۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۰۲ : ۱۱
عقیق:پیغام فتح؛ ویژهنامه چهلمین سالگرد آغاز دفاع مقدس ـ مریم شریفی: «عارفی را نمیتوانید پیدا کنید که مثل مناجات شهید شیخ شعاعی در عملیات کربلای ۴ در دل آب کرده باشد. کربلای ۴ از همان نقطه شروع که هنوز غواصها پا به آب نگذاشتهبودند، دشمن متوجه شد. یعنی عملیات لو رفتهبود.... ارزش مناجاتی، عظیمتر از این مناجات در دل آب را نمیتوانید پیدا نمیکنید. فقط الله اکبرِ واحدش، فقط لاالهالااللهِ واحدش به هزاران سال عبادت میارزد. آن الله اکبرِ عادی نبود. آن صدای عادی نبود. آن، مقاومت ایمان بود. بیان اعتقاد بود. فریاد مادی دنیویِ «به دادم برسید، سوختم، همه کشته شدند»، نبود و این، ارزش است.»
راست گفتهاند که شهیدان را شهیدان میشناسند. برای شناختن شهید عارفی مانند شهید حجتالاسلام «محمد شیخ شعاعی»، باید هم دست به دامان کلام نورانی شهید سپهبد حاج «قاسم سلیمانی» شد که از نزدیک شاهد سیر و سلوک عرفانی دوست و همرزمش در میانه کارزار جنگ و جهاد بود؛ همان شیخ محبوبی که جایی دیگر هم سردار حقش را اینطور ادا کرده بود: «برای بالا بردن معنویت بین رزمندهها، بین فرمانده گردانهای لشکر ثارالله (ع) رقابت بود برای جذب روحانیای مثل شهید شیخ شعاعی.»
حاج قاسم سلیمانی و تعدادی از اعضای لشکر ۴۱ ثارالله (ع)/ (شهید حجتالاسلام محمد شیخ شعاعی: ردیف بالا، اولین فرد روحانی)
هفته دفاع مقدس، بهانه مقدسی بود برای ورق زدن برگهای کتاب زندگی و خاطرات روحانی شهیدی که هرکجا پا گذاشت، محبت و رونق و آبادانی از خود به جا گذاشت. پای صحبتهای «نرگس عامری» و «زینب شیخ شعاعی»، همسر بزرگوار و دختر عزیز شهید حجتالاسلام «محمد شیخ شعاعی» نشستیم و روحمان با خاطراتشان پرواز کرد به روزهایی بهتر از این روزها....
شهید محمد شیخ شعاعی، نفر اول از سمت راست
شیخ محمد، «اختیارآباد» و راز اعلامیههای خوشمزه!
یک اختیارآباد بود و یک شیخ محمد؛ جوان طلبه محجوبی که با مهربانیهای بیبهانه و خدمتهای بیمنتش، آرامآرام تبدیل شد به قلب تپنده آن شهر کوچک. دلها که جذب مغناطیس وجود بیریایش شد، دست همشهریانش را گرفت و در مسیری روشن با خود همراهشان کرد. با یک حساب سرانگشتی، برای مرور خاطرات شیخ محمد باید حداقل برگردیم به چهل و چند سال قبل و خاطرات «نرگس عامری»، همسر بزرگوارش میشود بال پرواز ما در این سفر طولانی. از اولین جرقههای آشنایی که میپرسم، حاج خانم دستم را میگیرد و میبرد سر کلاس درسی که امثال او هر سال برای برپاییاش لحظهشماری میکردند و میگوید: «در اختیارآباد، از توابع کرمان، همشهری بودیم. شیخ محمد، طلبه قم شدهبود اما ارتباطش را با زادگاهش قطع نکرده بود. تعطیلات تابستان که برمیگشت، برای نوجوانان و جوانان همشهری، کلاسهای قرآن، اخلاق، احکام و... برپا میکرد. با همکاری دوستان طلبهاش، یک کتابخانه خوب و مجهز هم ایجاد کردهبودند که به بچهها کتاب امانت میداد. بهطور کلی، شیخ محمد و دوستانش آن روزها خیلی فعال بودند و به برکت مجاهدتهای آنهاست که حالا اختیارآباد بهعنوان شهری که به نسبت جمعیتش بیشترین شهید طلبه را تقدیم انقلاب کرده، معروف است.
خانواده ما هم جزو متدینین شهر بود و به همین خاطر من هم با اجازه پدر و مادرم در آن کلاسهای قرآن و اخلاق شرکت میکردم. درسهای کلاس شیخ محمد اما به این موارد، محدود نماند. از همان اول معلوم بود حسابی انقلابی است. ما را هم او با جریان انقلاب آشنا کرد. شنیده بودیم در تظاهرات قم توسط ساواک دستگیر شده و مدتی هم در بازداشت بوده. در مسجد جامع اختیارآباد هم، اولین نفر، شیخ محمد بود که مرگ بر شاه گفت. خلاصه، شجاعتش زبانزد بود.» انگار خاطره شیرینی در ذهن حاج خانم سر باز کرده که مکثی میکند و بعد لبخندبرلب ادامه میدهد: «اعلامیههای امام (ره) را هم با ترفند خاصی از قم به اختیارآباد میآورد. اعلامیهها را در ظرفهای سوهان که بهعنوان سوغاتی میآورد، جاسازی میکرد و دور از چشم ماموران به کرمان و اختیارآباد میرساند. بعد، آن اعلامیهها را سر کلاس میآورد به من و چند خانم دیگر میداد و ما هم که چادری بودیم، پنهانی در گوشه و کنار پخششان میکردیم.»
قرعه به نام من افتاد، قند در دلم آب شد...
