۰۵ آذر ۱۴۰۳ ۲۴ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۲۱ : ۱۴
این کتاب چند روز پیش در قم رونمایی شد. نام قبلی کتاب، «جواد فری» بود که به «شیر دارخوین» تغییر کرد.
فاطمه دولتی که متولد سال ۱۳۷۳ است به خوبی توانسته فضای جنگ و جبهه را به تصویر بکشد و با توجه به اینکه ساکن قم است، در فضا سازی این شهر نیز موفق عمل کرده است. او حتی به مناطق جنگی رفته تا حس و حال شهید در آن مناطق را به نحو بهتری منعکس کند.
افرادی به عنوان مشاوران محتوایی، نظامی و اسناد، فاطمه دولتی را در این کتاب یاری کرده اند و وظیفه ویراستاری کتاب با زهره دربانی بوده است.
این کتاب در ۴ فصل به اضافه فصلی مخصوص تصاویری از شهید تدوین شده و به صورت دو رنگ به چاپ رسیده است.
«شیر دارخوین» را انتشارات سامیر به کوشش موسسه راویان فتح قم منتشر کرده است و برای ۳۰۲ صفحه آن قیمت ۳۰,۰۰۰ تومان در نظر گرفته است.
جواد دل آذر که متولد سال ۱۳۳۷ بود، سالهای حضور خود در جبهه را با مسئولیتهای گوناگونی از قبیل فرماندهی «محور» و «عملیات» لشگر ۱۷ علی ابن ابیطالب (ع) طی کرد. او سرانجام در تاریخ ۱۳ اسفند ۱۳۶۴ در عملیات والفجر ۸ به فیض عظیم شهادت نایل آمد و از عالم ملک به جهان ملکوت پر کشید. او قبل از آن هم مجروحیت شدیدی را پشت سر گذاشته بود.
آنچه در ادامه می خوانید، گزیده کوتاهی از این کتاب است:
آسمان رو به تاریکی می رفت، شناسایی ها انجام شده بود، بچه ها آماده بودند، طرح نقشه عملیات ریخته شده بود. فقط مانده بود آمدن مهدی.
- اکبر؟
-هوم؟
- میای بریم یکم سربه سر بچه های عقیدتی بذاریم؟
اکبر ابرو بالا انداخت، لبخندی زد، مشکلی نداشت.
-باز چی تو سرته؟
- بالاخره باید به حرکتی بزنیم دیگه، بریم ببینیم محسن هس؟
-نیس جواد، نیس. تو که می دونی. نقشه ات برای محسنه؟
-دهنت گلاب.
جواد دستی به موهاش کشید و راه افتاد. بچه های عقیدتی مشغول بودند با دیدن جوان و اکبر ایستادند، خوش و بشها انجام شد، جواد چشم ریزکرد، گشت دنبال کسی
- آقامحسن نیستن!
یکی از بچه ها که همیشه همراه محسن بود زودتر از همه جواب داد: «نه آقاجواد، رفتی مرخصی کاری دارین؟
جواد استکان چایی که براش ریخته بودند را برداشت.
-کار که دارم، ولی خودم بهش میگم، ناسلامتی ما فامیلیم، همو می بینیم. فقط هر وقت اومد یادتون نره ازش یه شیرینی حسابی بگیرین.
یکی از رزمنده ها شیشه مربای پر از قند را گذاشت جلوی جواد.
- بفرما شیرینی برای چی؟ بی مناسبت که نمی شه.
- بی مناسبت چه برادر من. ایشون داماد شده. کم الکیه؟
بچه های
عقیدی نگاهی به هم انداختند، جواد در نگاه آنها دلخوری دید. محسن مسئول شان
بود، رفیق شان بود. بی خبر داماد شدن اش برای بچه ها هم عجیب بود هم
سنگین.
- فکر کنم برای بعله برون رفته
صدای «مبارک باشه، خوشبخت بشن، همیشه به شادی» بچه ها آرام و با اکراه بلند شد. جواد چای را سرکشید.
- بین خودمون بمونه، منو آقامحسن الان دیگه باجناقیم. خواهر زن منو گرفته.
بچه ها تأیید کردند. جوانکی جلو آمد. چشمهاش پر از سؤال بود.
- آقا دل آذر مبارک باشه. ولی شما نمیدونی چرا از ما پنهون کرده؟
جواد شانه بالا انداخت. ایستاد. نگاهی به اکبر که می خندید انداخت.
-نمی دونم. ولی زیاد بهش فکر نکن. اخلاق اش همین جوریه. خب ما دیگه بریم.
با اشاره جواد، اکبر بلند شد. هنوز چند متر از بچه های عقیدتی دور نشده بودند که اکبر زد زیر خنده.
-اینا چی بود گفتی جواد؟
- چی بود؟ من با خمپاره ازدواج کردم اون با آرپی جی. خب باجناق میشیم دیگه.
اکبر سری تکان داد. جواد رو به هر غریبه ای که می پرسید: ((شما متأهل هستید؟» می گفت: «بله من باجناق آقای روحانی ام.» حالا امشب روحانی را به خانه بخت خیالی فرستاده بود.
* شهید محسن روحانی مسئول عقیدتی لشکر هفده علی ابن ابی طالب بود.