کد خبر : ۱۰۲۴۹۶
تاریخ انتشار : ۱۲ آذر ۱۳۹۷ - ۱۲:۴۲
روایت‌هایی از زندگی مرد 90 ساله‌ای که می‌گویند عارف است و امین

کاسبی که امام جماعت شد

سواد مکتبی دارد و امام جماعت مسجد است. حاج «ذبیح الله حدیدی» کاسب ۹۰ساله، عارفی است که علاقمندان زیادی دارد و به سبک منحصر به فردی زندگی می کند.
عقیق:علی جواهری: آهنگر بی‌محابا بر پیکر آهن سرخ و گداخته شده از آتش می‌کوبد و پسرک از گرما بر صورتش عرق نشسته و خیره بر دستان پرکفایت پدر که چگونه آهن سرسخت را نقش می‌دهد درس زندگی و غلبه بر هوای نفس را می‌آموزد. صدای اذان که از گلدسته‌های مسجد نوازشگر گوش‌ها می‌شود آهنگر دست از کار می‌کشد و درحالی‌که وسایلش را مرتب می‌کند با چشمان پرهیبتش نگاهی به پسرک می‌کند و می‌گوید: «برو وضو بگیر. خدا صدایمان می‌کند.» خانه خدا درست روبه روی مغازه است. آهنگر دست‌های پینه‌بسته و زمختش را در حوضچه فیروزه‌ای مسجد با وضو جلا می‌دهد و پسرک همچنان غرق در رفتار پدر است. آهنگر که قامت وصل می‌بندد پسرک همراهش سوره حمد می‌خواند و وقت عاشقی فرا می‌رسد. اکنون سالهای زیادی از آن روزها گذشته است با این تفاوت که آن پسرک پشت ترازوی عدل نشسته و وقت نماز که می‌شود قامت خمیده‌اش را به عصایش تکیه می‌دهد و به مسجد می‌رود. او عارفی است که جماعتی در محراب عشقش قامت می‌بندند و پای درس‌های قرآنی‌اش گوش دل‌وجان می‌دهند. «ذبیح‌الله حدیدی» 90 ساله امام جماعت مسجد «همت العظیم» است و با دانش مکتبی و معرفتش باعث جذب مریدان زیادی به او شده است.


 

 


راهی که انتخابش کردم

جلوی مغازه شلوغ است. حاج‌آقا ذبیح‌الله طبق نوبت یک‌به‌یک به امور مردم رسیدگی می‌کند. یکی برای پرسیدن سؤال شرعی آمده است و دیگری می‌خواهد امانتی‌اش را به حاجی بسپارد. در این میان برخی هم برای کمک به فقرا مبلغی را برای حاج‌آقا آورده‌اند. حاجی هم همچنان کسب‌وکار را رها کرده و با صبر و لهجه دل‌نشین اصفهانی پاسخگوی همه مراجعان است. این حکایت همیشگی مغازه حاج ذبیح‌الله است که درباره‌اش می‌گوید: «یک روز مرد عارفی پای دزدی را که می‌خواستند دارش بزنند بوسه زد. اطرافیانش از کارش تعجب کردند و گفتند: چرا این کار را کردید؟ عارف گفت: این دزد درس بزرگی به من داد. اینکه در راهمان باید تا پای مرگ ثابت قدم باشیم. او انسان بااراده‌ای است ولی ای‌کاش راهش را درست انتخاب می‌کرد. راهی را که پدرم انتخاب کرد خدمت به مردم بود و جز این به هیچ‌چیز فکر نمی‌کرد. او آهنگری توانا و مؤمن بود. آن‌قدر که در طول عمرش یاد ندارم نمازش قضا شود و به همین دلیل مغازه‌اش را جلوی مسجد گرفته بود. این است که من هم این راه را انتخاب کردم و از اینکه کار مردم را راه می‌اندازم لذت می‌برم. تصمیم دارم تا آخرین لحظه عمرم این کار را ادامه دهم.» او می‌افزاید: «از دوران جوانی دوست نداشتم پولی جمع کنم. خداوند به ما می‌دهد تا ما را امتحان کند. یک‌بار از عارفی دراین‌باره پرسیدم او پاسخ داد: جمع کردن ثروت مثل انباشته کردن مال دیگری در خزانه است. خداوند یکسری انسان‌ها را خوش‌روزی آفریده و بعضی هم گنجشک‌روزی هستند. آن‌هایی که خوش‌روزی هستند باید تا می‌توانند کار خیر انجام دهند وگرنه مالی که خیر نداشته باشد بودنش فایده ندارد.»