«آن روز، صبح و عصر، کلاس اسلحهشناسی داشتیم. ظهر که به خانه آمدم تا برای امتحان عصر آماده شوم، مادرم گفت: «حاج آقا برخورداری (معتمد محله) یک پیغام فرستاده. گویا شیخ محمد رفته پیش ایشان و موضوع خواستگاری از تو را مطرح کرده...» بقیه صحبتهای مادرم را نمیشنیدم. باورم نمیشد. ما ـ خانمهای کلاس ـ هیچ ارتباط رو در رویی با شیخ محمد نداشتیم. باور میکنید شاگردانش را از روی صدا تشخیص میداد؟ بس که محجوب بود و اصلاً سرش را بالا نمیگرفت... خلاصه عصر رفتم سر امتحان. اتفاقاً خواهر شیخ محمد ردیف جلوی من نشسته بود. گفت: «من هیچی نخوندم. حواست به من باشه.» جواب دو سئوال را هم به او گفتم (با خنده). بعد از امتحان، خواهر شیخ محمد گفت ایشان در کتابخانه با من کار دارد. گفتم: وای. من ۲ هفته قبل یک کتاب امانت گرفتم، هنوز برنگرداندهام. حتماً میخواهد سراغ آن را بگیرد. آبرویم پیش شیخ محمد رفت... من یک دختر ساده ۱۵، ۱۶ ساله بودم که واقعاً در ذهنم فقط همین چیزها بود. همراه خواهر شیخ محمد به کتابخانه رفتیم و این بار برخلاف همیشه، ایشان مستقیم مرا خطاب قرار داد، حالم را پرسید و گفت: «حتماً امروز در خانه به شما گفتهاند...» تازه یادم افتاد مادرم موضوع خواستگاری را مطرح کرده. شیخ محمد ادامه داد: «خواستم از شما سئوال کنم اگر راضی هستید، با خانواده به طور رسمی به منزلتان بیاییم. اگر نه، حرفمان سر زبانها نیفتد...»
دست زیر چانه، با اشتیاق منتظرم از واکنش حاج خانم بشنوم. نگاهی میکند و با لبخند میگوید: «هیچی نگفتم. شوکه شده بودم. از آن موقع تا ۳ روز، سر درد شدید داشتم و سر کلاس هم نرفتم. آنقدر خجالت میکشیدم که نمیتوانستم به روی پدر و مادرم نگاه کنم! بالاخره موضوع را به مادرم گفتم. خلاصه بعد از یک هفته و پیغام مجدد شیخ محمد، پدرم بهواسطه مادرم، نظرم را پرسید. گفتم: هرچه شما بگویید. اما خدا میدانست که قند در دلم آب شدهبود... باورم نمیشد بین آنهمه دختر فعال و پرشور، شیخ محمد مرا انتخاب کرده. هرکدام از دخترهای اختیارآباد هم جای من بود، همینقدر خوشحال میشد.»
شیخ محمد شیخ شعاعی در میان مردم اختیارآباد
مراسم ساده ازدواج مرد اول اختیارآباد
«مهر ماه، آخرین سال دبیرستان من شروع شد. اواخر همان ماه عقد کردیم. شیخ محمد به پدرم گفت: «دختر شما هم دارای کمالات است هم تحصیلکرده. هرچه مِهر کنید، میپذیرم.» پدرم در جواب گفت: «شما مرد اول اختیارآباد هستید و الگوی جوانان. هرچه شما بگویید...» شیخ محمد، مهریه حضرت زهرا (س) را پیشنهاد کرد؛ یک جلد قرآن و ۵۰۰ گرم نقره و همان شد. مهرماه ۵۹ عقد کردیم و رفتوآمدها شروع شد؛ اما خیلی کم چون شیخ محمد یک سر داشت و هزار سودا. علاوهبر درسهایش، خیلی برای امور اجتماعی، فرهنگی و سازندگی شهر وقت میگذاشت. کوچه و خیابانهای اختیارآباد، خاکی بود و به همت شیخ محمد آسفالت شد. شهر مخابرات نداشت و با پیگیریهای او دکل مخابرات در شهر برپا شد. اختیارآباد حتی از داشتن غسالخانه محروم بود و او این محرومیت را هم رفع کرد. خلاصه با تلاشهای شیخ محمد و دوستانش و با آبادانیهایی که در شهر انجام گرفت، اختیارآباد به سرعت تبدیل به شهرستان شد. رابطه شیخ محمد با اختیارآباد هیچوقت قطع نشد و بعدها او تلاشهای زیادی در حوزه برخورد با زمینخواری در شهر و همچنین مبارزه با قاچاق مواد مخدر در این منطقه داشت و خدمات فراوانی انجام داد.»
حاج خانم نفسی تازه میکند و میگوید: «آن دوران، ۳ ماه آخر سال چهارم دبیرستان، به شکل مطالعه آزاد برای امتحانات نهایی برگزار میشد. همین شرایط، اجازه برگزاری مراسم ازدواج را به ما داد. فروردین سال ۶۰ با یک مراسم بسیار ساده ازدواج کردیم و زندگیمان شروع شد، زندگی شیرینی که ثمرهاش 3 دسته گل است؛ فاطمه خانم، زینب خانم و حسین آقا که به ترتیب موقع شهادت پدرشان 5 ساله، 4 ساله و 16 ماهه بودند. خدا یک فرزند دیگر هم به ما عطا کرده بود اما آن روز، وقتی در گلزار شهدا، یکی از آشنایان سر رسید و گفت: «دیشب عملیات بوده. شکست خوردیم و خیلی شهید و مجروح دادیم»، قلبم انگار از حرکت ایستاد و بند دلم پاره شد؛ فرزند 5 ماههام را همان روز از دست دادم...»
حاج قاسم سلیمانی در زمان دفاع مقدس و فرماندهی لشکر ۴۱ ثارالله (ع)
اولین مهمان عزیز خانه ما، حاج قاسم بود
«اولین مهمان عزیزی که قدم به خانه ما گذاشت و شام مهمان ما شد، حاج قاسم سلیمانی بود...» هیجانم اجازه نمیدهد حاج خانم جملهاش را ادامه دهد. میخندد و میگوید: «حال من هم همینطور بود وقتی شیخ محمد گفت: «مهمان داریم، تدارک شام ببینید.» این برای من که تا قبل از ازدواج، عزیز دردانه خانه پدرم بودم و دست به سیاه و سفید نزده بودم، کار سخت و اضطرابآوری بود. خود شیخ محمد هم دست کمی از من نداشت. مدام میگفت: «نکنه غذا خراب بشه، آبرومون پیش حاج قاسم بره...»
اوایل جنگ بود و حاج قاسم لشکر ۴۱ ثارالله (ع) را با محوریت نیروهای کرمانی تشکیل دادهبود. یکبار شیخ محمد ایشان را به اختیارآباد دعوت کرد تا در مسجد سخنرانی کند و شام هم ایشان را وعده گرفت. همینطور بیمقدمه، قرار شد من اولین شام مهمانی زندگی متاهلی را برای پذیرایی از حاج قاسم درست کنم. خلاصه با کمک مادرشوهرم، چلو مرغ درست کردم و الحمدلله خیلی هم خوب شد. ۳۰ و چند سال بعد که حاج قاسم به خانهمان آمدند، یاد آن شب را زنده کردیم. گفتم: حاج آقا! یادتان است در اختیارآباد به منزل ما آمدید و من اولین غذای مهمانی متاهلی را برای شما درست کردم؟ یادتان است شیخ محمد چقدر نگران بود نکند غذا خوب نشده باشد؟ حاج قاسم هم در مقابل صحبتهای من فقط میخندید...»
شهید شیخ شعاعی در کنار دخترش
خانم! توقع نداشته باش دربست در اختیار شما باشم!
«۶ ماه بعد از ازدواج، برای زندگی به قم کوچ کردیم. اگر کمک حاج آقا «فهیم» نبود، حتماً خیلی به سختی میافتادیم. ایشان که رییس مدرسه کرمانیهای قم بود، چند خانه کلنگی در محله ارگ قم خریدهبود تا بعد از تخریبشان، یک ساختمان جدید بسازد برای مدرسه کرمانیها. اما وقتی دید طلبههای جوانی که تازه ازدواج کردهاند، مشکل مسکن دارند، در آن خانهها به هرکدامشان یک اتاق داد. بهاینترتیب، ما و ۳ خانواده طلبه دیگر، در ۴ اتاق یکی از آن خانهها زندگیمان را شروع کردیم؛ یک زندگی کوتاه و ساده، اما خیلی شیرین. همه زندگی من، شیخ محمد بود اما من، تمام زندگی او نبودم! درس، مردم اختیارآباد و بعدها هم جبهه، سه موضوع مهم زندگی او بودند. از همان اول، با اینکه خیلی مرا دوست داشت، یک چیز را برای همیشه روشن کرد. گفت: «از من توقع نداشته باش ۲۴ ساعته در خانه و پیش شما باشم. من وظایفی دارم. وقتی بیرون هستم، وقتم متعلق به مردم است.» آسان نبود اما من هم از همان اول پذیرفتم. گفتم: میدانم. شما متعلق به مردم هستید. مردم به شما نیاز دارند. پیش خودم هم میگفتم: میدانم هر قدمی برمیدارد، برای رضای خداست. خب من هم همسرش هستم و حتماً در اجر این کارهایش سهیم میشوم. پس گلایه نمیکنم که اجر خودم را ضایع نکردهباشم.
شیخ محمد شیخ شعاعی در میان مردم اختیارآباد
واقعاً هم خودش را وقف مردم کردهبود. خیلی خانوادهدوست، عاشق خانواده و همسر و فرزندان، دست و دلباز و اهل بگو و بخند بود اما برای مردم هم کم نمیگذاشت. از مردمداری، خوشرویی و دلسوزیاش برای مردم هرچه بگویم، کم گفتهام. همیشه درِ خانهمان به روی مردم بهخصوص همشهریان باز بود. هرکس برای زیارت به قم میآمد، حتماً سراغ خانه ما را هم میگرفت. هرکس میخواست به تهران برود، سر راه به خانه شیخ محمد هم سر میزد. او هم همیشه با خوشرویی و مهماننوازی از آنها استقبال میکرد و اگر کمکی نیاز داشتند، دریغ نمیکرد. کمک به مردم برایش اصل بود. اصلاً برایش مهم نبود این اعتقاداتش شبیه من است یا نه. این انقلابی است یا نظر خوبی به انقلاب ندارد. همیشه میگفت: «خیلی از اینهایی که به اسم ضد انقلاب معروف شدهاند، علتش این است که آگاه نیستند. نمیدانند. ما باید با رفتارهایمان آنها را جذب انقلاب کنیم.» واقعاً هم همینطور شد. تعداد زیادی از جوانان بهاصطلاح ضد انقلاب بهواسطه شیخ محمد، برگشتند و تبدیل به انسانهای مخلص شدند. حتی بعدها خیلیهایشان همراه او به جبهه رفتند و شهید شدند.
طوری شدهبود که حاج قاسم به شیخ محمد گفتهبود: «شما هر وقت میآیید منطقه، ۳۰، ۴۰ نفر همراهتان است. خودتان یک گردان تشکیل بدهید. شیخ محمد اما آنقدر مخلص بود که اصلاً دنبال این مسائل نبود. به حاج قاسم هم گفتهبود: «نه. من کارهای نیستم...»
شهید شیخ محمد شیخ شعاعی (نفر نشسته)
همیشه تشنهاش بودیم، هنوز هم...
«هیچوقت، حتی موقعی که جبهه نبود، من و بچهها شیخ محمد را یک دل سیر ندیدیم. ۵.۳۰ صبح از خانه بیرون میزد که به کلاس درس برسد. بعد از نماز ظهر حرم، برای ناهار برمیگشت خانه و عصر دوباره میرفت برای درس. برای نماز مغرب با هم در حرم حضرت معصومه (س) قرار میگذاشتیم تا بعد از نماز جماعت، به اندازه زیارت و مسیر برگشتن به خانه را با هم باشیم. آخه، شبها هم با طلبههای همسایه، جلسات مباحثه داشتند.»
بیصدا به حاج خانم خیره شدهام. میخواهم بپرسم چطور با اینهمه نبودنهای حاج آقا کنار میآمدید اما انگار این تازه شروع ماجرای چشمانتظاری او و فرزندانش بوده: «فاطمه، اواخر سال ۶۰ به دنیا آمد و ۴۰ روزه بود که شیخ محمد برای اولین بار به جبهه رفت و دیگر تا زمان شهادتش مدام مسافر مسیر خانه و منطقه بود. جالب است بدانید شیخ محمد چه از طرف سازمان تبلیغات قم به جبهه اعزام میشد چه بهصورت انفرادی، روی برگه اعزامش مینوشتند: «رزمی تبلیغی» چون او هم آرپیجیزن بود هم خمپارهانداز.
شهید شیخ شعاعی در مناطق جنگی
شیخ محمد از مبارزات انقلاب با فنون نظامی آشنا بود. قبل از شروع جنگ تحمیلی هم ۶ ماه برای شرکت در دوره آموزش نظامی ویژه به پادگان لویزان تهران رفتوآمد داشت. اینطور بود که بعد از شروع جنگ و تشکیل لشکر ۴۱ ثارالله (ع) کرمان توسط حاج قاسم سلیمانی، ایشان عضو گردان ویژه خط شکن این لشکر شد. خلاصه شیخ محمد در خانه بیشتر حکم مهمان داشت. خدا میداند من و بچهها همیشه تشنه دیدارش بودیم و نمیدانم چه مصلحتی در کار خداست که انگار قرار نیست این تشنگی تمام شود. بعد از شهادت شیخ محمد در عملیات کربلای 4 هم، 30 سال چشمانتظار بازگشت پیکرش بودیم و حتی وقتی هم برگشت، این انتظار تمام نشد. حالا ما در قم هستیم و او در گلزار شهدای کرمان، دو ردیف بالاتر از مزار حاج قاسم، آرام گرفته...»
