۰۵ آذر ۱۴۰۳ ۲۴ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۰۶ : ۱۴
کتاب «نخل و نارنج»، این تصورات را بهم میریزد و تصویری تازه از یامینپور را در برابر دیدگان خواننده و مخاطب مینشاند. اثری که زندگینامه داستانی یکی از بزرگترین فقهای شیعه طی دو قرن اخیر است و پس از روبهرو شدن با اثر، نمیتوان یامینپور را یک نویسنده تازهکار نامید. «نخل و نارنج» به هیچوجه شباهت به کار اول یک نویسنده ندارد. هرچند قرار نیست در مواجهه با این اثر داستانی با یک شاهکار روبهرو باشیم ولی به هر صورت یامینپور اثری خلق کرده که رضایت مخاطب را جلب میکند.
اثری که عناصر داستانی در آن پررنگ است و همینها گواهی میدهند که نویسنده دمدستی با اثرش روبهرو نشده و متنی قابل دفاع را به مخاطب عرضه کرده است.
همه این نکات بهانهای بود که سراغ یامینپور برویم و با او که طی یک دهه اخیر مصاحبههای چالشی بسیاری داشته، رودرو شویم و اینبار نه درمقام مصاحبهکننده بلکه در مقام مصاحبه شونده با او مواجه شویم. مصاحبهای که تلاش شد از تعارفات فاصله بگیرد و اسیر ملاحظات نشود.
در ادامه مشروح این مصاحبه را میخوانید.
*«نخل و نارنج» اثری درباره دین نیست
میخواهم برای شروع از متن کتاب آغاز کنم: «ملالی نیست جز دیدن خرابی مملکت و پریشانی رعیت و بیکفایتی مأموران اعلیحضرت که نه دادی میستانند و نانی به دست گرسنهای میرسانند و رعایا چنان مصیبتزده که از دین و روز واپسین گفتن برای آنها، در زمانهای که دنیا برایشان جهنم است، انصاف نباشد.» وحید یامینپور در اولین اثر داستانیاش که بهتازگی منتشر کرده، از دین گفته و سؤال من این است که آیا در چنین روزگاری که مردم درگیر گرفتاریهای متعدد هستند، از دین گفتن انصاف است؟
(میخندد) نمیشود گفت که این اثر صرفاً حرف از دین زده و ممکن است هشتگهای مختلفی بگیرد که یکی از هشتگهای آن دین هم باشد؛ ولی بهنظرم این اثر ارائه یک زندگی است، یک نگاه به زندگی و خوانش از آن که اتفاقاً ممکن است شباهتهایی هم به دوران ما از نظر سختیها داشته باشد. هرچند قیاسکردن سختیهای امروز با سختیهایی که کتاب روایت میکند، بیانصافی است؛ کمااینکه من سعی کردم یکی از این سختیها را نشان دهم. منظورم ماجرای طاعون است و ممکن است کسی که نمیداند چه اتفاقی افتاده، وقتی میخواند به من بگوید در توصیف این واقعه اغراق کردهای؛ ولی گمان میکنم اصل ماجرا را نتوانستم منتقل کنم. آنهم بلای خانمانسوزی که نیمی از کشور را در بر میگیرد و صدهاهزار نفر را از بین میبرد. حین تحقیق وقتی مواجه شدم با اینکه نیمی از جمعیت دزفول و شوشتر بر اثر طاعون میمیرند، باز هم نتوانستم در کتاب آنطور که بوده روایت کنم.
بنابراین، قیاس این دشواریها منصفانه نیست و واقعیت هم ندارد. «نخل و نارنج» اثری درباره دین نیست، بلکه خوانشی از زندگی است که بهنظرم تاریخ مصرف ندارد و مخاطب همراه اثر میشود و همان ابتدا ممکن است شباهتهایی بین خودش و شخصیت اصلی و شرایطی که او را احاطه کرده، پیدا کند.
ممکن است قشری از مردم با این اثر ارتباط بیشتری برقرار کنند؛ ولی من این خوانش را عام میدانم به این معنا که کسی از مردم را در ایران سراغ ندارم که نتواند با این نوع زندگی ارتباط برقرار کند. یعنی فهم متعالی و آرمانی از زندگی که آمیخته با دین است و نوعی ماجراجویی مبتنی بر علم؛ این چیزی است که برای همه مردم خواستنی است.
امروز مردم در رسانهها با ژانری از ماجراجویی که مبتنی بر ورزش یا اقتصاد است، آشنایند؛ اما ماجراجویی مبتنی بر علم وجود ندارد.
بهعبارتی این ژانر بیشتر از سوی آنطرفیها جدی گرفته شده!
