عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

عقیق به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت (ع) منتشر می کند
به مناسبت فرا رسیدن سالروز ولادت نبی مکرم اسلام حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی (ص) عقیق تعدادی از اشعار آیینی را به منطور استفاده ذاکرین اهل بیت (ع) منتشر می کند

سرویس شعر آیینی عقیق: به مناسبت فرا رسیدن سالروز ولادت نبی مکرم اسلام حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی (ص) عقیق تعدادی از اشعار آیینی را به منطور استفاده ذاکرین اهل بیت (ع) منتشر می کند:

 

اشعار ولادت پیامبر گرامی اسلام (ص)

 

محمد جواد غفورزاده (شفق) :


از حرا آمد و آیینه و قرآن آورد
مژده آن جان جهان از بر جانان آورد

مژدۀ وحی و نبوت دل عالم را برد
هر که دل داشت به آن آینه ایمان آورد

همه دیدند که انفاس مسیحایی او
روح در کالبد خستۀ دوران آورد

دردمندان، طلبِ عافیت از او کردند
که طبیب از ره دور آمد و درمان آورد

در کویری که در اندیشه به جز خار نداشت
یاس و نسرین و گل و لاله و ریحان آورد

دشت را تشنۀ سرسبزی و بیداری دید
با زلال سخنش رحمت باران آورد

شب بیداد و ستم را شب تنهایی را
با فروغ سحر خویش به پایان آورد

سبب روشنی چشم خداجویان شد
بوی پیراهن یوسف که به کنعان آورد

دید آشفتگی مزرعۀ گندم را
پی آرامش دل‌ها سر و سامان آورد

ناخدای سفر عشق به ایمان و امید
تا به ساحل همه را از دل طوفان آورد

رشک فردوس برین شد همه‌جا از قدمش
با خودش رایحۀ روضۀ رضوان آورد

داشت انگشتری‌اش خاتم پیغامبری
باغ در مقدم او فرش سلیمان آورد

بر لبش بود حدیث «وَ لَقَد کَرَّمنا»
مژدۀ عزت و آزادی انسان آورد

تا بسنجند عیار شرف و وجدان را
آیه معرفت و حکمت و میزان آورد

سایه پروردۀ این مهر جهانتاب علی‌ست
که به این آینه پیش از همه ایمان آورد

عجب این نیست که سلمان شود از اهلُ البیت
مکتبش گوهر از این دست فراوان آورد

گرچه خاموش شد آتشکدۀ فارس ولی
پرتوش مشعل توحید به ایران آورد

جلوۀ روشن آن ماه شب چهاردهم
قرص خورشید شد و رو به خراسان آورد

مهدی جهاندار:


کيستی ای خنده‌هايت رحمةٌ للعالمين
گيسوانت ليلةالقدر سماوات و زمین

ای اشارت‌های ابروهای تو لا ريب فيه
مهربانی‌های چشمانت هدیً للمتقين

ای شب معراج، سبحان الذی أسرای من
عروة الوثقی‌ست دامان تو يا حبل المتين

ايّها المزّمّل امشب تا سحر بيدار باش
تا طلوع فجر قرآن‌ها بخوانی با یقین

در رکوع کيست آن زيباترين انگشتری
راز بگشا ای نماز اولين و آخرين

نخل‌های سال‌ها خشکيده خرما می‌دهند
می‌نشينی تا کنار اين دل چادرنشين

غلامرضا شکوهی:


تا بر بسیط سبز چمن پا گذاشته‌ست
دستش بهار را به تماشا گذاشته‌ست

از بس‌که دست برده در آغوش آسمان
پا بر فراز گنبد مینا گذاشته‌ست

می‌بارد از طلوع نگاهش تبار صبح
خورشید را به سینۀ خود جا گذاشته‌ست

تا مثل کوه ریشه دَواند به عمق خاک
یک عمر سر به دامن صحرا گذاشته‌ست

دستی لطیف، ساغر سرشار عشق را
در هفت‌سین سفرۀ دنیا گذاشته‌ست

نوری «امین» نشسته در آغوش «آمنه»
دریا قدم به دیدۀ دریا گذاشته‌ست

نوری که از تبلور رخسار او دمید
مهتاب را به خانۀ دل‌ها گذاشته‌ست

غلامعلی حدادعادل:
محمّدا به که مانی؟ محمّدا به چه مانی؟
«جهان و هر چه در او هست صورت‌اند و تو جانی»

حکایتی که تو داری به هیچ چامه نگنجد
فزون ز طاقتِ اندیشه و زبان و بیانی

ندانمت چه بنامم، ندانمت چه بخوانم
که هرچه گویم و خوانم، چو بنگرم، به از آنی

تو در خیال نیایی، تو در قیاس نگنجی
که خود حقیقت برتر ز فهم و وهم و گمانی

تویی که رشتۀ پیوند آسمان و زمینی
تویی که پنجرۀ روشنِ زمین و زمانی

تویی که صاحب خُلق عظیم و طبع کریمی
تویی که صاحب صبر جمیل و قدر گرانی

تویی که در شبِ تاریکِ دهر نور امیدی
تویی که در تن دنیای خسته روح و روانی

نوید روشنِ توحید و عدل و حکمت و عقلی
رسول رحمت پروردگار عالمیانی

تو آن درخت برومند بوستان بهشتی
که میوۀ گل اخلاق بر زمین بفشانی

به راه حقّ و عدالت دمی ز پا ننشینی
مگر نهال عدالت به دست خود بنشانی...

