عقیق به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند

اشعار شب ششم محرم (حضرت قاسم بن الحسن ع)

به مناسبت ماه محرم الحرام فرا رسیدن ماه عزای حضرت سیدالشهدا (ع) عقیق هر روز تعدادی از اشعار شاعران آیینی را به منظور استفاده ذاکرین وشاعران اهل بیت (ع) منتشر می کند

سرویس شعر آیینی عقیق: به مناسبت ماه محرم الحرام  فرا رسیدن ماه عزای حضرت سیدالشهدا (ع) عقیق هر روز تعدادی از اشعار شاعران آیینی را به منظور استفاده ذاکرین وشاعران اهل بیت (ع) منتشر می کند: 

 

اشعار شب ششم محرم (حضرت قاسم بن الحسن ع)

 

جعفرعباسی:

..چه خوب، مرگ خریدار زندگانی توست

حیات طیبه تصویر نوجوانی توست

 

چه قد کشیده درون تو شوق رزم ای ماه

که هست قامت جوشن برای تو کوتاه

 

به پای شوق تو پای رکاب هم نرسید

کسی شبیه تو دست از جوانی‌اش نکشید

 

لبت به تلخی دنیا حلاوت افزوده

که شهد، شاهد شیرین زبانی‌ات بوده

 

چقدر از نفست دشت عطر آگین شد

چقدر از سخنت کام شهد شیرین شد...

 

تمام حُسنِ حَسن‌زاد خویش را بردار

برو به جمع شهیدان «اولئکَ اَلاَبرار»

 

برو به بحر رجز بین دشت طوفان کن

به موج عشق بزن، مرگ را هراسان کن

 

رجز بخوان که شود زنده کوفۀ اموات

که گوش هلهله‌ها کر شود از این آیات

 

برای عقل مگر نقشی از جنون بکشی

برو که معرکه را هم به خاک و خون بکشی

 

برو به کوری چشمان مست هلهله‌ها

بدوز چشم خودت را به تیر حرمله‌ها

 

بگو به تیغ که از فرق ماه ما پیداست!

که فرق آل علی با بنی‌امیه کجاست!

 

که ننگ نام کجا، عزت قیام کجا!؟

حسینِ صبح کجا و یزیدِ شام کجا!؟...

 

بگو حسین ندارد دمی سر سازش

به پا نکرده در این دشت خیمۀ خواهش...

 

برو که رفتن تو ماندگار خواهد شد

پس از تو لشکر دشمن غبار خواهد شد

 

گرفته‌اند فقط نیزه‌ها تو را در بر

حسین می‌چکد از پیکر تو سرتاسر

 

چقدر کام زمین‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ تشنۀ شهادت توست

تو می‌روی و ‌دلم ‌‌‌کشتۀ حکایت توست

 

علی انسانی:

این گلِ تر ز چه باغی‌ست که لب خشکیده‌ست؟

نو شکفته‌ست و به هر غنچه لبش خندیده‌ست

 

روبرو همچو دو مصراع، دو ابرویش بین

شاه بیت است و حق از شعر حسن بگزیده‌ست

 

دید چون مشتری‌اش ماه شب چاردهم    

«سیزده بار زمین دور قدش گردیده‌ست»

 

عازم بزم وصال است، و حسن نیست دریغ!

تا که در حُسن ببیند چه بساطی چیده‌ست

 

سیزده آیه فقط سورۀ عمرش دارد

نام اخلاص بر این سوره، وفا بخشیده‌ست

 

حسرتِ پاش به چشمان رکاب است هنوز

این نهالی‌ست که بر سرو، قدش بالیده‌ست

 

سینه شد مجمر و اسپند، ز دل، مادر ریخت

تا قیامت قد خود دید کفن پوشیده‌ست

 

گفت شرمندۀ احسان عمویم همه عمر

او که پیش از پسر خویش مرا بوسیده‌ست

 

تن چاکش به حرم برد عمو، عمه بگفت:

خشک، آن دست که این لالۀ تر را چیده‌ست

 

میثم داودی:

خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را

که شیرین‌تر کند در لحظه‌های تشنه کامت را

 

رجز خواندی برای مرگ، با لب‌های خشکیده

که عرش و فرش بر لب می‌برد هر لحظه نامت را

 

نشان دادی که در نسل حسن، جز حُسن چیزی نیست

ندید اما نگاه کوفیان ماه تمامت را

 

دم رفتن به میدان خنده‌ای کردی و فهمیدی

که شیرین می‌کند لبخند تو کام امامت را

 

میان کارزار زخم‌ها بردی پناه آخر

به پیغمبر که پاسخ داد بی‌وقفه سلامت را

 

در آن لحظه که دشت از بوی تو آکنده شد دیدند

ملائک با نگاه تازه‌ای روز قیامت را!