بله. ما روایت نکردیم و اثری نشان داده نشده که یک دانمشند در آن قهرمان باشد و زمانی که یک دانشمند را روایت کردیم، وجوه سیاسی و غیرعلمی برجستهتر بوده؛ ولی غربیها در این زمینه موفق بودند و حتی آنها شخصیتی مبتلا به شیزوفرنی را تبدیل به قهرمان میکنند.
*شیخ مرتضی انصاری مرجع تقلید دوران شکست است
مرحوم شیخمرتضی انصاری وجوه سیاسی پررنگی ندارد، هرچند که در این اثر ما گاهی این وجه را میبینیم. ولی باید متن این کتاب در روزگار کنونی خوانده شود و هرقدر هم که شما بگویید این اثر دینی نیست، این برداشت از آن میشود و خواننده ممکن است با خودش بگوید کاش وحید یامینپور سراغ مسئلهای میرفت که درد روز مخاطبان باشد. میخواهم به سؤال ابتدایی بازگردم که شما هوشمندانه از آن گریختید. فکر میکنید چند درصد مخاطب امروز نیاز داشت که اثری درباره شیخمرتضی انصاری، بخواند و با مخاطبی که ارتباط مذهبی با اثر برقرار نمیکند چه حرفی برای گفتن دارید؟
حرف مهم من همان حرفی است که بهعنوان نخ تسبیح در کتاب مداوم تکرار میشود. یعنی به خودم تذکر میدهم که همه حوادثی که در زندگی ممکن است ما را در محاصره قرار بدهند، اولویت زندگی ما نیست. نه فقر، نه فشار سیاسی، نه جنگ و نه حتی شکست! چون شیخمرتضی انصاری مرجع دوران شکست است و در بدترین شرایط سیاسیاجتماعی قاجار قرار داریم که دو مرتبه از روسها شکست خوردیم و حدود یکسوم سرزمین را از دست دادیم، بیماری کشور را درنوردیده و علمای زمان از دنیا رفتهاند و این دوره دوران تلخی است و کاملاً دوران شکست است. در تلخترین شرایط که در محاصره این دنیای بیرحم قرار داریم، وجوهی از زندگی انسان باید برجسته شود و انسان نگاهش معطوف به آنها باشد و از دل آنها حرارت و هیجان درمیآید. این حرفی است که برای دنیای امروز است که روزمرگی بزرگترین بحران و خطر آن است. انسانها در محاصره وجوه سافل و دانی خود قرار میگیرند. اتفاقاً من تصور میکنم باید انسان را به آن وجوه دیگر متوجه کنم و فکر میکنم مخاطب این را میخواهد و قهرمانی و بزرگی این شخصیتها بیشتر به چشم میآید و اگر مروری بر فضای آثار داستانی داشته باشید، میبینید چنین آثاری تذکری برای مخاطب فارق از اینکه او مسلمان است یا نه ایجاد میکند؛ چون این وجوه در بین تمام انسانها مشترک است.
یکی از کسانی که اولین نگاه مثبت درباره این کتاب را منتقل کرد و برایم جالب بود جناب یوسف قوجق بود که از برادران اهل سنت است. این برایم ارزشمند بود.
*بهطور غریزی میتوانم داستان بنویسم
شما یک زندگینامه ننوشتهاید، بلکه اگر بخواهیم درست بگوییم داستانی نوشتهاید که در آن زندگی یک انسان را نیز روایت کردهاید. چقدر تجربه داستاننویسی داشتید؟
داستان تاکنون ننوشته بودم. البته اثری که ارزش ادبی داشته باشد نوشتهام، ولی منتشر نکردم. آموزش داستاننویسی ندیدم ولی این به معنای این نیست که نمیدانم داستان چیست. به خاطر اینکه زیاد داستان خواندهام به طور غریزی میتوانم بنویسم. یعنی از زمانی که در خاطرم هست آثار بزرگان ادبیات جهان را مطالعه کردهام و سعی کردم کتاب خوب از دستم درنرود. هرچند طی ۱۰ سال اخیر حواسم سمت تاریخ شفاهی و ادبیات غیرداستانی رفته است.
*دلم نمیخواست یک اثر معمولی خلق کنم
یعنی آثار روز را مطالعه نکردید؟
کمابیش چرا ولی چون توقعم بالا رفته بود، نمیتوانستم خودم را راضی کنم که برای آنها وقت بگذارم. با این حال، سعی میکردم در فضای کتاب بمانم. برای همین نوشتن خیلی دشوار نبود، هرچند ممکن بود ایراداتی در کار باشد.
یکی از دلایلی که همیشه مانع انتشار میشد، این بود که اعتمادبهنفس کافی نداشتم و فکر میکردم باید حتماً یک دوره داستاننویسی بگذارنم تا بتوانم یک اثر بنویسم و دلم نمیخواست یک اثر معمولی خلق کنم.
این کار را زمانی که تمام شد، به چند نفر از کسانی که کارشناس هستند نشان دادم تا نظر بدهند و اگر آنها میگفتند که قابلانتشار نیست، این هم مانند دیگر آثار منتشر نمیشد.
برای نهاییکردن این کار، یک دور آثاری را که به اسم زندگینامه داستانی نوشته شده بود، دوباره مرور کردم. تمایلم این بود که در قالب داستان این اتفاق بیفتد؛ ولی خب چون شخصیت اصلی کتاب یکی از شخصیتهای مهم تاریخ بود و خیلی از زمان ما فاصله نداشت ممکن بود خیلیها راجع به او حرف داشته باشند. چون شیخانصاری در حوزههای علمیه مدعی زیاد دارد، ناچار شدم از قالب رمان فاصله بگیرم و به زندگینامه داستانی نزدیک شوم. با این حال آن چیزی که در کتاب آمده هیچ کجا آن چیزی نیست که در تاریخ آمده است. فضاسازی و شخصیتپردازی کار خودم است و تنها تلاش کردم که شخصیتهایی که ساخته میشود خیلی با واقعیت تاریخی فاصله نداشته باشد.
مثلا درباره رابطه شیخانصاری و سیدعلی شوشتری که اصل قصه است و در یکسوم پایانی پررنگ است، دو صفحه در تاریخ موجود است که آن دو صفحه هم ممکن است از سوی برخی انقلت رویش باشد. یک جمله را مطمئن بودم که سبب شد برای من حجت شود و داستان را روی آن بنا کنم، آنهم اینکه سیدعلی شوشتری و شیخمرتضی انصاری یک روح در دو بدن بودند. من به این جمله اتکا کردم وگرنه درباره سیدعلی شوشتری تقریباً هیچچیزی در تاریخ نیست و بعدها حین تحقیق متوجه شدم که دو سیدعلی شوشتری در تاریخ داریم.
اسناد کم بود و این برایم عجیب بود؛ چون شیخ انصاری از شخصیتهای مهم تاریخ است و هنوز ۱۷۰-۱۸۰ سال از این افراد نگذشته، اما منابع در دسترس نیست. بخشی از حرفهایی هم که درباره مرحوم شیخ زده میشود تبدیل شده به نقل کوچه و بازار که به آنها اتکا نکردم.
من بعضی از مطالب را براساس برآوردهای شخصی نوشتم؛ مثلاً درباره زمان حضور سیدعلی شوشتری سندی پیدا نکردم ولی برآورد کردم که این مربوط به دهه پنحاه قرن سیزدهم است که وقتی کتاب تمام شد با سندی روبهرو شدم که نوشته بود سال حضور سیدعلی شوشتری سال ۱۲۵۵ است و معلوم شد برآوردم بر اساس اسناد حاشیهای درست از آب درآمده است.
همان طور که در مقدمه نوشتم، سعی کردم تخیلم را به تاریخ استوار کنم و برای اینکه استناد کار بالا برود برخی از جملات را که در تاریخ آمده، عیناً در داستان بیاورم. برای مثال، جمله مرحوم صاحبجواهر درباره شیخ عیناً در تاریخ نقل شده که او را بهعنوان مرجع بعد از خود معرفی میکند. یا جمله مولیاحمد نراقی به شیخ در تاریخ وجود دارد و جالب است بدانید که فقط همین یک جمله در تاریخ هست؛ ولی من دو فصل درباره دیدار شیخ و مولیاحمد نراقی در این کتاب نوشتهام. سعی کردم نشانههایی در متن بگذارم که مخاطب متوجه شود که برخی از دل تاریخ بیرون آمده. همان طور که گفتم فضاسازی و شخصیتپردازیها را بسته به ادراک خودم از حواشی تاریخ نوشتهام.
مثل رابطه مرحوم شیخ با دخترش؟
جز ماجرای نان و سبزی چیز دیگری در تاریخ از رابطه شیخ و دخترش نیست یا از همسر شیخ هیچچیزی در تاریخ نیست مگر اینکه میدانیم او دختر کیست. باقی داستانپردازیهای من است؛ مثلاً من حدس زدم که شیخ پسر ندارد و برخی روایتها که درباره عروس شیخ مطرح میشود، داستانپردازی است و واقعیت ندارد.
ماجرای مادر شیخ و رفتار شیخ با او وجود دارد؟
بله، رابطه شیخ و مادرش و آن کولگرفتنها از مشهورات تاریخ است و من هم در کتاب یکیدو جا از آن استفاده کردم. از مادر شیخ ردپایی در تاریخ هست.
*برای حفظ حس و حال نوشتن، شب و روز نوشتم
برای تحقیق چقدر وقت گذاشتید؟
خب بخشی برای من آماده بود. از پیش خوانده بودم و باید فرصت میگذاشتم و تدوین میکردم. چیزهایی در رابطه ارتباط حوزه علمیه با ماجرای جنگ ایران و روسیه میدانستم؛ اما وقت گذاشتم و تکمیلش کردم. برای همین نمیتوان گفت چقدر برای تحقیق وقت گذاشتم؛ اما آن زمانی که صرف نوشتن کردم یعنی از ابتدا تا انتهای کار حدود سه ماه زمان برد، خیلی فشرده و پیوسته نوشتم و برای اینکه حس و حالم از بین نرود، شب و روز این کتاب را نوشتم. اما در بازخوانیها تغییراتی صورت گرفت. دوسه فصل اول را در بازخوانی نوشتم. پایان را ننوشته بودم و منتظر بودم ببینم چه پیش میآید و به همین خاطر نوشتن آن بخش طول کشید.
*روایت مرجعیت شیعه در بستر تاریخ
باز میخواهم به سؤال اول برگردم. بماند که امروز بهواسطه شبکه اجتماعی و عرفیشدن موضوعات همه بهراحتی از یک مرجع تقلید انتقاد میکنند و خب این حق را برای خودمان قائل شدیم که دست به چنین کاری بزنیم. اما در این کتاب تصویری از مرجعیت میبینیم که حرمت بالایی دارد و در ماجرای دیدار دختر ناصرالدین شاه با شیخ، آن دیالوگها ردوبدل میشود. همچنین در ماجرای مربوط به سیدمجاهد میبینیم که یک مرجع تقلید و استاد فقهای زمان، لباس رزم برتن میکند و پیشاپیش مردم در میدان مبارزه با دشمن قدم میگذارد. این تصویر را وقتی میبینیم ناخودآگاه دست به مقایسه میزنیم و امروز و دیروز مرجعیت را مقایسه میکنیم. هدف شما رساندن مخاطب به این مقایسه بود یا اینکه فقط میخواستید یک تصویر از مرجعیت نشان دهید؟
توجه داشتم که حوزه علمیه شیعه و مرجعیت را در بستر تاریخ روایت میکنم. عرض کردم که شیخ در نقطه بحرانخیز و معرکهای حضور دارد و این شانس قصه بود که در میان این ماجراها قرار میگیرد و اگر این ماجراها نبود، این قصه اینطور از کار درنمیآمد.
از ابتدا میخواهم این را بگویم که چه اتفاقی میافتد تا مرجعیت رابطه خودش را با سیاست تنظیم کند. یکجا نهتنها فتوای جهاد میدهد بلکه خودش هم لباس رزم میپوشد و پیشاپیش صف رزمندگان وارد میدان میشود و جای دیگر در مسئله هرات فتوای جهاد نمیدهد. در واقع خواستم نشان دهم که فتوادادن برخاسته از خصوصیات فردی نیست، بلکه یک زمینه شرعی دارد و بخشی هم به تجربیات تاریخی توجه دارد. در گفتوگویی که میان شیخ با دیگری رخ میدهد -که البته در تاریخ نیست ولی از گریههای مولیاحمد نراقی آن را متوجه میشویم- میبینیم که چه نگرانیهایی درباره نهاد مرجعیت و ارتباط آن با حکومتی که مشروعیتش را از نهاد حوزه گرفته وجود دارد.
*نباید اجازه دهیم ارجاع به اصالتها فراموش شود
در کتاب «نخل و نارنج» ما شاهد نمایش یک سبک زندگی هستیم و بهعبارتی وحید یامینپور یک مدل زندگی را پیشنهاد میدهد. جای خالی این قبیل کتب که نوعی از زندگی را برای خواننده ترسیم کند حس میشود. به نظر شما چرا؟
جوابدادن به این چرا کار سختی است. باید بهسمت نقد سیاستهای فرهنگی رفت، ولی اجمالاً میتوان گفت ما نباید اجازه دهیم ارجاع به اصالتها فراموش شود. ما هروقت به اصالتها ارجاع دادیم، پیروز بیرون آمدیم. انقلاب اسلامی برخلاف نظامهای سیاسی، همواره ارجاعش به قبل از خودش است مثل ارجاع به صدر اسلام و حکومت علوی و...
ما همیشه بهقول مرحوم شریعتی یا مرحوم اقبال بهدنبال بازگشت به خویش هستیم. این روشن است که این یک راهبرد همیشگی ما بوده و برای کسی که دغدغه هویت دارد، باید به اصالتها ارجاع بدهد. منظورم این نیست که سوژهها قدیمی باشند، ولی اگر کسی این را انتخاب نمیکند شاید اینطوری فکر نمیکند یا بازاری میاندیشد و یا هرچیز دیگر که نمیخواهم سراغ این موضوع بروم.
اینکه میگوییم بعد از ۴۰ سال چرا چنین آثاری کم داریم، من میگویم شانس ما این ادبیات غیرداستانی بوده است که در این ۱۰-۱۵ سال توانسته جریانی ایجاد کند. قدرت کتابهایی مانند «پایی که جاماند»، «کوچه نقاشها»، «دا» و... در ارجاع به اصالتها بسیار زیاد است که در متن زندگی امروزی جاری است.
*ناداستان و مستندنگاری مزیت جریان انقلاب است
ولی آنچه در این کتابهایی که نام بردید دیده میشود سبک زندگی نیست، بلکه حواشی مرتبط با جنگ و سیاست است که برجسته میشود. در حالی که در داستان این سبک زندگی قابلیت برجستهشدن بیشتری دارد.
قبول دارم. داستان امکان تصویرسازی زندگی ملموس و ریزرفتارها را بیشتر فراهم میکند. مزیت جریان انقلابی به ناداستان و مستندنگاری بوده است ولی خب داستان به موازات این جریان پیش نیامده و البته وجود دارد. اصلاً شاید نویسندهها هم بهدنبال آزمون و خطا بودند که ببینند این مدل با اقبال روبهرو میشود یا خیر که خب قرعه بهنام من خورد تا این آزمون به واسطه این اثر صورت بگیرد و نویسندهها بتوانند نتیجهگیری کنند که میشود یا خیر!
*توصیفات اومانیستی شأن کتاب من نبود
تصویری از مرحوم شیخانصاری در ذهن من وجود دارد که عمامه سفیدی بر سر دارند و با هیبت خاصی نشستهاند. میخواهم بدانم، تصویری از کودکی یا نوجوانی مرحوم شیخ هم وجود دارد؟ چون در کتاب شما ما جزئیات چهره نمیبینیم و بهعبارتی شخصیت شیخ صورت ندارد.
هیچ عکسی از شیخ انصاری وجود ندارد. تنها یک نقاشی از شیخ وجود دارد که پس از فوت ایشان کشیده شده که همهجا بهعنوان عکس شیخ ارائه میشود. ظاهراً بعد از فوت شیخ یک خارجی این نقاشی را کشیده و به دختر شیخ که دیگر پیرزنی شده بود، نشان داده و دختر شیخ گفته شبیه پدر من هست!
ناشر هم میخواست همان نقاشی را روی جلد یا در انتهای کار بیاورد که من موافقت نکردم و گفتم اجازه بدهید من تلاش کنم تصویر شیخ را در ذهن خواننده ایجاد کنم و با همان ریش و قدوقامت و تحتالحنک و رنگ پوست و... که در تاریخ وجود دارد، مرحوم شیخ را در ذهنش مجسم کند. جزئیتر از این دیگر نمیشد چون میرفت بهسمت توصیفات اومانیستی که شأن کتاب من نبود که بخواهم اینطور وارد جزئیات شوم. در این حد که بتواند سنوسال یا نژاد را گزارش کند، در تاریخ موجود است و من به همان بسنده کردم.
از دیگر علما ممکن است تصاویری باشد. از سیدشفتی هم یک نقاشی خیلی ابتدایی موجود است. از مولیاحمد نراقی هم یک نقاشی موجود است و در واقع عکسها مربوط به یک نسل بعد از شیخانصاری است.
*دیالوگ شیخ و سیدجمال ساختگی است
اینکه سیدجمالالدین اسدآبادی در درس شیخانصاری شرکت کرده، در تاریخ هست؟
بله سیدجمال به همان میزان که در کتاب نوشتم یعنی چهار سال پای درس شیخ شرکت کرده و آن نامهای که شیخ نوشته هم در تاریخ هست ولی دیالوگ شیخ و سیدجمال ساختگی است. من تصور میکردم اگر سیدجمال با آن روحیات قرار باشد در درس شیخ شرکت کند و قرار باشد یک نفر به ماجرای فتوای هرات یا نپذیرفتن وجوهات از انگلیس واکنش نشان دهد و پرسش کند، آن یک نفر سیدجمال است.
*مخاطب را چندلایه دیدم
مسئله ولایتفقیه در کتاب دیده میشود که البته اندکی هم ثقیل است و ممکن است مخاطب سر از آن بخشها درنیاورد و نکته جالبی هم که دارد این است که این شیخ انصاری است که پاسخ میدهد. این از ابتدا در ذهن شما بود و نوشتید یا اینکه بعداً اضافه شد؟ میخواستید نشان دهید اگر امروز در نقطهای ایستادهایم مسیری است که بهطور مثال ۲۰۰ سال است بسیاری در آن حرکت کردهاند و این نتیجه یک حرکت است.
