست خداوند به فضل تو گواهی  
در کودکی‌ات سینه پر از علم الهی  
دادی خبر از ابر و هوا و یم و ماهی  
مأمون که نبودش به درون غیر سیاهی  
گویی که شراری شد و یکباره برافروخت  
در آتش بغض و حسد و کینۀ خود سوخت  
 
در سن طفولیتت ای عالِم عالَم  
علم ازل و علم ابد بود مجسم  
زانو زده در محضر تو زادۀ اکثم  
نه زادۀ اکثم که تمام علما هم
تا زنگ ز آینۀ دل‌ها همه شوید  
قرآن به زبان تو سخن گفته و گوید...

محمد بیابانی:

عشق گاهی در جدایی گاه در پیوندهاست
عشق گاهی لذت اشکی پس از لبخندهاست
عشق گاهی یک اجابت نزد حاجتمندهاست
عشق گاهی بین باباها و تک فرزندهاست
عشق می‌آید که بعد از شب سحر پیدا شود
عشق گاهی می‌رسد تا یک نفر بابا شود...
 
ای زمین از عرش، بر فرش آسمانت را ببین
ای پرستوی مهاجر آشیانت را ببین
ای دل غمگین امام شادمانت را ببین
امشب ای سلطان ولیعهد جوانت را ببین
ای امام مهربان باب المرادت آمده
میوهٔ قلبت، دل آرامت، جوادت آمده
 
مزد چل سال انتظار و چل شب احیای سحر
می‌شود طفلی که از او نیست طفلی خوب‌تر
سیب سرخ احمد است و باز هم داده ثمر
کوثری دیگر عطا کرده به قرآن این پسر
کوثر و یاس است جاری در رگ و در خون تو
مردمان ری فدای روی گندمگون تو
 
سبط موسی هستی و کار مسیحا می‌کنی
مثل عیسایی که در گهواره لب وا می‌کنی
بی‌عصا هم معجزه مانند موسی می‌کنی
دیدهٔ کور «موفق» را تو بینا می‌کنی
بر حقیری بنی‌عباس دامن می‌زنی
پور اکثم را به تیغ علم گردن می‌زنی...

یوسف رحیمی:

در ساحل جود خدا باران گرفته
باران نور و رحمت و احسان گرفته
می‌بارد انوار کرم از هر کرانه
شب‌های دلگير زمين پايان گرفته
از سوی جنت سورۀ ياسين رسيده
خاک مدينه عطر الرّحمان گرفته
داده خدا ماهی به خورشيد رئوفش
آرى دعای حضرت جانان گرفته
نسل امامت می‌شود پاينده با او
از برکتش دل‌های شيعه جان گرفته
او می‌رسد جود و سخا معنا بگیرد
در قلب عالم نور و رحمت پا بگیرد

عالم همه قطره اگر دريا تو هستی
کل خلائق عبد اگر مولا تو هستی
فيض وجود توست رزق اهل دنيا
باران جود عالم بالا تو هستی
مانده‌ست ابتر، کيدِ بدخواهان شيعه
روشن‌ترين تفسير أعطينا تو هستی
مانند کوثر چشمۀ جاری نوری
با اين حساب آیينۀ زهرا تو هستی
ای که دل از بابا ربوده خنده‌هایت
آرامش هر لحظۀ بابا تو هستی
ابن الرضایی، تو کريم بن کريمی
ما چون گدایی یا اسیری یا یتیمی

چشمان تو خورشيد هر اهل يقينی‌ست
چشمان تو جنت! نه جنت‌آفرينی‌ست
با عشق تو قلبی نمی‌سوزد در آتش
در هر نگاه روشنت خُلدِ برينی‌ست
گويا گره خورده دلم با عرش اعلی
هر رشته از مهر شما حبل‌المتينی‌ست
من روزی هر ساله‌ام را از تو دارم
چشمان من بر دست‌های نازنينی‌ست
جود تو دارد جلوه‌های هل اَتایی
مولا! شفيع ما به درگاه خدايی

هر شب دل من سائل باب المراد است
آنجا که حاجتمند درگاهش زياد است
آنجا که اميد و پناه آخر ماست
آنجا که اوج هر توسل «يا جواد» است
جز آستان تو پناهی که نداريم
اين استغاثه با تمام اعتقاد است
در مشهد خورشيد ايران هم که هستيم
دل‌های ما پروانۀ باب الجواد است
هر شب دل من در هوای کاظمين است
در حسرت يک بوسه بر قبر حسين است

محمد حسین ملکیان:

جهان را می‌شناسد، لحظۀ غمگین و شادش را
از این رو سخت در آغوش می‌گیرد جوادش را
پسر مثل پدر می‌خندد این یعنی که از حالا
میان این دو قسمت می‌کند دشمن عنادش را
جهان از بعد عیسی اولین‌بار است با حیرت
درون قالب یک طفل می‌یابد مرادش را
چه طفلی؟ طفل معصومی که پیرِ دیر را حتی
هوایی می‌کند از نو بسازد اعتقادش را
چه ذکری بر زبان دارد؟ چه رازی در بیان دارد؟
که هر عالِم به این معیار می‌سنجد سوادش را
قدم آهسته برمی‌دارد و پیوسته تا منزل
که راه مستقیم از او بجوید امتدادش را
به جای کاظمین امسال هم راهی شدم مشهد
نشد تا سرمه چشمم کنم خاک بلادش را
بهشت است این حرم از هر دری وارد شود شاعر
ولی من دوست دارم بیشتر باب‌الجوادش را

حسین منزوی:

ای ریخته نسیم تو گل‌های یاد را
سرمست کرده نفحهٔ یاد تو باد را
افراشته ولای تو در هشت سالگی
بر بام آسمان، عَلَم دین و داد را
خورشید، فخر از آن بفروشد که هر سحر
بوسیده آستان امام جواد را
خورشیدِ بی‌غروب امامت که جود او
آراسته‌ست کوکبهٔ بامداد را
جود و سخا جواز تداوم از او ستاند
تقوا از او گرفت ره امتداد را
آن سر خط سخا که به جود و کرم زده
بر لوح آسمان رقم اعتماد را
بی‌رنگ کرده بددلی دشمنان او
افسانهٔ سیاه‌دلی‌های «عاد» را
تنگ است دل به یاد امام زمان، مگر
بوییم از امام نُهم عطر یاد را
وقتی که نیست گل ز که جوییم جز نسیم
عطر بهارِ وحدت و باغِ وِداد را؟
جز آستان جود و سخایت کجا برم
این نامهٔ سیاهِ گناه، این سواد را؟
بی یاری شفاعت تو چون کشم به دوش
بار ثواب اندک و جرم زیاد را؟
خط امان خویش به ما ده که بشکنیم
دیوارِ امتحانِ غلاظ و شداد را
ای آنکه هرگز از درِ جودت نرانده‌ای
دلدادگان خسته دلِ نامُراد را
بگذار تا به نزد تو سازم شفیع خود
جدت امام ساجد، زین العباد را
تا روز حشر یار غریبی شوی که بست
از توشهٔ ولای تو زادالمعاد را


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین