۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۰۶ : ۰۰
عقیق:مجتبی رحمتی ـ خبرنگار اعزامی گروه حج و زیارت به مدینه منوره: آمدنم خودش داستانی دارد، اما داستان اصلی اینجاست. وقتی برای آمدن روز شماری میکنی و هیچ چیزی جز دیدن گنبد خضراء و غربت بقیع و پا گذاشتن به خاکش آرامت نمیکند. مثل رویا میماند. هنوز باور نکردهای که روزیت شده. شب است؛ دیروقت شده قرار حرم رفتن به اذان صبح افتاده تا طلوع خورشید عالم تاب را از بقیع شروع کنی. تا خود صبح ذوق و شوری عجیب وصف نشدنی خواب از چشمانت ربوده است. دل تو دلت نیست. انتظار میکشی. بالاخره اذان صبح از ماذنههای مسجدالنبی که از دور به گوش میرسد، موذن نوید هیاهوی یکی شدن اقوام و تنوع رنگها از سراسر دنیا را که گرد حریم امن جمع شدهاند؛ سر میدهد.
بگذریم اینجا سفید و سیاه زمزمه بر لب حرکت میکنند و هرکسی مشغول است. یکی عکس میگیرد، دیگری در و دیوار حرم برایش تازگی دارد. خیالت را ماموران مراقب سعودی، خراب میکنند با «حاجی حاجی» گفتنشان.همه در برابر خالق یکی هستند. راهی حرم میشوی در انبوه و خیل عاشقان پیامبر، برای نماز خواندن جایی پیدا میکنی بعد از نماز جمعیت کثیری کفش به دست از حرم خارج میشوند. عدهای در آن شلوغی راهی زیارت قبر رسول الله هستند. همه درهای منتهی به ضریح مملو از آدمهای جورواجور است. از باب السلام که وارد شوی انتهای آن ضریح پیامبر مهربانی است. ناخودآگاه به ذهنت مسیر رفتن به سوی حرم امام رضا (ع) برای زیارت تداعی میکند. آنجا که وقتی راه بسته است، با صلوات جمعیت به جلو میرود.
در مسیر رسیدن به ضریح یاد تمام آنهایی میافتی که التماس دعا داشتند. هر کسی با کولهباری از امید و آرزو آمده، اشکت بیاختیار جاری میشود. خودت را کنترل میکنی تا توجه جلب نشود. در ازدیاد آدمها پا جای پای جلویی میگذاری. خیلی سخت است یکی یکی نام آنهایی را که تمنا داشتند در ذهن مرور کنی. کم کم از ستونهای «سریر» «وفود» و «حرس» که خود داستانهای شنیدنی دارند، عبور میکنی. ستون مهاجرین به ستون قرعه شهرت دارد و ماجرای جذاب و شنیدنی از آن نقل شده. ستون توبه نیز همین طور. آن زمان پیامبر مهربانی طناب ابولبابهای را باز کرد که برای قبول شدن توبهاش از پس یک ماجرای خواندنی، خود را به ستون بست و حاضر نشد آن را باز کند تا زمانی که پیامبر بیاید.
حالا باید دعا و استغاثه کنی که پیامبر برایمان دعا کند؛ وعده خداوند است که دعای پیامبرش را رد نمیکند. ازدیاد جمعیت اجازه راه رفتن را سخت کرده؛ نیمی از راه طی شد. ماموران بخشی از مسیر را بسته اند بازهم ذهنت تفاوت به اصطلاح خادم الحرمین شریفین را با خادمان امام رضای رئوف مقایسه میکند. اینجا سفید، سیاه و زردپوست همه کنار هم به شوق رسیدن به بارگاه پیامبر زیر لب دعا میخوانند. ماموران اجازه توقف نمیدهند و با لحنی تند همه را به سمت درب خروج هدایت میکنند. دلت میخواهد لحظهای درنگ کنی، گوشهای بایستی و ازعمق دل سلام بدهی. با مکثی کوتاه روبروی بارگاه نبیاکرم، تمام حاجات و آرزوها در ذهنت مرور میشود. باز هم صدای ماموران فکر و خیالت را برهم میزند. دلت نمیخواهد عبور کنی. سرت را به عقب بر میگردانی تا بیشتر از این لحظات لذت ببری، اما چارهای نیست. باید دل کند. انتهای مسیر درب خروج است. از درب خروج چشمت به ورودی بقیع میخورد: باب البقیع. رفتن به سویش امانت نمیدهد. هر چه جلو میروی در گوشه گوشه صحن اندک جمعیتی در حال زیارتنامه خواندن و راز و نیاز هستند. دلت نمیآید بدون مقدمه وارد بقیع شوی. زیارت نامه حضرت زهرا داخل گوشی وسوسه میکند تا حالت را عوض کنی. اما باز آتش به جانت میزند این آتش زیر خاکستر.
دلت تاب نمیآورد. هنوز هوا گرگ و میش است طلیعه خورشید از قبرستان بقیع عجب صفایی دارد! باورش سخت است آنچه تا پیش از این در قاب تصویر دیدهای حالا جلوی چشمانات است. حالت خاصی بر روح و روانت حاکم میشود؛ چیزی شبیه ترس و خوشحالی. در پوست خود نمیگنجی. چشمانت در فاصله چند قدمی با قبور ائمه بیحرم بارانی است. دلت شور میزند که فضای حاکم چقدر خشک است. نمیتوانی درنگی بایستی و بگریی که چرا ائمه بقیع این همه غریب و مظلوم هستند.
شکایت این همه غربت را یا فاطمه به پدرت میکنم. یاد دعا و آرزوی حجت الاسلام مومن افتادم که گفت دور نیست آن روز؛ وعده عاشقان است با نابودی دشمن که ایرانیها برایتان حرم بسازند. گزارهای که امیدوارت میکند به اجبار چرخی میزنی، اما دلت طاقت ندارد.
هنگام بازگشت هنوز نگاهت به قبور بقیع است. انگار فضا آرامتر شده و مجالی برای توقف روبروی قبور حاصل شده. به سرعت مسیر برگشت را طی میکنی تا خودت را جلوی قبر چهار نور مقدس برسانی. بغض عجیبی گلویت را فشار میدهد. وجودت سراپا روضه میخواند.
آمدهام با عطشِ سالها
تا تو کمی عشق بنوشانیام
ماهیِ برگشته زِ دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانیام
خوبترین حادثه می دانم ات
خوبترین حادثه میدانیام؟
حرف بزن ابرِ مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانیام
حرف بزن حرف بزن سالهاست
تشنه یک صحبتِ طولانیام
آنچه در این لحظات دلداریت میدهد بازگشت مجدد و تازه کردن دیدار یار است. بیش از این زمان نیست. هقهق و چشمان خیس امانم را برای نوشتن رویای صادقه بریده. با آمدن یکی از همکاران به اتاق، خودم را جمع و جور میکنم و ادامه میدهم. به مسجدالنبی بازمیگردی. چند رکعت نماز میخوانی اما دلت راضی نمیشود. بغض فروخفته همچنان آزارت میدهد.
قرار است از ساعت ۹ صبح محفل انس و معرفت زائران برگزار شود. با گروه عازم هتل طابه الماسی میشوی. در بدو ورود حس خوبی دست میدهد. وارد محفل که میشوی زائران با یک روضه، حسی شبیه وداع دارند. مثل ابر بهار میگریند. ناگهان صدا قطع میشود و مجری به حجت الاسلام والمسلمین راشد یزدی، خادم امام رضا و مداح خوشآمد میگوید. دقایقی از برنامه میگذرد که حاج عباس حیدرزاده پشت میکروفون میرود آنقدر دلها آماده است که جرقهای میخواهد.
«ای بهشت همه خداحافظ» گریه و آه و ناله از نهاد همه بلند است. مداح ادامه میدهد «سوغاتی مدینه دل سوخته است» دیگر نمیتوان توصیف کرد آنچنان که محفل شور و فغان دارد. کلمات از وصف و حال و هوای محفل عاجز است. دلت را باید روانه کنی تا درکش کنی.
«یا فاطمه من عقده دل وا نکردم
گشتم ولی قبر تو را پیدا نکردم
مدینه عقده دل وا نکردم
مزار گمگشته را پیدا نکردم...»