کاملاً این بخشها در کتاب کاشته شده است. در واقع در کتاب یکیدو دعوا داریم؛ دعوای جنگهای ایران و روس، ماجرای سیدشفتی در اصفهان و... من اینها را کاشتم تا مخاطب بتواند یک ادراکی از نظریه ولایتفقیه داشته باشد. مثل ماجرای گفتوگوی شیخ و برادرش در اصفهان که منصور از برادرش میپرسد اینجا شاه کیست؟ شاه سیدشفتی است یا فتحعلیشاه؟ باید دعا کنیم که همه شهرها یک سیدشفتی داشته باشد یا دعا کنیم که فتحعلیشاه به همه فتاوا عمل کند؟ آنجا شیخ میگوید شاید راه سومی وجود داشته باشد و رد میشود. این راه سوم در ذهن خواننده میماند و تا پایان کتاب هم اسمی از آن برده نمیشود و پاسخی هم داده نمیشود ولی مخاطب را درگیر میکند.
در مورد اصطلاحات تخصصی هم باید بگویم که من مخاطب را چندلایه دیده بودم و فکر میکردم که طلبهها مخاطب این کتاب خواهند بود و خواستم یک ماجرا هم برای آنها در کتاب قرار بدهم که درگیر شوند. چون جالب است بدانید که هنوز درباره نظرات شیخانصاری در حوزه ولایت فقیه اتفاق نظر وجود ندارد. یعنی دو دسته نظر درباره شیخانصاری وجود دارد برخلاف مرحوم صاحب جواهر که میگویند نظرات ولایتفقیه او بسیار شبیه به امامخمینی(ره) است. برای همین هرجا میخواستم از زبان شیخ درباره این موضوع حرف بزنم به نظرات صاحب جواهر ارجاع میدادم و میگفت که استادم صاحب جواهر نظرش چنین بود.
*اگر شاگرد شیخ هستید، واقعیت زندگی او را انکار نکنید
بالاخره ما مرحوم شیخ انصاری را اهل طریقت ببینیم یا اهل شریعت؟
این مهمترین چالش کتاب است و امروز هم با آن روبهرو هستیم و حتی در دزفول دعوای اهل تصوف و اهل شریعت را شاهد هستیم.
من در این کتاب میخواهم نشان دهم که شیخ انصاری که شیخالفقها و شیخ اعظم است با سیدعلی شوشتری که استاد همه عرفای پس از خودش است یک روح در دو بدن هستند. من نشان میدهم که میتوان عرفان و معنویتی داشته باشیم که از دل فقه بیرون آمده و من به این عرفان رسمیت میدهم که عرفای آن فقیه هستند. عرفان حوزه علمیه. در واقع طریقتیهایی که اهل شریعت هستند. مسئله را باید تاریخی حل کرد و نمیتوان ایدئولوژیک آن را حل کرد. اساساً دعوایی وجود ندارد و اگر دعوایی هست واقعیت ندارد. چالش اصلی کتاب این است و رابطه شیخ و سید واقعی است و من از خودم این را نساختم و تنها درسی که شیخ تا آخر عمرش در آن شرکت میکند درس سیدعلی شوشتری آن هم در منزلش است. در حالی که سید از نظر سنوسال از شیخ کوچکتر است.
بسیاری از طلبهها این را نمیدانند و امروز در قم کسانی هستند که مرحوم سیدعلی قاضی طباطبایی و ملاحسینقلی همدانی را شماتت میکنند و بهعنوان آفت و آسیب حوزههای علمیه معرفی میکنند. من میخواهم بگویم اگر شما خودتان را شاگرد شیخ میدانید، این واقعیت زندگی شیخ را انکار نکنید. من تردیدهایی داشتم و تصریحاتی که از جملات مرحوم بهجت دیدم مطمئن شدم که این واقعیت زندگی شیخ بوده و این درهمتنیدگی سند دارد و واقعیت است و ساخته ذهن من نیست.
*دزفولیها از این کتاب لذت بیشتری میبرند
اگر شیخمرتضی انصاری دزفولی نبود سراغ نوشتن از زندگی او میرفتید؟
نقطه تولد و جرقه ابتدایی این کتاب را هرقدر فکر میکنم خاطرم نیست. اینکه چرا من رفتم سراغ این شخصیت و شروع به نوشتن و تحقیق کردم خاطرم نیست. یعنی آن لحظه طلایی آغاز نوشتن این کتاب در خاطرم نیست ولی اینکه مرحوم شیخ دزفولی بوده و من سراغ نوشتن زندگینامهاش رفته باشم اینطور نیست.