دیدار حاج قاسم سلیمانی با فرزندان شهید محمد شیخ شعاعی (حسین شیخ شعاعی (نفر اول از سمت راست) زینب شیخ شعاعی (نفر سوم از سمت راست) فاطمه شیخ شعاعی (نفر چهارم از سمت راست))
حاج قاسم گفت: اول شما شهید شدید، بعد شیخ محمد...
صحبت از مزار حاج قاسم که به میان میآید، کلمات حاج خانم رنگ غم میگیرد. لبخند میرود و جایش را به بغض میدهد: «غم حاج قاسم، ما را از پا انداخت. بچههای من تازه بعد از شهادت ایشان، معنای از دست دادن پدر را فهمیدند...»
حالا فوج فوج خاطره زنده میشود در ذهن حاج خانم از محبتهای عمیق میان فرزندانش و عمو قاسم مهربانشان: «یک شب قرار بود حاج آقا شیرازی، نماینده ولیفقیه در سپاه قدس که در قم همدرس و همحجره شیخ محمد و همرزم او در جبهه بود، به منزلمان بیایند. منتظر حضورشان بودیم که با پسرم تماس گرفتند و گفتند: «حسین آقا! همه بچهها منزل هستند؟» حسین گفت: «بله. فقط فاطمه خانم چون پرستار است، امشب باید سر شیفت باشد...» حاج آقا گفتند: «من خودم هماهنگ میکنم شیفتش را جابهجا کنند...» باز هم تعجب نکردیم. زنگ خانه را که زدند، حسین از پشت آیفون گفت: «بفرمایید داخل، منزل خودتان است.» اما حاج آقا گفتند: «بیایید، مهمان عزیزی برایتان آمده...» حسین رفت جلوی در و بعد دوان دوان برگشت و با هیجان گفت: «مامان! حاج قاسم اومده...» شوکه شده بودیم. خیلی سال بود حاج قاسم را ندیده بودیم. بعد از شهادت شیخ محمد، در برنامههای مختلف ویژه شهدا ایشان را دیده بودیم. یکبار هم به درِ منزل ما در اختیارآباد آمدهبودند اما آن موقع ما به قم برگشتهبودیم. بعد از آن ایشان به سپاه قدس و تهران منتقل شدند و قدری فاصله ایجاد شد. خلاصه فوری بساط اسفند را آماده کردیم و سردار وارد شدند. اما قبل از ورود به اتاق، در راهرو یکدفعه مکث کردند و حالشان دگرگون شد. من تا آخر عمر روی این حرف هستم و همیشه میگویم مطمئنم حاج قاسم آن شب در بدو ورود به منزل ما، شیخ محمد را دید که آنطور منقلب شد.
حاج قاسم سلیمانی در کنار پسر و نوه شهید شیخ شعاعی
با گشادهرویی و شوخطبعی و محبتهای سردار، شب بهیادماندنی برایمان رقم خورد. حاج قاسم به من، بچهها، عروس و نوهام انگشترهای زیبا هدیه دادند. سردار، عروسم را با عنوان «عروس خوبان» صدا میکردند. به او گفتند: «دخترم! قدر خودت را بدان. خیلی خاص بودهای که خداوند شما را عروس این خانواده قرار داده. شیخ محمد، خیلی بزرگ بود...» من از فرصت استفاده کردم و گفتم: «اما من، لیاقت شیخ محمد را نداشتم...» حاج قاسم حرفم را قطع کردند و گفتند: «اصلاً این حرف را نگویید. اول شما شهید شدید و بعد، شیخ محمد به این درجه رسید. از دامن زن، مرد به معراج میرسد. به خاطر ایثار و ازخودگذشتگی شماست که شیخ محمد، شیخ محمد شده. وجود شما به او اطمینان خاطر داد که فرزندانش را بگذارد و برود.» با حرفهای محبتآمیز سردار، انگار خستگی تمام آن سالهای سخت از تنم بیرون رفت...
نه... طول عمر نمیخواهم
«حاج قاسم آن شب بعد از آنکه با بچهها گفتند و خندیدند، رو به من گفتند: «حاج خانم! جایی هست که من بتوانم با شما ۴ نفر صحبت کنم؟» به اتاقی رفتیم و سردار شروع به صحبت کردند و گفتند: «راهی که من در آن قدم گذاشتهام، آخرش مشخص است. یک ماه بعد، دو ماه و یک سال بعد، معلوم است که شهادت در پیش است...» بچهها تا این را شنیدند، شروع به گریه کردند. سردار اشکهای حسین را پاک کردند و گفتند: «عمو جان! گریه نکنید. برای من دعا کنید.» بعد، یک پارچه سفید از داخل کیفشان بیرون آوردند. کفنشان بود. یک جای مشخص را در آن کفن نشان دادند و به ما گفتند: «اسمتان را بنویسید، امضا کنید و شهادت بدهید من، آدم خوبی هستم.» برای بچهها خیلی سخت بود اما با اصرارهای حاج قاسم این کار را کردند و بعد روی کفن نوشتند: «وقتی وارد بهشت شدید، سلام ما را به پدرمان برسانید.»
من هم بالاخره توانستم به خودم مسلط شوم و چیزی بگویم. گفتم: «حاج آقا! خدا نکند شما نباشید. رهبر، تنهاست. ملت ایران و امت اسلام به شما نیاز دارند. انشاءالله خدا از عمر ما کم کند و به عمر شما اضافه کند...» سردار گفتند: «نه. از آن دعاهای نابتان در حق من داشته باشید.» گفتم: «انشاءالله بعد از ۱۲۰ سال، ختم کارتان با شهادت باشد...» حاج قاسم دوباره با لحن خاصی گفتند: «نه... طول عمر نمیخواهم...» گفتم: «انشاءالله شما به آرزویتان برسید و به ما هم قول شفاعت بدهید.»