 

حکایت دست و دلبازی شیخ رجبعلی

حاج‌آقا خاطره ای تعریف می‌کند: «یک روز پدرم گفت: فکر می‌کنی داری خدمت می‌کنی؟ حرفش برایم تعجب برانگیز بود. فکر کردم و گفتم: خوب بله! خودتان هم همین کارها را انجام می‌دهید. آن‌وقت دستم را گرفت و از من خواست همراهش بروم تا چیزی را نشانم دهد. مرا به مغازه شیخ رجبعلی خیاط برد شیخ داشت نماز می‌خواند و آن‌قدر غرق نماز بود که متوجه حضور ما نشد. از اینکه او را در آن نماز عاشقانه می‌دیدم لذت می‌بردم. در این حین مرد فقیری وارد مغازه شد و غذای شیخ را که روی اجاق بود برداشت و خورد. خواستم چیزی بگویم پدرم دستم را گرفت. آن مرد غذا را خورد و دست در دخل شیخ کرد و مقداری پول برداشت. به ما گفت: به شیخ بگویید من آمدم و سهمم را برداشتم. نماز شیخ همچنان ادامه داشت که نفر دیگر وارد شد. کتی را برداشت و تن کرد و رفت. داشتم شاخ درمی‌آوردم.

شیخ بی‌اعتنا از عالم باخدا راز و نیاز می‌کرد. وقتی نمازش تمام شد بعد از احوالپرسی گرم و صمیمانه مشغول کار شد. چند لحظه‌ای گذشت و آن مرد اولی آمد و دوباره از شیخ پول گرفت. شیخ به او پول داد و چند لحظه بعد آن فرد که کت را برده بود آمد و درخواست غذا کرد. شیخ کت را تنش دید ولی وسایلی را که مرد می‌خواست به او داد و مرد رفت. از شیخ رخصت گرفتیم و از مغازه‌اش بیرون آمدیم. پدرم چیزی نگفت. شیخ هم حرفی نزد. ولی من خیلی چیزها فهمیدم که باید بی‌دریغ برای مردم بود. من به آنجا که شیخ بود نرسیده‌ام ولی از این دل‌خوش هستم که تلاشم را برای رسیدن به فردی مثل او انجام داده‌ام.»

 

کاسب باید انصاف داشته باشد

در این میان صدای رادیو گوشه مغازه که نوای قرآن را در فضا طنین‌انداز می‌کند حال خوشی را به وجود آورده که توصیفش غیرممکن است. ماجرای دفترچه حساب مشتریان حاجی هم حکایتی جالب دارد که وقتی درباره‌اش صحبت به میان می‌آید خیلی راضی نیست درباره‌اش صحبت کند: «همه‌چیز را نباید به خاطر سپرد. مگر خرج زندگی من و همسرم با مخارج مهمان‌هایمان چقدر می‌شود. بقیه اضافه است؛ یعنی وقتی این خرج را درآوردم بقیه اجناس را به قیمت خرید می‌فروشم تا خدا را خوش آید. غیرازاین، کاسب باید بداند از چه کسی باید بگیرد و از چه کسی نباید چیزی بگیرد. همان‌طور که هر پولی خوردن ندارد این هم همین‌طور است؛ اما متأسفانه چنین چیزی در کاسبی به فراموشی سپرده شده ولی من همچنان انجام می‌دهم و برکتش در زندگی‌ام وجود دارد.»

 

خدا با من است

نگاه حاجی وقتی نزدیک اذان می‌شود به عقربه‌های ساعت دوخته می‌شود. چنددقیقه‌ای به اذان مانده است؛ اما این وقت‌ها حاجی را یاد مبارزات انقلابی‌اش می‌اندازد. او با بیان اینکه خدا همیشه هوایش را داشته می‌گوید: «از زمانی که امام خمینی (ره) در قم سخنرانی می‌کردند با اندیشه ایشان آشنا شدم. از آن روز مرتب در مغازه اعلامیه توزیع می‌کردم و درباره اندیشه‌هایشان برای مردم جلسه می‌گذاشتم. تا اینکه یکی از دوستانم به من پیغام داد که ساواک دنبالم است. به همین دلیل جلسات را تعطیل کردم ولی همچنان اعلامیه‌ها را توزیع می‌کردم. یک‌بار داشتم مغازه را مرتب می‌کردم که یک دفعه چند نفر وارد مغازه شدند و مغازه را گشتند. 2 نفر هم مرتب مرا سؤال پیچ می‌کردند که ما می‌دانیم فعالیت‌های انقلابی انجام می‌دهی. من هم جواب منفی می‌دادم. خلاصه به نتیجه نرسیدند و مأمورانی که مغازه را می‌گشتند هم چیزی پیدا نکردند. درحالی‌که تمام اعلامیه‌ها زیر صندلی بود. خدا می‌داند که چند بار صندلی را این طرف و آن طرف کشاندند ولی چیزی پیدا نکردند. هر بار دست به صندلی می‌زدند نفس من بند می‌آمد. خلاصه این یک نمونه است که خدا را همیشه در زندگی می‌بینم.»

 


با خداست و مرد خانه

صدای اذان که از گلدسته‌های مسجد و رادیو گوشه مغازه به گوش می‌رسد حاج‌آقا عصازنان به طرف مسجد راه می‌افتد و کاسبان و اهالی در مسیر با او همراه می‌شوند. وقتی وارد مسجد می‌شویم همه اهالی به احترام حاج ذبیح‌الله از جای خود بلند می‌شوند. یکی از مسجدی‌ها فریاد می‌زند که برای سلامتی‌اش صلوات بفرستید. آن‌وقت فضای مسجد را عطر درود بر خاندان حضرت محمد (ص) برمی‌دارد. حاجی هم مثل همیشه روی صندلی ورودی می‌نشیند و با تسبیح شروع به ذکر می‌کند. هرکدام از اهالی وقتی حاج ذبیح‌الله را می‌بینند رویش را می‌بوسند و می‌خواهند برایشان دعا کند. حاجی می‌گوید: «از کودکی به سفارش پدرم در مسجد خادمی کرده‌ام. برکتش 10 فرزندی است که خدا را شکر یکی از یکی بهتر هستند و باعث سرافرازی‌ام شده‌اند.» حاج‌آقا ذبیح‌الله مکثی می‌کند و این شعر را می‌خواند: «نیست پیدا با چه آهی می‌کشم پنهان نفس/ از نفس حیران منم از دست من حیران نفس/ کو به سرگردانی من از نفس افتاده‌ای/ مثل سرگردانی من هست سرگردان نفس. این همه از دعای پدرم است. تا آخرین لحظه عمر پدرم خودم از او نگهداری کردم. در آخرین لحظه دعایم کرد که عاقبت به خیر شوم.» نوای اذان که تمام می‌شود حاجی عبایش را روی دوش می‌اندازد و در محراب قامت می‌بندد و اهالی و کسبه پشت او می‌ایستند. در بین نماز اهالی نکات شرعی می‌پرسند یا استخاره می‌خواهند. بعد از نماز هم دورش جمع می‌شوند تا برایشان درس اخلاق بگوید.

اهالی که کم‌کم از مسجد می‌روند حاجی هم به مغازه برمی‌گردد و با ذکر خدا دوباره آن را باز می‌کند. همچنان مشغول رسیدگی به امور مشتری‌هاست که حاج‌خانم از خانه رو به روی مغازه برای ناهار صدایش می‌کند. تا حاجی وسایل را مرتب کند از فرصت استفاده می‌کنیم و با همسرش «طاهره محبی» درباره اخلاقش در خانه سؤال می‌کنیم و او با لبخندی می‌گوید: «حاجی حرف ندارد. البته مرد باید شخصیتی محکم داشته باشد تا بتواند خانه را مدیریت کند. وقتی به خواستگاری من آمد، هیچ‌چیز نداشت و من فقط به خاطر ایمانش با او ازدواج کردم و از این کار پشیمان نیستم. برای خانواده زحمت می‌کشد و همه اهالی محله دوست دارند چون امین است و باخدا.» حاج آقا در مغازه را می بندد و همراه حاج خانم به خانه می رود.

 منبع:فارس


ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین