۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۷ : ۱۷
رضا صیادی: با حسین در مسجد رفیق شده بودم. رفیق که نه، سلام و علیکی داشتیم و هر از گاهی چند کلمه ای با هم حرف می زدیم. می دانستم فرزند شهید است و تک فرزنده خانواده. با مادرش زندگی می کرد، یعنی همیشه خدا کنار مادرش بود. روی آن صندلی چرمی پیکان سفید. در آن روزگار نوجوانی یک حلقه دوستان صمیمی داشتیم که با هم سینما و پارک و فوتبال و هیات می رفتیم. حسین ولی خیلی با ما دمخور نمی شد. انگار خیلی فلزمان به هم نمی خورد! یک روز مادرش در حیاط مسجد صدایم کرد و گفت: «شما بچه های خوبی هستید؛ دوست دارم حسین را هم با خودتان هیات ببرید.» ولی دروغ چرا؟ ما خیلی پایه نبودیم. حسین با مادرش هیات می رفت و طبیعتا نمی توانست برود قسمت زنانه. مجبور می شد تنها گوشه مجلس بنشیند و برای همین خیلی پایه هیات رفتن نبود. برخلاف ما که گروهی می رفتیم و گعده می کردیم و گاهی اوقات بلند بلند می خندیدیم، طوری که پیرمردهای اطرافمان چشم غره می رفتند که چرا خجالت نمی کشید؟ مثلا محرم است!
قصه ما و حسین در همین مدارها بود که درست شب پنجم محرم مسجد ارک آتش گرفت. محور آتش زنانه مسجد بود و درست در حوالی همان جایی که هر شب مادر حسین سجاده می انداخت. آن شب، مقابل مسجد ارک حال و هوای عجیبی بود. همه موبایل به گوششان بود که عزیزشان کجاست؟ سالم است؟ سوخته؟ در مسجد مانده؟ منتقل شده بیمارستان؟ یا خدایی نکرده رفته است سردخانه. در همان شلوغی های مقابل مسجد، ناگهان حسین را دیدم. چشمانش اضطرابی داشت که دیگر نمونه اش را در زندگی ندیدم. خبری از مادرش نبود. انگار در خودم فرو ریختم ناگهان.
چند دقیقه بعد خبر، درست مثل همان پتک سنگین معروف بر آینه خورد. نام مادر حسین، در فهرست نخستین شهدای مسجد ارک بود که خورده بود روی آن تابلوی اعلانات لعنتی! و من با چشمان خودم دیدم که چطور حسین نشست روی زمین، بعد به سجده رفت، انگار داشت به زمین التماس می کرد که دهن باز کن و مرا هم با خودت ببر.
آن شب، مسجد ارک برنامه نداشت. ولی فردای آن روز همه امدند تا دوباره مسجد را اماده کنند، هیات امام حسین که تعطیل شدنی نیست. شب ششم محرم، مسجد جای سوزن انداختن نداشت. در همان مجلس شلوغ، در چند ثانیه کوتاه زیباترین تصویر من از محرم شکل گرفت. حسین آمده هیات. مادرش هنوز دفن نشده بود. اصلا نبود تا با آن پیکان سفید، زیر پر عابر پیاده پاک کند، نبود تا بعد از مجلس کنار آبخوری قرار بگذارند. حسین تنهای تنهای تنها تنها شده بود. اما انگار همه گمشده هایش را داخل مجلس روضه پیدا می کرد.
فردای آن روز مادر حسین تشییع شد، روی تابوتش پرچم سرخ یا حسین بود. کنار قبر پدرش، قبر مادر را کنده بودند. روی تابلوی ترحیم هم به جای عکس مادر، عکس پدر چاپ شده بود. لحظه های آخر حسین داشت داخل قبر فریاد می زد و آستینش را گاز می گرفت، ولی باور کنید من صدای مادرش را شنیدم که گفت: یا امام حسین! پسرم را به تو سپردم.
حسین قصه ما حالا برای خودش مجلس داری شده. چشم های او که برق چشمان پدر و مادر دارد، زیباترین تصویری است که من از محرم سراغ دارم.