سخنرانی حاج قاسم سلیمانی در مراسم سالگرد شهید محمد شیخ شعاعی
روایت سردار از مناجات عارفانه شیخ محمد در عملیاتی که لو رفت
محو تماشای فیلم سخنرانی حاج قاسم سلیمانی در مراسم سالگرد شهید شیخ شعاعی شدهام و دوباره و دوباره میبینم برای درک بهتر عبارتهای سردار درباره شهید: «کربلای ۴ از همان نقطه شروع که هنوز غواصها پا به آب نگذاشته بودند، دشمن متوجه شد. یعنی عملیات لو رفتهبود... تمام علمای این جلسه و علمای بالاتر جستوجو کنند. ارزش مناجاتی، عظیمتر از این مناجات در دل آب را نمیتوانید پیدا نمیکنید. عارفی را نمیتوانید پیدا بکنید که مثل مناجات شهید شیخ شعاعی در دل آب کرده باشد. فقط الله اکبرِ واحدش، فقط لا اله الا اللهِ واحدش، به هزاران سال عبادت میارزد. آن الله اکبرِ عادی نبود. آن صدای عادی نبود. آن، مقاومت ایمان بود. بیان اعتقاد بود. فریاد مادی دنیویِ «به دادم برسید، سوختم، همه کشته شدند»، نبود. و این، ارزش است.
به این دلیل شهید شیخ شعاعی، سمبل است در چند چیز؛ در دین حقیقی و حقیقت دین، در روحانیت انقلابی مجاهد که سختترین و وحشتناکترین صحنه را برای خود قبول کرد و در معنویت، رشادت، جهاد، ایستادگی و مقاومت...»
شهید شیخ شعاعی در مناطق جنگی
کربلای 4 و تنها روحانی گردان غواصها...
حالا منتظرم حاج خانم از کربلای ۴ بگوید، از بدرقه بیبازگشت تنها روحانی گردان غواصهای دستبسته: «۹ آذر ۶۵، آخرین اعزام شیخ محمد بود از مسجد جامع کرمان. اتفاقاً سخنران آن مراسم هم حاج قاسم بود. خوب یادم است که نمنم باران میبارید. از دور شیخ محمد را دیدم؛ لباس سپاه بر تن، عمامه بر سر و پرچم یا حسین (ع) در دست، پیشاپیش نیروها حرکت میکرد. تا من و مادرش را دید، آمد به طرفمان. وقتی مشغول صحبت بودیم، دوستانش که از کنارمان میگذشتند، به شوخی میگفتند: «شیخ محمد! به خانواده بگویید قرار است عمودی برویم، افقی برگردیم...» شیخ محمد تبسمی کرد و چیزی نگفت اما لازم نبود چیزی بگوید. دل من خبردار شدهبود این بار، برگشتی در کار نیست. این اواخر میدیدم فقط جسمش در این دنیاست و انگار روحش پرواز کرده. خلاصه گذشت تا روز ۵ دی که در گلزار شهدای اختیارآباد، یکی از آشنایان آمد و خبر شکست عملیات را داد. همان لحظه مطمئن شدم شیخ محمد شهید شده. چند شب قبل هم خوابش را دیدهبودم. خواب دیدم در بیابانی هستیم. با اینکه شیخ محمد بهآرامی قدم برمیداشت، هرچه میدویدم به او نمیرسیدم. بالاخره وقتی وارد یک نیزار شد، به او رسیدم. با گلایه گفتم: چرا صبر نمیکنی؟ دیدی چقدر تقلا میکنم به شما برسم، پس چرا نایستادی؟ نگاهی به من کرد و بعد ۳ بار گفت: «نرگس! از من دل بکَن.»
دیگر بعد از عملیات کربلای ۴، هیچ خبری از شیخ محمد نشد. در تمام این سالها بهعنوان مفقودالأثر معرفی میشد و ما هم هیچ مراسمی برای او نگرفتیم. فقط یک مزار یادبود در گلزار شهدای قم برایش گرفتیم تا بچهها جایی برای رفع دلتنگیهایشان داشته باشند. گذشت تا اینکه در سال ۹۴ با تفحص ۱۷۵ شهید غواص عملیات کربلای ۴، اسم شهید محمد شیخ شعاعی هم بهعنوان تنها روحانی آن گردان مطرح شد...»
شهید شیخ شعاعی در مناطق جنگی
تو مگه بابا نیستی؟ مگه نمیگن شهدا زندهاند؟...
از اینجا به بعد، نوبت «زینب»، دختر کوچتر شهید شیخ شعاعی است که راوی ماجراهای خواندنی بازگشت پیکر پدرش بعد از ۳۰ سال باشد. سراپا گوش میشوم و او که سراپا هیجان است، برمیگردد به حدود ۶ سال قبل و میگوید: «اواخر سال ۹۳، مصادف با تلاطمها و سرگشتگیهای روحی من بود. حال و هوای عجیبی داشتم که هیچوقت مشابهش را تجربه نکرده بودم. هر شب که از کلینیک فیزیوتراپی بیرون میآمدم، جایم یا حرم بود یا جمکران. تا اینکه یک روز یکی از دوستانم گفت: «یک چیزی بگویم، به شما برنمیخورد؟ شما خودتان هیچوقت نخواستید پیکر پدرتان برگردد...» از حرفش تعجب کردم. با خودم گفتم: خب، بابا شهید شد، پیکرش هم برنگشت. این خواسته خودش بود. مادرم از بچگی به ما گفتهبود بابا دوست داشت گمنام باشد. در وصیتنامهاش هم نوشته که: «دوست دارم مفقود شوم و پیکرم در بیابانهای داغ، خوراک پرندگان آسمان شود تا شاید اندک فایدهای داشته باشم.» تا آن موقع به این موضوع فکر نکرده بودم اما صحبت آن دوست باعث شد جرقهای در ذهنم بزند. با خودم گفتم: خب، من هم دل دارم. در تمام دوران مدرسه که در مدارس شاهد درس میخواندیم، همکلاسیهایمان حداقل پدرشان یک مزار داشتند که آنها سر آن مزار بروند و دلشان را سبک کنند اما ما حتی همان را هم نداشتیم. فقط یک سنگ مزار یادبود و دیگر هیچ. خلاصه اینطور برایتان بگویم از آن موقع شب و روزم شد گلایه از بابا. یک گلایه میگویم و یک گلایه میشنوید ها. از حرم که برمیگشتم، گریه میکردم و با همه وجود بابا را صدا میزدم و میگفتم: «مگه نمیگن شهدا زندهاند؟ پس کو؟ مگه تو بابا نیستی؟ بیا تو هم یک کاری برای دخترت بکن...»
