۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۵۱ : ۱۸
عقیق:دختر عمو و پسر عمو بودند. هر دو در ایران متولد شده بودند. تقدیر زندگیشان بهم گره خورد و مدت کوتاهی با هم زندگی کردند. میگفت ۱۰ سال از عمرم را در خدمت افغانستان و اسلام بودم. حالا باید یک سال سربازی حضرت زینب (س) را کنم. همسرش رضایت نمیداد. هر دفعه یک مشکلی پیش میآمد تا اینکه بعد از ماهها پیگیری توانست جواز حضور در مدافعان حرم لشکر فاطمیون را به دست بیاورد. اما پسرش علی احسان طاقت این دوری را نداشت. بیتابی پسرش حتی بعد از شهادت آقا عباس تمامی نداشت تا اینکه آنها نیز راهی سوریه شدند و با زیارت حرم عمه سادات، علی احسان نیز آرام شد و بعد از بازگشت به ایران آرام آرام زبان باز کرد. حالا قرار است خود او نیز ادامه دهنده راه پدرش باشد.
عکس یادگاری خانوادگی شهید حیدری
آنچه در ادامه میخوانید روایتی از مسیر دفاع از افغانستان تا سوریه از سوی زهرا حیدری همسر شهید عباس حیدری از فرماندهان لشکر فاطمیون است که با فارس در میان گذاشت.
همه چیز از یک خواب شروع شد
همه چیز از آن شب شروع شد. موقعی که علی احسانم شش ماهش بود. ساکش را برداشته بود و میگفت: میخواهم بروم جایی که فقط میتوانم به شما زنگ بزنم. هر چی از او پرسیدم: کجا؟ در جواب میگفت: بعداً بهت میگویم! خواب دیدهام و باید بروم. دیدم فایده ندارد. پیش زن عمویم رفتم و گفتم: زن عمو نمیدانید عباس قرار است کجا برود که به من میگوید فقط میتوانم با من تماس بگیرد؟ بعد از صحبتهای من، زن عمو به آقا عباس گفت: هر کجا میخواهی بروی باید زن و بچهات را هم باخودت ببری. این طوری از رفتن منصرف شد تا موقعی که علی احسان یک سال و نیمش شد.
دوباره فیلش یاد هندوستان کرد و بنایش را بر رفتن گذاشت. هر چه از او پرسیدم چه خوابی دیدهای؟ طفره رفت. در آن زمان، من از اتفاقات سوریه خبر نداشتم. گفت: میخواهم بروم ایران! چون علی احسان تازه به دنیا آمده بود و مدارک نداشت که از مرز رد شویم. آن موقع هنوز چهل روزش نشده بود.
ما در ایران با هم آشنا شدیم و سپس به افغانستان رفتیم و تقریباً یک سال و شش ماه در افغانستان بودیم. البته پیش از آشنایی ما هم عباس در افغانستان بود، موقعی که عباس از افغانستان به ایران آمد، عمویم ما را خبردار کرد. خانه ما که آمد، مرا دید، پسندید و مدتی طول نکشید که عمهام را برای خواستگاری فرستاد. من هم جواب بله دادم و به یک ماه نشده مراسم عروسیمان بسیار ساده برگزار شد و در روستای جمال آباد ورامین ساکن شدیم و مدتی بعد به افغانستان رفتیم.
در زمانی که افغانستان بودیم، آقا عباس به سربازی میرفت. در سربازی زخمی شد و ۲ ماه در بیمارستان بستری بود و یک ماه هم بیهوش بود. وقتی یکم حالش بهتر شد، قصد سفر کرد.
نگاه نگران زهرا خانم و لبخندی که آقا عباس بر لب دارد
وقتی دیدم مرغش یک پا دارد. به او گفتم: من را از پدر و مادرم در ایران دور کردی، آوردی اینجا. بعد هم میگویی میخواهم بروم! حداقل من را پیش پدر و مادرم ببر. گفت: میخواهم از ایران به سوریه بروم و مدافع حرم شوم. آنجا جنگ شده و حرم حضرت زینب (س) ممکن است دست داعشیها بیفتد. ۱۰ سال خدمت افغانستان کردم و حالا میخواهم یک سال سرباز بی بی زینب (س) شوم. خواب دیدم او مرا طلبیده است.
بالاخره شاه و کلاه کردیم و سه نفری راهی ایران شدیم. آن هم به صورت قاچاقی. دو هفته در راه بودیم. دو هفتهای که بسیار سخت و با مشقت بود.