 

تو حُسن مطلع شیرین زبانی در غزل بودی

رقم زد با شهادت پس خدا حُسن ختامت را

 

ایوب پرندآور:

بی‌زره رفت به میدان که بگوید حسن است

ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...

 

دست‌خطی حسنی داشت که ثابت می‌کرد

سیزده سال، به دنبال حسینی شدن است!

 

جان سرِ دست گرفت و به دل میدان برد

خواست با عشق بگوید که عمو، جانِ من است

 

ناگهان از همه سو نعره کشیدند که آی...

تیرها! پر بگشایید که او هم حسن است

 

نه فرات و نه زمین، هیچ کسی درک نکرد

راز این تشنه که آمادهٔ دریا شدن است

 

محمد جواد غفورزاده:

ای ماه من که چشم و چراغ نبوتی

ریحانهٔ بهشتی باغ نبوتی

 

ای جلوه کرده حُسن تو چون گوهر از صدف

ای یادگار سبزترین گوهر شرف

 

ای آیه‌های حسن تو وَاللَّیل و وَالنَّهار

ای سرو سرفراز پس از سیزده بهار...

 

ای متّصل به وحی و نبوّت وجود تو

ماه شب چهاردهم در سجود تو

 

دُرِّ یتیم من، قدمی پیش‌تر بیا

یعنی به دیده‌بوسی من بیشتر بیا

 

گرد یتیمی از رخ تو پاک می‌کنم

لب را به بوسهٔ تو طربناک می‌کنم

 

ای نوبهار حُسن در آفاق معرفت

پیشانی تو مطلع اشراق معرفت...

 

ای نوجوانی تو، سرآغاز شورِ عشق

ای روشنای دیدهٔ موسای طورِ عشق

 

عشق و عقیده، آینهٔ روشن تو شد

تقوا و معرفت، زره و جوشن تو شد

 

ای پاگرفته سروِ قدت در کنار من

ای چون علی قرار دل بی‌قرار من

 

 

ای ماه من که از افق خیمه سر زدی

آتش به جان عشق، به مژگانِ تر زدی

 

وقتی صدای غربت اسلام شد بلند

مثل عقاب آمدی اینجا و پر زدی

 

از لحظهٔ وداع من و اکبرم چقدر

با التماس بر در این خانه در زدی

 

تا من به یک اشاره دهم رخصت جهاد

خود را به آب و آتش از او بیشتر زدی

 

«اول بنا نبود بسوزند عاشقان»

اما تو خیمه در دل شور و شرر زدی

 

نخل بلند عاطفه! این التهاب چیست؟

این شوق پر گشودن مثل شهاب چیست؟

 

روح شتابناک تو غرق شهادت است

در هر نگاه نابِ تو برق شهادت است

 

با غیرت تو واهمهٔ ساز و برگ نیست

در روشن ضمیر تو پروای مرگ نیست

 

مرگ از حضور چشم تو پرهیز می‌کند

تیغ از ستیغ خشم تو پرهیز می‌کند

 

ای موج اشک و آه تو«اَحلی مِنَ العسل»

ای مرگ در نگاه تو «اَحلی مِنَ العسل»

 

مانند گیسوی تو که چین می‌خورد هنوز

شمشیر تو نوکش به زمین می‌خورد هنوز

 

اما چه می‌شود که دل از دست داده‌ای

در راه دوست آنچه تو را هست داده‌ای

 

شور جهاد در دل تو شعله‌ور شده‌ست

یعنی تمام هستی تو بال و پر شده‌ست

 

اشکم خیال بدرقه دارد، خدای را

آهسته‌تر که وقت دعای سفر شده‌ست

 

از اشک تو جواز شهادت طلوع کرد

از چهرهٔ تو صبح سعادت طلوع کرد

 

قربان ناز کردنت ای نازنین من

گوش تو آشناست به «هل من معین» من

 

شوق تو چون تلاوت قرآن شنیدنی‌ست

بالا بلند من، حرکات تو دیدنی‌ست

 

ای ابروی تو خورده ز غیرت به هم گره

ای قامت ظریف تو کوچکتر از زره

 

داری به جنگ اگرچه شتاب، ای عزیز من

پایت نمی‌رسد به رکاب، ای عزیز من

 

گلبرگ چهره در قدم من گذاشتی

کوه غمی به روی غم من گذاشتی

 

سید رضا جعفری:

هيچ موجى از شكست شوق من آگاه نيست

در كنار ساحلم امّا به دريا راه نيست

 

تا مپندارند با مرگم تو مى‌ميرى بگو

اينكه می‌بينيد فعل است و ظهور، الله نيست

 

در مسير لا و الا خون عاشق مى‏‌دود

در دل معشوق مطلق راه هست و راه نيست

 

كاروان تشنه اشكت را نشانم داده است

منزل من چشم‌هاى توست، پلك چاه نيست

 

روى بر سمّ ستوران دادم و گفتم به خاك

در مقام جلوهٔ خورشيد جاى ماه نيست

 

مى‌برى من را و پا را مى‌‏كشم روى زمين

در ركاب شوق حرف از قامت كوتاه نيست

 

صوت داود است جارى از فضاى سينه‌‏ام

در مسيرش استخوانى گاه هست و گاه نيست

 

مى‌زنيدم ضربه امّا من نمى‌ريزم فرو

كوه را هيچ التفاتى بر هجوم كاه نيست

 

سید حمید رضا برقعی:

آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست

مست مدام شیشۀ می در بغل شکست

یک بیت ناب خواند که نرخ عسل شکست

فرزند آن بزرگ که پشت جمل شکست

 

پروانۀ رها شده از پیرهن شده‌ست

او بی‌قرار لحظۀ فردا شدن شده‌ست

 

بر لب گلایه داشت که افتادم از نفس

بی‌تاب و بی‌قرار، سراسیمه چون جرس

سهم من از بهار فقط دیدن است و بس؟

بگذار تا رها شوم از بند این قفس

 

جز دست خط یار به دستم بهانه نیست

خطی که کوفی است ولی کوفیانه نیست

 

گویی سپرده‌اند به یعقوب، جامه را

پر کرد از آن معطر یکریز، شامه را

می‌خواند از نگاه ترش آن چکامه را

هفت آسمان قریب به مضمون نامه را

 

این چند سطر را ننوشتم، گریستم

باشد برای آن لحظاتی که نیستم

 

آورده است نامه برایت، کبوترم

اینک کبوترم به فدایت، برادرم

دلواپسم برای تو ای نیم دیگرم

جز پاره‌های دل چه دلیلی بیاورم

 

آهنگ واژه‌ها دل از او برد ناگهان

برگشت چند صفحه به ماقبل داستان

 

یادش به خیر، دست کریمانه‌ای که داشت

سر می‌گذاشتیم به آن شانه‌ای که داشت

یک شهر بود در صف پیمانه‌ای که داشت

همواره باز بود درِ خانه‌ای که داشت

 

هرچند خانه بود برایش صف مصاف

جز او کدام امام زره بسته در طواف

 

اینک دلم به یاد برادر گرفته است

شاعر از او بخوان که دلم پر گرفته است

آن شعر را که قیمتِ دیگر گرفته است

شعری که چشم حضرت مادر گرفته است

 

«از تاب رفت و طشت طلب کرد و ناله کرد

وآن تشت را ز خون جگر باغ لاله کرد»

 

اینک برو که در دل تنگت قرار نیست

خورشید هم چنان که تویی آشکار نیست

راهی برای لشکر شب جز فرار نیست

پس چیست ابروانت اگر ذوالفقار نیست؟

 

مبهوت گام‌هاش، مقدس‌ترین ذوات

می‌رفت و رفتنش متشابه به محکمات

 

بغض عمو درون گلو بی‌صدا شکست

باران سنگ بود و سبو بی‌صدا شکست

او سنگ خورد سنگ، عمو بی‌صدا شکست

در ازدحام هلهله او... بی‌صدا شکست

 

این شعر ادامه داشت اگر گریه می‌گذاشت

 

سعید بیابانکی:

پیراهنت از بهار عطرآگین‌تر

داغت ز تمام داغ‌ها سنگین‌تر

کام همه تلخ شد ز داغت امّا

در کام تو مرگ از عسل شیرین‌تر

 

 


ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پربحث ها
پرطرفدارترین عناوین