شهید شیخ شعاعی در مناطق جنگی
تا اینکه یک شب خواب عجیب و قشنگی دیدم. خواب دیدم من و مامان داریم با اتوبوس به یک سفر زیارتی میرویم. در میانه راه، اتوبوس در یک جایی مثل یک کاروانسرای کاهگلی قدیمی نگهداشت. من از سر کنجکاوی رفتم ببینم اینجا چه جور جایی است. از این اتاق به آن اتاق رفتم تا رسیدم به آخرین اتاق. آنجا دیدم روی دیوار، تصاویری نصب شده. دقت که کردم، دیدم یکی از آنها عکس باباست! در همان حالت بهت و تعجب، حس کردم یک نفر دست راستم را گرفت! نفسم داشت بند میآمد. نگاه کردم، دیدم باباست. شوکه شدم. دستش را روی بینیاش گذاشت و گفت: «مگه نمیخواستی ببینی من کجا هستم؟ پس بیا بریم؟» راه افتادیم به سمت در بیرونی. وارد حیاطی شدیم که آخرش معلوم نبود. بابا مدام از من سئوال میپرسید: «میدانستی ۷۲ تن در کنار امام حسین (ع) دفن شدند؟ میدانستی با لباس رزمشان دفن شدند؟ میدانستی با دست و پای خونی دفن شدند؟...» حداقل ۳ بار این سئوالات را پرسید و من از اینکه جوابشان را نمیدانستم، از بابا خجالت کشیدم. تا اینکه رسیدیم به یک ضریح که از گوشههایش، فهمیدم ضریح امام حسین (ع) است. در یک حالت خاص، من و بابا از بالای ضریح رفتیم داخل. دیدم یک عده آنجا داخل ضریح هستند، همانطور که بابا گفتهبود؛ خونآلود، با لباسهایی شبیه لباس بازیگران سریال امام علی (ع) با زره و کلاهخود، با دست و پای خونی... بابا گفت: «ببین! اینها همان شهدای ۷۲ تن هستند که برایت گفتم کنار امام حسین (ع) دفن شدهاند.» آنجا یک چیزی شبیه تخت هم بود که فردی کلاهخود بر سر رویش نشسته بود. او که دست چپش از بالای آرنج قطع بود بدون اینکه خون از آن جاری باشد، بلند شد و شروع کرد به تأیید صحبتهای بابا.
بیدار که شدم، خوابم را برای مادربزرگم تعریف کردم. گفت: «خیر است. انشاءالله میخواهی بروی زیارت امام حسین (ع).»
شهید شیخ شعاعی در مناطق جنگی
امسال، سال باباست
در سکوت به حرفهای زینب گوش میدهم. میخواهم بپرسم بالاخره تعبیر خوابت چه شد اما بیآنکه بپرسم، خودش دستم را میگیرد و میبرد به یک سفر رؤیایی: «تا عید نوروز سال ۹۴ خیلی فاصله نبود. مثل همیشه برای تعطیلات عید رفتیم کرمان. سر سفره هفسین به همه گفتم: چون خواب بابا را دیدهام، امسال، سال باباست. گذشت. تعطیلات تمام شدهبود که دوستان از نظام پزشکی زنگ زدند و گفتند: «داریم یک کاروان میبریم کربلا، میآیی؟» سالهای قبل مشتاقانه برای سفر کربلا تلاش کردهبودم اما جور نمیشد. طوری شدهبود که من هم گفتم: دیگه نمیرم! آن روز اما با اشتیاق کامل گفتم: حتماً میام. اسم مادرم رو هم بنویسید. خلاصه اردیبهشت ماه رفتیم کربلا. در کاروان، همه مرتب به من میگفتند: «تو زیارت اولی هستی، هر حاجتی داشته باشی، برآورده میشود.» با خودم میگفتم: اینها چه میگویند؟ من که حاجتم را گرفتهام. همه گفتهبودند تعبیر خوابم، زیارت کربلاست دیگر. اما آنقدر گفتند که باورم شد هر دعایی بکنم، مستجاب میشود.
عکس، تزیینی است
بالاخره رسیدیم و رفتیم بینالحرمین. گنگ بودم و حال عجیبی داشتم. مادرم داشت سمت چپم راه میرفت. یک لحظه، کسی را سمت راستم حس کردم؛ درست مثل خوابم که بابا دست راستم را گرفتهبود. چشمهایم را بستم. همهچیز شده بود عین خوابم. اصلاً نفهمیدم چطور تا دم ضریح امام حسین (ع) رفتم. چشمهایم را که باز کردم، از همان گوشه ضریح که در خواب از آن وارد ضریح شدهبودیم، بابا را دیدم. بابا با لباس روحانی، دستبهسینه داخل ضریح ایستاده بود و داشت مرا نگاه میکرد. حالم دگرگون شد. زبانم انگار بند آمدهبود. یک لحظه جرقهای در ذهنم زده شد که: «زینب! تو باید در اولین زیارتت حاجت بخواهی.» دیگر نفهمیدم چه میگویم. بلند بلند گریه میکردم و با امام حسین (ع) حرف میزدم. فریاد میزدم: «میگن شما حاجت میدید. اگه مردی، بابایم را به من بده!...» بنده خدا مادرم شوکه شدهبود. با صدای بلند گفت: «دخترم این چه حرفیه؟ اینطور حرف نزن...» من اما حالم دست خودم نبود.
مراسم تشییع شهدای غواص
بابا این بار جواب دختر بزرگش را داد
«آن سفر کربلا به سفر مشهد وصل شد و حال و هوای خاص معنوی من، ادامه پیدا کرد. داشتیم از مشهد برمیگشتیم که دوستم زنگ زد و گفت: «گفتهبودی بابات کربلای ۴ شهید شد؟» دوباره آن عبارت معروف ۳ جملهای در ذهنم مرور شد: «کربلای ۴، جزیره امالرصاص». اینها از بچگی، کلمات کلیدی زندگی ما بود. گفتم: بله. چطور؟ گفت: «شنیدهام پیکر ۱۷۵ غواص عملیات کربلای ۴ را که تازه تفحص شده، آوردهاند.» ناراحت شدم. با خودم گفتم: خب، چه کار کنم؟ هر سال، اینهمه شهید میآورند. اما چند دقیقه بعد که خواهر بزرگم زنگ زد، ماجرا شکل دیگری پیدا کرد. فاطمه گفت: «مراسم تشییع شهدای غواص عملیات کربلای ۴ نزدیکه. بعضیهاشون هم گمناماند. یک حسی به من میگه بابا جزو این شهدای گمنامه...» اصلاً انگار چیزی به فاطمه الهام شدهبود. حال عجیبی داشت. تنهایی برای تشییع شهدای غواص به تهران رفت. میگفت: «دنبال آن ماشینهایی که پیکر شهدا را حمل میردند، میدویدم و با گریه با بابا حرف میزدم. میگفتم: بابا! میدونم اینجایی. تو رو خدا خودت رو نشون بده...»