این شانس من است که میتوانم راجع به کودکی و جوانی شیخ تصویرسازی کنم و اگر کسی دزفولی نباشد شاید نتواند آنطور که هست نشان دهد. این نکته را هم بگویم که مخاطب دزفولی لذت و حظ بیشتری از این کتاب خواهد برد؛ چون چیزهایی در کتاب هست که او میفهمد من چه گفتهام؛ مثلاً گل بابونه، این گل بابونه برای دزفول است و دزفولیها میدانند که روی هر در و دیواری این گل رشد میکند و پدیده عجیبی است. نارنج و دستههای پرستو یا سبزقبا ارکان زندگی در دزفول است و سعی کردم ارتباط نوستالژیکی برقرار کنم. این شانس برای من بوده که دزفولی باشم و بتوانم اینها را بسازم.
ولی اینطور نیست بگوییم اگر دزفولی نبود من این کتاب را نمینوشتم. با وجود این، چرا میتوانیم بگوییم یک انگیزه اضافی بود. یعنی مانعی که معمولاً اجازه نزدیکشدن به یک شخصیت را نمیدهد درباره شخصیت شیخ وجود نداشت و خب من از کودکی در همان محلهها و کوچهها بودم و از مقابل منزل شیخ رد میشدم و محلهای هست در دزفول بهنام محله مشایخ انصاری که ما با آن محله همسایه بودیم. یعنی احساس میکردم که دور نیستم و شاید اگر کس دیگری بود میگفت من تاکنون دزفول نرفتهام و خب این مانع برای من وجود نداشت.
*تاکید آقا برای معرفی شیخ را بعد از انتشار کتاب دیدم
در جایی میخواندم که میگفتند رهبر انقلاب درباره شیخ صحبت کردند و فرمودند که به این شخصیت بپردازید و آقای یامینپور هم لبیک گفته و این کتاب را نوشته است. اینطور بوده؟
حضرت آقا جملاتی راجع به شیخ انصاری دارند که درباره هیچ کسی ندارند. ایشان میفرمایند که معرفی شیخانصاری به جهان اسلام فریضه و تکلیف است؛ ولی من این جمله را بعد از نوشتن کتاب دیدم. بعد از انتشار این کتاب، در واقع جمله را دیدم. کنگرهای برای شیخمرتضی انصاری در سال ۷۲ یا ۷۳ به مناسبت دویستمین سال تولد مرحوم شیخ برگزار میشود که آقا آنجا سخنرانی میکنند و جملات عجیبی درباره شیخ مطرح میکنند که یکی همین جمله است.
*عادت به خواندن نکردهایم
ما میبینیم که در دنیا برای شخصیتهای علمی آثار فرهنگی عامهپسند تولید میکنند و آنها را بهواسطه این آثار به دنیا معرفی میکنند و این علاوه بر تبیین نظریات علمی آنها است. ممکن است این سؤال هم وارد نقد سیاستهای فرهنگی شود ولی خب گریزی از آن نیست. چرا ما برای شخصیتهای مشهور خودمان چنین آثاری نداریم؟
من میخواهم سؤال را گسترش بدهم به این شکل که بگوییم برخی ممکن است به فقیه حساسیت داشته باشند، ولی بگوییم یک شخصیت غیرفقیه مثل خیام یا ملاصدرا چرا آنطور که باید معرفی نشدهاند؟ حتی مرحوم نادر ابراهیمی که شخصیت ملاصدرا را در کتاب «مردی در تبعید ابدی» نوشته، مگر چقدر خوانده شده است و چقدر جریانساز و اثرگذار بوده است. بماند که «مردی در تبعید ابدی» را یامینپور ننوشته نادر ابراهیمی نوشته. زندگینامه داستانی هم نیست، رمان است، فقیه هم نیست که مخاطب بگوید آخوند است من نزدیکش نمیشوم، پس چرا آن خوانده نمیشود؟
مسئله، مسئله ما یا جمهوری اسلامی نیست بلکه یک مسئله فرهنگی است. این ریشه در سبک زندگی ما دارد که عادت به خواندن نکردهایم و برای تفکر عمیق فرصت نداریم.
با یکی از اساتید دانشگاه علامه حرف میزدم میگفت از دانشجویان ترم هشت علوم اجتماعی میپرسیدم فلانی (یکی از بزرگترین جامعهشناسان ایرانی) را میشناسید؟ که سر کلاس تنها یک نفر او را میشناخت. داریم حرف از دانشجوی ترم هشت دانشگاه علامه میزنیم!
*در فضای مبتذل رسانهای ترور شدهایم
میخواهم بگویم در فضای مبتذل رسانهای ترور شدهایم. ترور رسانهای مسئله جدی است و ما روبهقبله شدهایم و فقط در ایران هم نیست. میشنیدم یکی از اساتید در آلمان میگفت دانشجوها نیچه، کانت و هگل را نمیشناسند و نشان میدهد فقط مسئله ما نیستیم.
*تولید از مخاطب جامانده است
چه کسی را میشناسند؟
(با خنده) در دنیای سلبریتیزده و روزمره، معطوف شدن به هیجانات مصیبت روزگار ما است و در واقع طاعون ما این است. رسانههایی که فرصت اندیشه و تعمق و نزدیکشدن به اصالتها را گرفتهاند و خب ما که به چنین چیزهایی باور داریم، باید تلاش کنیم. اگر رسانههایی فکر میکنند که متعلق به این باور هستند باید تلاش کنند و تمام زورشان را به کار ببرند.
در فضای شبکه اجتماعی من به اینکه پیوسته کتاب میخوانم و معرفی میکنم شهرت دارم. اصلاً نام صفحه شخصی خودم را به صفحه معرفی کتاب تغییر دادم و پردنبالکنندهترین صفحه معرفی کتاب با ۱۸۰ هزار دنبالکننده برای من است.
من وارد این پیکار شدم و به مخاطب کتاب معرفی میکنم و پیگیری میکنم که این مسیر را برود. این را از خانواده خودم هم شروع کردم. دخترم که کلاس ششم است، بهقدری میخواند که من گاهی نمیدانم چه کتابی برای او تهیه کنم. بهعبارتی تولید برای این سن از مخاطب جامانده است.
*امروز داستاننویسی مانند آواز خواندن در بازار آهنگرها است
برخی میگویند داستان، رسانه قرن بیستویکم نیست و به پایان راه رسیده است. یعنی بر این باورند که ابزار گفتوگو در این روزگار، داستان نیست. در حالی که میبینیم شما بهواسطه این کتاب با مخاطبی که حتی ممکن است از شما خوشش نیاید گفتوگو کردهاید. نظرتان را در اینباره میگویید؟
من به نظرم میرسد که داستان هیچوقت نمیمیرد چون انسان فطرتاً به آن علاقه دارد و به لحاظ زیباییشناسی آن نقاطی که سبب میشود از شنیدن یک داستان یا لمس یک قهرمان لذت ببرد هیچگاه از کار نمیافتد. ولی اگر بگوییم کار دشوار شده، موافقم. امروز داستاننویسی و قصهگفتن مانند آوازخواندن در بازار آهنگرها است. شما باید در این سروصدا حرفتان را به گوش خواننده و شنونده برسانید.
*باید بتوانیم برای آینده انسان معرفی کنیم
من یک خوشبینی هم نسبت به آینده دارم و حس میکنم یک بازگشت و رجوعی به متن و محتوا صورت خواهد گرفت. یعنی سرگشتگی سبب میشود که انسانها به این ابتذال کافر شوند و وقتی کافر شوند، روزگار و دوره محتوا و اصالتها شروع میشود. ممکن است در زندگی افراد این اتفاق بیفتد که آدمها یک دورهای را به ابتذال سپری کنند. ابتذال اینجا بهمعنای زندگی غیراخلاقی نیست بلکه مرادم سطحیبودن و گرفتار روزمرگی بودن است، ولی نسبت به این ابتذال کافر شود و مسیر خود را تغییر دهد. من این خوشبینی را نسبت به تکتک آدمها و همچنین روزگار دارم و فکر میکنم باید برای آن روزگار که دوره بازگشت است از الان کار تولید کنیم تا آینده از آنِ ما باشد. ما باید بتوانیم انسان معرفی کنیم. بهنظرم هالیوود مشغول این کار است و متوجه این موضوع شده و مشغول تولید انسانقهرمانها است.
*اگر شیخ را به یک آمریکای لاتینی ارائه کنیم او را میفهمد
آیا با داستان میتوان با جهان پیرامون گفتوگو کرد؟
زبانی غیر از این نداریم. شمس، مولانا و این شیخمرتضی انصاری را میفهمند حتی کسانی که به آیین ما نیستند. بر این باورم که اگر این شخصیت به یک آمریکای لاتینی هم ارائه شود ماجرا را میفهمد.
اگر وحید یامینپور به ۱۰ سال قبل بازگردد بیشتر وقتش را به نوشتن داستان و کتاب میگذارند یا اینکه خیر؟
نمیدانم. فکر نمیکنم از کسی بپرسند بگوید همین مسیر را میآمدم.
*در صورت بازگشت به گذشته بیشتر مینویسم و منتشر میکنم
مسیر که نه، ولی خب مشغول تجربهکردن یک اتفاق تازه هستید و در کنار تجربههای قبلی، نوشتن داستان و قصه برایتان جدیدتر است.
اینطور میتوانم بگویم که اگر به ۱۰-۱۵ سال قبل بازگردم بیشتر مینویسم و به انتشار آنها مبادرت میکنم. ولی واقعیت این است که ما هم دچار روزمرگی هستیم. انسان وقتی دچار رسانه میشود پروسه تولیدبهمصرف کوتاه میشود. اما این کتاب سبب شد که جدیتر به نوشتن نگاه کنم و الان مشغول نوشتن یک کار جدید هستم.