عقیق به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند

اشعار شب ششم محرم - حضرت قاسم بن الحسن (ع)

به مناسبت فرا رسیدن ماه عزای سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) عقیق هر روز تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکران و شاعران اهل بیت (ع) منتشر می کند

اشعار شب ششم محرم - حضرت قاسم بن الحسن (ع)

 

سید رضا جعفری:
گفتی که سرنوشت همین از قدیم بود
گفتی مرا نصیب بلای عظیم بود

دست رکاب بر سر پایم نمی‌رسید
آن اسب هم مخالف جنگ یتیم بود

وقتی که روی دامن تو سرگذاشتم
دیدم تو را چقدر نگاهت رحیم بود

حتی حضور زود تو هم فایده نداشت
آن لحظه آمدی تو که حالم وخیم بود

از نعل اسب و دشنه و شمشیر و سنگ و خاک
هر چیز در بلندی قدّم سهیم بود

وقتی که بال‌بال زدم بین دست تو
زیباترین پریدن این یاکریم بود...

 

مصطفی متولی :
لالۀ سرخی و از خون خودت، تر شده‌ای
بی‌سبب نیست که این‌گونه معطر شده‌ای

دشت را از شرر داغ دلت سوزاندی
‏یک‌تنه باغی از آلالۀ پرپر شده‌ای

تَنِش تیغ و تنت، کرببلا را لرزاند
‏زخمیِ صاعقه خنجر و حنجر شده‌ای...

سنگ بر آینه‌ات خورده و تکثیر شده
مثل غم‌های دلم، چند برابر شده‌ای...

مجتبی دست تو را داد به دستم، دیروز
ولی امروز، تو مهمان برادر شده‌ای

ای به کام تو شهادت ز عسل شیرین‌تر
تو در آیین وفا آینه‌باور شده‌ای...

دست و پا می‌زنی و من جگرم می‌سوزد
خیلی امروز شبیه علی اکبر شده‌ای

 

حیدر منصوری:
این جوان کیست كه گل صورت از او دزدیده‌ست؟
سیزده بار زمین دور قدش گردیده‌ست

رو به سرچشمهٔ زیبایی و دریای وفا
ماه از اوست که این‌گونه به خود بالیده‌ست

خاک پرسید که سرچشمهٔ این نور کجاست؟
عشق انگشت نشان داد که او تابیده‌ست

پیش او شور شهادت ز عسل شیرین‌تر
آسمان میوهٔ احساس ز چشمش چیده‌ست

گرچه هفتاد و دو لاله همه از ایل بهار
باغ سرسبزتر از او به جهان کی دیده‌ست؟...

 

سید محمد جواد شرافت:
در سرخی غروب نشسته سپیده‌‌ات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیده‌ات

آخر دل عموی تو را پاره پاره کرد
آوای ناله‌های بریده بریده‌ات

در بین این غبار به سوی تو آمدم
از روی ردّ خونِ به صحرا چکیده‏‌ات...

خون گریه می‌کنند چرا نعل اسب‌ها؟
سخت است روضهٔ تن د‏ر خون تپیده‌ات

بر بیت بیت پیکر تو خیره مانده‌ام
آه ای غزل! چگونه ببینم قصیده‌ات

باید که می‌شکفت گل زخم بر تنت
از بس خدا شبیه حسن آفریده‌ات

 

یوسف رحیمی:
نهال اهل حرم طعمه تبر شده است
تنت چقدر سزاوار بال و پر شده است

میان نیزه و شمشیر و خون حلالم کن
برات عشق من این قدر درد سر شده است

دوباره داغ دلم تازه شد که می بینم
تن تو از تن بابات زخم تر شده است

به عمه ات چه بگویم اگر تو را پرسید
قدش خمیده ببین دست بر کمر شده است

صدای مادرت از خیمه ها بلند شده
ز آن چه بر سرمان آمده خبر شده است

در این دقایق کوتاه قد بلند شدی
چه کرده اند قدت این قدر شده است

عمو چه خوب نبودی نظر کنی به تنم
برای تاخت اسبانشان گذر شده است

 

سید حمید رضا برقعی:
آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشه می در بغل شکست
یک بیت ناب خواند که نرخ عسل شکست
فرزند آن بزرگ که پشت جمل شکست

پروانهء رها شده از پیرهن شده است
او بی قرار لحظهء فردا شدن شده است

بر لب گلایه داشت که افتادم از نفس
بی تاب و بی قرار، سراسیمه چون جرس
سهم من از بهار فقط دیدن است و بس؟
بگذار تا رها شوم از بند این قفس

جز دست خط یار به دستم بهانه نیست
خطی که کوفی است ولی کوفیانه نیست

گویی سپرده اند به یعقوب، جامه را
پر کرد از آن معطر یکریز، شامه را
می خواند از نگاه ترش آن چکامه را
هفت آسمان قریب به مضمون نامه را

این چند سطر را ننوشتم، گریستم
باشد برای آن لحظاتی که نیستم

آورده است نامه برایت، کبوترم
اینک کبوترم به فدایت، برادرم
دلواپسم برای تو ای نیم دیگرم
جز پاره های دل چه دلیلی بیاورم

آهنگ واژه ها دل از او برد ناگهان
برگشت چند صفحه به ماقبل داستان

یادش به خیر، دست کریمانه ای که داشت
سر می گذاشتیم به آن شانه ای که داشت
یک شهر بود در صف پیمانه ای که داشت
همواره باز بود درِ خانه ای که داشت

هرچند خانه بود برایش صف مصاف
جز او کدام امام زره بسته در طواف

اینک دلم به یاد برادر گرفته است
شاعر از او بخوان که دلم پر گرفته است
آن شعر را که قیمتِ دیگر گرفته است
شعری که چشم حضرت مادر گرفته است "

از تاب رفت و تشت طلب کرد و ناله کرد
وآن تشت را ز خون جگر باغ لاله کرد”

اینک برو که در دل تنگت قرار نیست
خورشید هم چنان که تویی آشکار نیست
راهی برای لشکر شب جز فرار نیست
پس چیست ابروانت اگر ذوالفقار نیست؟

مبهوت گام هاش، مقدس ترین ذوات
می رفت و رفتنش متشابه به محکمات

بغض عمو درون گلو بی صدا شکست
باران سنگ بود و سبو بی صدا شکست
او سنگ خورد سنگ، عمو بی صدا شکست
در ازدحام هلهله او… بی صدا شکست

 

محمد سهرابی :
تا نیزه‌ای غریب عنان مرا گرفت
پهلوی من نشست و نشان مرا گرفت

می‌رفت تا که فاش؛ پدر خوانمت عمو!
سُمّ فرس رسید و دهان مرا گرفت

گویند بو کشیدن گل؛ مرگ مؤمن است
بوی خوش دهان تو جان مرا گرفت

من سینه ام دُکان محبّت‌فروشی است
آهن‌فروش از چه دُکان مرا گرفت

دشمن که چشم دیدن ابروی من نداشت
سنگی رها نمود و کمان مرا گرفت

از پیرهای زخمی جنگ جمل رسید
هرچه رسید و عمر جوان مرا گرفت

لکنت نداشت من که زبانم ز کودکی
مومِ عسل چگونه زبان مرا گرفت؟

چون کندوی عسل بدنم رخنه رخنه است
این نیش‌های نیزه توان مرا گرفت

پر شد ز خاک سُمّ فرس چشم زخم من
ریگ روان، همه جریان مرا گرفت


ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پربحث ها
پرطرفدارترین عناوین