دیدار فرزندان شهید شیخ شعاعی با پیکر پدر بعد از ۳۰ سال
از آن روز، اصرارهای فاطمه برای انجام آزمایش DNA شروع شد. و آنقدر گفت تا بالاخره بعد از ۳۰ سال این آزمایش انجام شد. نتیجه آزمایش، همانی بود که اینهمه سال چشمانتظارش بودیم. بابا همراه غواصهای دستبسته برگشتهبود. بعدها فهمیدیم دقیقاً روزی که من و مامان داشتیم از کربلا برمیگشتیم، آن پیکرها از مرز رد شدهبود. یعنی ما و بابا بعد از آن سفر کربلا، با هم وارد ایران شدهبودیم...»
ماندهام در مقابل این روایتهای ناب، چه کنم؟ کلمات انگار شانه خالی میکنند از بیان احساسات. میخواهم از کربلا پل بزنم به گلزار شهدای کرمان و خانه ابدی شهید محمد شیخ شعاعی اما دلم هنوز پیش گردان غواصها جا مانده. زینب هم انگار میفهمد و این قصه را با تفسیری زیبا ختم میکند: «بعدها یک عالم به من گفت: اگر پدرتان در آن خواب آنهمه تاکید میکرد شهدای ۷۲ تن با لباس رزم دفن شدند، میخواست یک نشانه به شما بدهد. نشانهاش این بود که تمام آن شهدای غواص، با لباس رزم زندهبهگور شدند...»
سردار سلیمانی بر سر مزار شهید شیخ شعاعی در گلزار شهدای کرمان
یادتان باشد؛ پدرتان میخواست کنار رفقایش در گلزار شهدای کرمان باشد
«از وقتی تشییع عمومی شهدای غواص تمام شد و موضوع تدفین آنها در نقاط مختلف کشور مطرح شد، ماجراهای ما هم شروع شد. اینطور بگویم که از صفر تا صد مسئولان کرمان آمدند و گفتند: «شهید شیخ شعاعی، نگین کرمان بوده. باید پیکرش را بیاورید گلزار شهدای کرمان.» ما اما ۳۰ سال چشمانتظار پیکر بابا بودیم و دوباره طاقت جدایی نداشتیم. بنابراین محکم ایستادیم و گفتیم: بابا باید در گلزار شهدای قم دفن شود. با اینکه بهلحاظ شرعی و قانونی، حق تعیین مکان مزار بابا، با ما بود اما به توصیه مادرم به کرمان رفتیم تا برای تدفین بابا در قم از مادربزرگ اجازه بگیریم. خب، ایشان موافقت نکرد. آن شب با ناراحتی از بعضی حرفها خوابیدم و خواب بابا را دیدم. دیدم بابا دستم را گرفته و انگار داریم از بالای یک جایی شبیه جنگل پرواز میکنیم. آنجا دو تا کوه هم بود و یک فضای خاص با پلههایی در بالا و پایین. بابا گفت: «جای به این قشنگی. حیف نیست من اینجا نباشم؟» فردا تا راه افتادیم به سمت قم، مادرم تماس گرفت و گفت: «یک سر گلزار شهدای کرمان هم بروید. آنجا بروید سر مزار شهید «مغفوری» و به ایشان متوسل شوید.» شهید مغفوری، جایگاه بالایی پیش کرمانیها دارد و به آبرویش خیلیها تا امروز حاجت گرفتهاند. خلاصه راهمان را کج کردیم و رفتیم گلزار شهدای کرمان.
دستخط حاج قاسم در پاسخ نامه دعوت فرزندان شهید شیخ شعاعی برای حضور در مراسم بازگشت پیکر شهید
از بدو ورودمان به فضای آرامستان کرمان، ورق برگشت. ورودی جنگلی آنجا، فضای ناهموار و پلهپلهمانند و پر دار و درختش را که دیدم، تعجب کردم. بعد از آرامستان که به ورودی گلزار شهدا رسیدیم، دیدم سمت چپم دو کوه سنگی قرار دارد. گفتم: یا علی... اینجا همان جایی است که در خواب دیدم... سر مزار شهید مغفوری که رسیدیم، به 5دقیقه هم نکشید که سه تایی به همدیگر نگاه کردیم و بیاختیار گفتیم: «بابا رو بیاریم اینجا؟»... انتخاب مکان دفن پیکر در گلزار شهدای کرمان هم همینقدر عجیب بود و بالاخره بابا در همان ردیف مزار شهید مغفوری ـ که تا قبل از آن همه میگفتند هیچ جای خالی وجود ندارد ـ دفن شد؛ جایی که حالا فقط دو ردیف با مزار حاج قاسم فاصله دارد. واکنش ما در برابر همه این اتفاقات عجیب پیدرپی، فقط حیرت بود. اما عمو قاسم بعدها از آن اتفاقات رمزگشایی کرد و گفت: «شما حکمتش را نمیدانید. پدرتان میخواست پیش رفقایش باشد.»
*گلآرایی فاصله میان مزار شهید محمد شیخ شعاعی تا مزار شهید حاج قاسم سلیمانی توسط دختر شهید شیخ شعاعی
حاج خانم دنبال کلام دخترش را میگیرد و میگوید: «یکبار حاج قاسم گفتند: «اینکه شیخ محمد را در گلزار شهدای کرمان دفن شد، سه تا حکمت دارد: اول اینکه همانطور مثل قبل، تشنهاش باشید. دوم اینکه، ارتباطتان با کرمان قطع نشود. حکمت سومش را هم بعداً متوجه میشوید...» پارسال بعد از شهادت سردار و بعد از همسایه شدن شیخ محمد با ایشان، حکمت سوم هم مشخص شد.»
حاج قاسم سلیمانی در کنار دختر و نوه شهید شیخ شعاعی
عمو قاسم گفت: این آشپزخانه انگار ۶ ماهه دست نخورده!
روایت داستان زندگی شهید شیخ شعاعی را از هر طرف رج میاندازی، دوباره برمیگردد سر همین دانه اول؛ سر قصه محبتهای بیدریغ یک مرد تکرارنشدنی، همان عمو قاسم عزیز فاطمه و زینب و حسین. گفتوگویمان به ایستگاه پایانی نزدیک شده و زینب مهمانمان میکند به خاطرهای شیرین از سردار دلها: «روز مادر سال ۹۷ بود. داشتم آماده میشدم بروم مطب که حسین آقا از محل کارش زنگ زد و گفت: «عمو قاسم تماس گرفت و گفت دارد میآید خانهمان.» باورم نشد. آخه، دقیقاً همان روزی بود که بشار اسد به ایران آمده بود. اما واقعاً حوالی ساعت ۶ عصر عمو آمد. برای تبریک روز زن آمده بود و برای مامان، فاطمه، من و عروسمان، ۴ قواره چادر زیبا و انگشتر هدیه آورده بود. از قضا مادرم از ۶ ماه قبل سر ماجرای بیماری و فوت پدربزرگم رفتهبود کرمان و همهچیز در خانه، تر و تمیز و دستنخورده بود چون من تمام آن مدت به خانه برادرم میرفتم. موقع نماز مغرب، عمو قاسم و بقیه که به نماز ایستادند، به خاطر کوچکی خانه ما، عمو درست کنار آشپزخانه قرار گرفت. نگاهی به وسایل تر و تمیز و کاور کشیده انداخت و گفت: «این آشپزخانه انگار ۶ ماهه دست نخورده!» گفتم: وای عمو! درست زدید به هدف. مامان که خانه نباشه، آشپرخانه هم تعطیله. عمو قاسم گفت: «پس تو چه کار میکنی؟ من فکر کردم برایم شام درست کردی...» (با خنده)
سکوت، فاصله میاندازد میان کلمات شاد زینب. انگار یکدفعه پرتاب میشود به دیماه سال گذشته، به آن 3 شب سردی که در گلزار شهدای کرمان، تک و تنها چشمانتظار آمدن پیکر عمو قاسم عزیزش نشست و تا لحظه آخر آرام گرفتن او در خانه ابدی، کنارش ماند: «در آن لحظات سخت انتظار برای تدفین، خیلی با عمو قاسم حرف زدم. گفتم: عمو یادته میآمدی خانهمان، میگفتی: «زینب! پا شو، پا شو با فاطمه و حسین ۳، ۴ تا عکس یادگاری با هم بگیریم»؟ یادته میگفتی: «شماره خونهمون عوض شده. زینب! گوشیت رو بده که شماره جدید رو واردش کنم»؟... عمو قاسم آنقدر که به ما بچههای شهدا محبت داشت و برایمان وقت میگذاشت، برای بچههای خودش وقت نمیگذاشت. عمو قاسم به آرزویش رسید اما با رفتنش، ما بچههای شهید دوباره پدرمان را از دست دادیم.»
پسر شهید شیخ شعاعی در حاشیه دیدار فرزندان شهید با مقام معظم رهبری
لبخند آقا به دل بچههایم تسلی داد
حاج خانم نمیگذارد بغض و غم، مهمان دلمان شود. برای حسن ختام این گپ و گفت دلنشین، از دفترچه خاطراتش فصل شیرینی را انتخاب میکند و میگوید: «بعد از بازگشت پیکر شیخ محمد و سر ماجراهای تدفینش در گلزار شهدای کرمان، بچهها خیلی اذیت شدند. نیاز به یک تسلی و قوت قلب داشتند و خدا بهترینش را برایشان رساند. ۲۹ بهمن، روز تولد زینب بود. چادرش را سر کرد و گفت: «دارم میرم سر مزار بابا. امروز تولدمه. هدیه تولدم رو داد، که داد وگرنه...» زینب رفت و چند دقیقه بعد، فردی با خانه تماس گرفت و گفت از بیت رهبری زنگ میزند. زبانم بند آمدهبود. در سکوت من، او ادامه داد: «آقا دیدار با شما در منزلتان را در برنامه داشتند اما حالا میخواهیم از شما برای حضور در بیت و یک دیدار خصوصی با ایشان دعوت کنیم...» زنگ زدم به زینب گفتم: «بیا که بابا هدیه تولدت رو فرستاد...»
از شیرینی آن دیدار صمیمانه هرچه بگویم، کم گفتهام. حسین آن روز به حضرت آقا گفت: «پیکر پدرم بعد از ۳۰ سال به وطن برگشته.» آقا تا عکس شیخ محمد را دیدند، گفتند: «این روحانی بصیر، پدر شماست؟» و بعد ادامه دادند: «اگر خودم زودتر به گلزار شهدای کرمان رفتم که هیچ اما اگر شما رفتید، سلام مرا به ایشان برسانید.» حسین گفت: «آقا! من 16 ماهه بودم که پدرم به شهادت رسید. حسرت بغل کردن پدرم به دلم مانده. دلم میخواهد به جای او شما را در آغوش بگیرم.» آقا تا این را شنیدند، میکروفون را کنار زدند و آغوششان را باز کردند. محافظها که نیمخیز شدند، آقا اشاره کردند، بنشینند. خلاصه حسین خودش را در آغوش آقا انداخت و حال خوشی را تجربه کرد.
حسین آقا همیشه میگوید: «من در ۳ مقطع حس کردم در بهشت هستم. اولین بار وقتی بود که در ستاد معراج شهدا، استخوانهای بابا را بغل گرفتم. بوی بهشت میداد. دفعه دوم، در بیت رهبری، وقتی آقا مرا در آغوش گرفتند، این حس را داشتم. سومین بار هم وقتی بود که عمو قاسم به خانهمان آمدهبودند و پدرانه مرا بغل کردند. وقتی سرم را روی قلبش گذاشتم، انگار در بهشت بودم... همیشه این جملات عمو قاسم در گوشم زنگ میزند: «حسین آقا! شما گفتی: من بابام رو ندیدم. اما شما میبینی. همیشه خواهی دید. آنهایی که دیدند، در کنار پدرشان زیستند، ندیدند. پدر شما، همیشه زنده است درحالیکه پدرها میمیرند. این یک مرگ اختیاری است که پدر شما انتخاب کرد و جاوید شد و برای همیشه در دلها و ذهنها باقی ماند و افتخار ابدی شما شد.»»
منبع:فارس