تو بندِ بردگی از پای خَلقِ خسته گشایی
نجات‌بخش خلایق ز رنجِ بارِ گرانی...

به باغ عشق و محبّت، گل همیشه بهاری
نه آفتی به بهار تو می‌رسد نه خزانی

نشسته نزد فقیران، به مهربانی و نرمی
چو کوه بر سرِ راهِ ستمگران جهانی

لطیف و نرم، چو باران، به خاک خشک بیابان
به دشت تشنۀ ایمان، تو جویبار روانی

تویی که محرم رازی، تویی که راز نمازی
خوشا شبِ تو که هر شب نماز عشق بخوانی

نماز خواندی و از دیده سیل اشک گشودی
فدای قطرۀ اشکی که در نماز فشانی

محمّدا تو کریمی! محمّدا تو رحیمی!
محمّدا تو امینی! محمّدا تو امانی!

سعیدْ آن که تو او را به‌سوی خویش بخوانی
شقی‌ست آن که تواَش از حریم خویش برانی...

هزار چشمۀ حکمت، هزار زمزم رحمت
ز قلب پاک تو جوشیده آشکار و نهانی...

خدای خواسته تا قدر و منزلت به تو بخشد
خدای خواسته قرآن بماند و تو بمانی

به پنج نوبت، گلدسته‌ها ز مشرق و مغرب
زنند بانگ «محمّد» بدان زبان که تو دانی

ستوده آمد نامت! شنوده باد پیامت!
بلند باد مقامت! که سرو باغ جنانی

تویی که ریشه و اصلی، تویی که حلقۀ وصلی
نشسته در دلِ خُرد و کلان و پیر و جوانی

جهان پُر است ز خشم و خروش و خیزش امّت
رسیده موج رهایی ز هر کران به کرانی...

چگونه لاف سخن در ستایش تو توان زد
تویی که لایقِ مدح تو نیست هیچ زبانی..

اصغر عظیمی مهر:


از روی توست ماه اگر این‌سان منوّر است
از عطر نام توست اگر گل، معطّر است

آن چهرۀ مشعشع و آن دیدۀ پر آب
شأن نزول سورۀ والشّمس و کوثر است

بال و پر فرشتۀ آمین به راه توست
امر محال اگر تو بخواهی میسّر است

دارد به سمت نام تو نزدیک می‌شود
آغاز هر اذان اگر الله اکبر است

نامت دوبار در صلوات آمد و مدام
«از هر زبان که می‌شنوم نامکرّر است»

حرفی تفاوت صلوات و صلاة نیست
اجر صلاة با صلواتت برابر است...

محمد حسن مهدویانی:


او را که جهان گم شده در حلقۀ میمش
جبریل کند فخر که بوده‌ست ندیمش

زانو زده پیشش ادب و مهر و کرامت
تا درس بیاموزند از خُلق کریمش

هر آینه پیداست تجلّی خداوند
در آینۀ خندۀ رحمان و رحیمش

شاید که شفاعت کند از مؤمن و کافر
در روز جزا گسترۀ لطف عمیمش

غرق است شکیبایی و محو است تساهل
در ژرفی دریاصفت‌ خوی حلیمش

زد خاتمه بر خاتم دیرین نبوت
شق‌القمر از شعشعۀ دُرِّ یتیمش

آن همت والا که جهانی نتوانست
هرگز بفریبد به متاع زر و سیمش

هم‌بال بهار است، که گل بشکفد از گل
در باغ روان‌ها، وزش نرم نسیمش

تابنده‌تر از مهر، ببین شمسۀ نامش
مهتاب غباری، که فشانده‌ست گلیمش

شاهد شده شعرم را، سوگند «لَعَمرُک»
آن مدح که فرموده خداوند علیمش...

عباس شاهزیدی:


وا کن به انجماد زمین چشم‌هات را
چشمی که آب کرده دل کائنات را

آه ای یتیم مکّه! به دنیا نشان بده
با لهجه‌ات صراحت آب حیات را...

تنها به یک اشارۀ پلکت فرو بریز
قندیل‌های صومعه و سومنات را

سُبحانَ ... آن‌که دلبری‌ات را به عرش برد
سُبحانَ ... آن‌که داده به تو این صفات را

اشراق خندۀ نمکینت گشوده است
سمت بهار پنجره‌های حیات را

هی فکر می‌کنیم و به جایی نمی‌رسیم
هی دوره می‌کنیم تمام لغات را

اصلاً بنای از تو نوشتن که می‌شود
جرأت نمی‌کنند قلم‌ها دوات را...

تنها نه شعر، وصف تو را کم می‌آورد
حُسن تو بسته است جمیع جهات را

هر جا خدا به آیۀ حسن تو می‌رسد
برجسته می‌کند همۀ این نکات را

ای آن‌که جُسته‌اند تمام پیمبران
در پیچ و تاب زلف تو راه نجات را

از ما که زنده‌ایم و بدون تو مرده‌ایم
یک لحظه هم دریغ نکن التفات را

راز سخن میان تو و واجب الوجود
دیوانه کرده است همه ممکنات را

باید به پیشگاه خدا عاشقانه خواند
در هر تشهدی صلوات صلات را

آن شب که خورد آب حیات و نجات یافت
حافظ تو را سرود نه شاخ نبات را

 

 

منبع: شعر هیات

 


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین