۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۲۹ : ۱۱
عقیق:23 خردادماه سالروز تولد شهید علی صیاد شیرازی، فرمانده نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران و از فرماندهان هشت سال دفاع مقدس است.
او زاده روستای کبودگنبد شهرستان درگز استان خراسان بود و از 6 مهر ماه سال 1360 تا 12 مرداد 1365 فرمانده نیروی زمینی ارتش کشورمان بود. صیاد شیرازی در بامداد 21 فروردین 1378 توسط سازمان مجاهدین خلق مقابل درب منزل مسکونیاش واقع در تهران و در برابر دیدگان فرزندش ترور شد.
کتاب «در کمین گل سرخ» نوشته محسن مؤمنیشریف، زندگینامه داستانی شهید سپهبد علی صیاد شیرازی است. روایت بخشهای پیش از انقلاب زندگی ایشان از «خاطرات سپهبد شهید صیادشیرازی» و بخشهای مربوط به کردستان و سالهای جنگ از کتاب «ناگفتههای جنگ» و بخشهای پایانی جنگ نیز از کتاب «یادداشتهای ویژه شهید صیادشیرازی» انتخاب شده است.
نویسنده این کتاب پس از ساعتها گفتوگو، تحقیق و استفاده از منابع مکتوب به روایت دستاولی از شهید صیاد شیرازی رسیده است که آنها در این کتاب آمده است.
محسن مؤمنیشریف در ابتدای این کتاب چنین نوشته است: «درست فردای شهادت سپهبد صیاد شیرازی، دوست نویسندهام احمد دهقان متنی را در اختیارم گذاشت که پیاده شده و چندین جلسه مصاحبه با آن شهید بود که از سوی دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری صورت گرفته بود. این متن دربرگیرنده خاطرات او از ابتدای انقلاب تا عملیات والفجر یک بود. از آن نوشتهها، احمد کتاب ناگفتههای جنگ را درآورد و من هم خلاصهای را برای نوجوانان بازنویسی کردم که شد کتاب خاطرات سالهای نبرد و تقریباً در ایام اربعین شهید هر دو کتاب منتشر شدند.
تا آن روز من صیاد را هم در میدان جنگ دیده بودم (در عملیات والفجر1) و هم بعد از جنگ (در حوزه هنری در بعضی مناسبتها). وقتی که او شهید شد، من نیز مانند همه مردم ایران غمگین و متأثر شدم. آن روزها من بیش از هر چیز تحت تأثیر منش خاضعانه و رفتار بیپیرایه او بودم، اما با خواندن این خاطرات دریافتم بزرگی او بیشتر از آن است که ما میدانیم و حق او به گردن استقلال امروز ایران و در سرنوشت جنگ فراتر از آن است که به تعارف در مجامع و محافل گفته میشود. او به راستی قهرمانی است ملی و قابل افتخار.
با همین اعتقاد بود که وقتی شنیدم یکی از دوستانم قرار است زندگینامه او را بنویسد، با خودخواهی خواستم که این را به من واگذارد تا افتخارش برای من بماند! و او نیز بزرگوارانه چنین کرد.»
کتاب «در کمین گل سرخ» مورد توجه رهبر انقلاب نیز قرار گرفت. ایشان همزمان با روز ارتش سال 1398 این کتاب را تقریظ فرمودند. در متن این تقریظ آمده است:
«این نمونه جالب و بیسابقهای است از گزارش جنگ در ضمن داستان شیرین زندگی یکی از شخصیتهای آن. آن را یکسره مطالعه کردم (تا 84/6/7) زیبا و هنرمندانه نوشته شده است. با بسیاری از حوادث آن کاملاً آشنایم. البته بسیاری دیگر از حوادث آن دوران و نیز مطالب بسیاری از آنچه مربوط به این شهید عزیز است ناگفته مانده است و این طبیعی است. البته برجستگیهای شخصیت شهید صیاد شیرازی را در نوشته و کتاب به درستی نمیتوان نشان داد او حقاً نمونهای از یک ارتشی مؤمن و شجاع و فداکار بود. رحمت خدا بر او.»
کودکی که امام رضا علیه السلام جانش را نجات داد
در بخشی از این کتاب، خاطرهای از دوران کودکی شهید صیاد شیرازی و کرامت ویژه امام رضا علیهالسلام بر ایشان را چنین میخوانیم:
علی هنوز یک ساله نشده بود که پدر و مادر تصمیم گرفتند به مشهد کوچ کنند و مقیم شهر امام هشتم شوند. مادربزرگ علی با این تصمیم زوج جوان به شدت مخالفت کرد، اما آنان متقاعد نشدند تا این که دست آخر مادر بزرگ به دخترش گفت: «من نگران این بچهام. تو که بیشتر از 15 سال نداری چطوری میخواهی در یک شهر بزرگ، بیکس و غریب او را بزرگ کنی؟»
دختر بیدرنگ جواب داد: «چه میگویی مادر؟ چرا غریب و بیکس؟ چه کسی بهتر از امام رضا؟»
و مادر بزرگ دیگر چیزی نگفت. به زحمت از نوهاش دل کند که داشت راه رفتن میآموخت و خودش را از بغل مادر بیرون میکشید و تاتیکنان به آغوش مادر بزرگ میانداخت.
اما شهربانو، در مشهد خیلی زود دریافت که نگرانی مادر بیجا نبوده و وجود دیگر مادر "سرد و گرم کشیده" روزگار بالای سر عروس جوان چه نعمت بزرگی است. کودکش علی هر روز تحلیل میرفت و تا صبح گریهاش بند نمیآمد. مادر سر در نمیآورد چرا فرزندش دچار تشنج شده است، تا این که اتفاقی افتاد.
آن روز عاشورا بچه در بغل همراه زنان دیگر در یکی از خیابانهای نزدیک حرم، به تماشای دستههای سینهزنی ایستاده بود، ناگهان صدای گریه کودک برخاست اما دنباله صدا درنیامد. لحظاتی گذشت، دهان بچه هم چنان باز بود، نفسش بند آمده بود و رنگش هر لحظه کبود و کبودتر میشد. جیغ زنها بلند شد، زنی بچه را از دست مادر قاپید و صورت کوچک او را زیر سیلی گرفت. باز خبری نشد، مادر شنید: طفلکی تمام کرد، خفه شد!
احساس کرد چیزی در درونش فرو میریزد. به یاد آن گفتوگویش با مادر افتاد. روی را به حرم گرداند و گفت: حاشا به غیرتت!
بعد چشمهایش سیاهی رفت و به زمین افتاد. دید در مجلس عزاداری است. کسی روی منبر نشسته و روضه میخواند. در بالای مجلس سیدی نورانی است که با دست به او اشاره میکند: پیشآ!
عزاداران راه باز کردند تا او رسید به نزدیکیهای آن سید نورانی، که حالا میدانست امام رضا است. امام دعایی خواند و بعد گفت: تو نگران علی نباش!
به صدای گریه فرزندش چشم گشود. بوی کاهگل خیس به مشامش رسید، صدای صلوات زنها بلند شد، بچه را که به بغل گرفت و بر سینهاش فشرد، اشک امانش نداد، به طرف گنبد طلایی برگشت و گفت: آقاجان من را ببخش، بیادبی کردم!
زنها هر یک چیزی میگفتند و داورهایی تجویز میکردند و دعانویسهایی را نشانی میدادند. از میان صداها شنید: بیچاره هم خودش غشیه و هم بچهاش!
تا دو روز بچه تب داشت اما مادر هیچ نگران نبود و میدانست نگهدار علی کسی دیگری است.
منبع:تسنیم