وقتی مدافع اسلام در افغانستان بود
وقتی از ایران دیپورت شد
البته رفتن ما به افغانستان هم ماجرا داشت. موقعی که علی احسان به دنیا آمد، به خاطر فشار بالا و قند بالا مدتی در بیمارستان بستری بودم. هنگامی که از بیمارستان مرخص شدم، به زیارت امامزاده محل رفتیم. هنگام رسیدن به منزل، عباس آقا گفت: بروم یک مقدار وسایل برای خانه بخرم و برگردم. خواهر و مادرم را هم به خانه فرستاد. مدت زیادی گذشت و خبری از او نشد. دل نگران به عمویم زنگ زدم و گفتم گوشیاش را نبرده است و نمیدانم کجاست. خیلی دنبالش گشتیم تا اینکه از پاسگاه زنگ زدند و گفتند: او را دستگیر کردهاند. گوشی از دستم افتاد. عمویم پرسید: چی شده است؟ گفتم: نمیدانم! خودتان جواب دهید. گوشی را گرفت و به او گفتند: عباس را به اردوگاه میبرند.
به هر سختی بود خودم را به اردوگاه رساندم. به مأموران گفتم: بچهام تازه به دنیا آمده و حال جسمانیام اصلاً خوب نیست. هر چه خواهش کردم او را آزاد نکردند و به افغانستان برگرداندند. موقع رفتن یکی از مأموران علی احسان را از پنجره اتوبوس به عباس داد تا بغلش کند. وقتی او رفت. دیگر طاقت نیاوردم. مدارکم را باطل کردم و به افغانستان رفتم.
گفتند رضایت داری همسرت به سوریه برود؟
وقتی به ایران بازگشتیم. بعد از یک هفته از فاطمیون زنگ زدند و گفتند همسرت میخواهد به سوریه برود؟ گفتم: من که راضی نیستم. ولی اگر خودش میخواهد برود، من مشکلی ندارم. روز چهارشنبهای از زیر قرآن ردش کردم و به سوریه رفت. دفعه اول سه ماه سوریه بود. وقتی برگشت از او خواهش کردم دیگر سوریه نرود. چون شنیده بودم وضعیت آنجا خیلی خطرناک هست. بعد خیلی از هم محلههایمان هم شهید شده بودند. کنار آن حرف برخی مردم هم آزارم میداد. به عباس گفتم: میگویند شما به خاطر پول، ماشین و خانه رفتید تا در سوریه مبارزه کند. او خیلی آرام در جوابم گفت: اصلاً به حرف آنها توجه نکن. فکر آنها با ما فرق دارد و بگذار حرفشان را بزنند.
علی احسان در آغوش پدر
میگفت آشپز مدافعان حرم هستم؛ اما او فرمانده فاطمیون بود
دفعه دوم که راهی شد، هنوز یک ماه نگذشته بود. عادت داشت هر روز ساعت ۱ بعد از ظهر از آنجا تماس بگیرد. نمیدانستم آنجا فرمانده گردان است. وقتی از سوریه تماس میگرفت. از او میپرسیدم چه کار میکنی؟ میگفت: در آشپزخانه کار میکنم و غذا میپزم. از بس هم غذا خوردم حسابی چاق شدم!
اما مدتی از عباس خبری نشد و دیگر زنگ نزد، دلشوره عجیبی به دلم افتاده بود. دوباره قندم بالا پایین میشد. از آن طرف هم علی احسان حالش بد میشد. کارمان شده بود یکی روز در میان من و علی احسان به دکتر برویم. بعد از مدتی که دکتر حال و احوال ما را دید، پرسید: در خانه مشکل دارید؟ من هم نگفتم که همسرم به سوریه رفته است. گفتم به مسافرت رفته است. دگتر گفت: خب معلومه علی احسان از رفتن پدرش ناراحت هست و قهر کرده، برای همین حرف نمیزند. به ما مقداری دارو داد و به خانه آمدیم.
به مادرم گفتم چرا عباس زنگ نزد؟ مادرم هم گفت: جنگ است دیگر. حلوا که خیرات نمیکنند. دو هفته از آخرین تماسش گذشت. هر چی به آن شمارهای که زنگ میزد، زنگ میزدم، میگفت: همچین شمارهای وجود ندارد. روز هشتم یکی از دوستان عباس که در سوریه با هم بودند به خانهمان زنگ زد و گفت: از عباس خبری دارید؟ ما فلان جا بودیم و بعد از هم جدا شدیم! گفتم: نه، خبری از او نداریم. نگو آن موقع عباس شهید شده بود و دوستش میخواست ببیند ما از شهادتش خبر داریم یا نه؟
روز دهم حالم بسیار بد بود. دل تو دلم نبود. مادرم گفت: پاشو، برویم منزل برادرت شاید حالت بهتر شود. منزل برادرم رسیدیم که خواهر بزرگم به مادرم زنگ زد. طوری با مادرم صحبت کرد که دلشورهام بیشتر شد. وقتی برادرم با منزلش تماس گرفت: به او گفتم همسرت غذا درست کرده بیا خانه. گفت: کارم زیاد هست، نمیتوانم الان بیایم. ۵ دقیقه بعد دوباره زنگ زد و گفت: دارم به خانه میآیم. باز هم دلشوره من بیشتر شد.
خبری که راست نبود!
وقتی برادرم به منزل رسید. مادرم را صدا کرد که به اتاق برود. وقتی از اتاق بیرون آمد، دیدم رنگ به صورت ندارد. گفتم: چه شده است؟ گفت: خواهرت با همسرش دعوایش شده؟ من باور نکردم. چون سابقه نداشت که آنها با هم دعوا کنند. در این حین دیدم برادرم به سمت کمد رفت تا لباس مشکیاش را در بیارود. به دلم افتاد چیزی شده است و اینها نمیخواهند به من بگویند. بعد آژانس گرفت و ما را به خانه خودمان برد.
وقتی به خانهمان رسیدیم. دیدم کفشهای زیادی جلوی خانهمان است. دیگر از حال رفتم. در این فاصله یکی از سوریه زنگ زده بود و گفته بود: مشخصات عباس را میدهید. پسرخالهام گفت: عباس فرزند غلام. گفتند: پس اشتباه شده. در همان حال سجده شکر کردم و با اینکه دستم تنگ بود. برای سلامتی عباس گوسفند نذر کردم. مشغول صلوات فرستادن و آیتالکرسی خواندن شدم تا اینکه شب دوباره از سوریه زنگ زدند و گفتند اشتباه نشده و عباس شهید شده است.
فردای آن روز گفتند برای شناسایی به معراج شهدا بیایید. اولین شهیدی که نشان دادند گفتم: نیست. جلوتر که رفتم، پیکر همسرم را دیدم. هر چه اصرار کردم که در تابوتش را باز کنند، قبول نکردند و گفتند روز تشییعاش میتوانی او را ببینی.
بابا باهات قهر قهرم
عباسم اخلاقش ۲۰ بود. در این ۳ سال زندگی مشترکمان، بد اخلاقی از او ندیدم. همیشه من را خانمی صدا میکرد. لبخند از روی لبش کنار نمیرفت. از غیبت بدش میآمد. نمازش را اول وقت میخواند. در کارهای خانه خیلی کمک حالم بود. میگفت: زن و شوهر در زیر یک سقف باید همراه و همیار هم باشند. میگفت: بشین تا برایت چایی بریزم.
و روزهایی که به یاد پدر سپری میشود
از موقعی که علی احسان به دنیا آمد، فکر و ذکرش پیش پسرش بود. به گونهای که صدای من را هم درآورده بود. میگفت: نکند داری حسودی میکنی! علی احسان را بیشتر پدرش میخواباند. او در آغوش پدرش آرام بود. وقتی پدرش به سوریه رفت. یک هفته کارش گریه و زاری بود. از دستش عاصی شده بودم. شب و روز نداشتم. نه در آغوش من و نه در آغوش مادرم، آرام نمیگرفت. دارو هم اثر نمیکرد. وقتی از سوریه تماس گرفت به او گفتم بچه آرام و قرار ندارد. بعد عباس بهم گفت چطوری بچه را آرام کنم و بالاخره به روش خودش توانستم او را بخوابانم. دو هفته قبل از شهادتش وقتی زنگ زد، گفت: گوشی را به بچه بده. علی احسان گوشی را نگرفت و گفت: من باهات قهر هستم و اصلاً باهات حرف نمیزنم! بعد گوشی را به من داد.
پسری که پدر شهیدش را در بینالحرمین دید
بعد از شهادت عباس، با خدمات مشاورهای که من و فرزندم گرفتم یک مقدار از نظر شرایط روحی بهتر شدیم. تا اینکه ما را از سوی فاطمیون به سوریه بردند. در آنجا بعد از زیارت حرم حضرت زینب (س) حال روحی هر دوتایمان بهتر شد و بعد از بازگشت به ایران دیگر علی احسان زبان باز کرد و به حرف آمد. بعد یک هفته هم به کربلا رفتیم. موقعی که به بین الحرمین رسیدیم. علی احسان میگفت: مامان، بابا اینجاست! در دلم گفتم: شاید زیادی دلش برای پدرش تنگ شده. وقتی جلوی حرم امام حسین (ع) رسیدیم. دیدم عکسهای شهدای مدافع حرم را در اطراف زدهاند و پسرم هم عکس پدرش را در میان شهدا دیده است و او را نشان میدهد.
درباره شهید
شهید عباس حیدری در ۲۵ شهریور سال ۶۸ در ایران به دنیا آمد. در روز ۲۹ اردیبهشتماه سال ۹۵ در تدمر سوریه در مبارزه با داعش به شهادت رسید. او از فرماندهان لشکر فاطمیون بود. مزارش در بهشت زهرا (س) در قطعه ۵۰ قرار دارد. از او یک فرزند پسر به نام علی احسان به یادگار مانده است.