۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۶ : ۰۶
شهادت امام رضا (ع) بنا به قول مشهور در بین شیعه، در روز 30 صفر سال 203 هجری قمری واقع گردیده است. آن حضرت توسط مأمون، خلیفه عباسی و با خورانده شدن سم به شهادت رسیدند.روزی که شاعران آئینی آن را با کلمات به سوگ نشستهاند.
در ادامه تعدادی از این اشعار میخوانید:
مهدی رحیمی زمستان
آمدی در خاک ایران،خاک ایران سبز شد
از جنوب کشور من تا خراسان سبز شد
ردِّ پایت شد مسیر رودهای بی قرار
هر کجا که آمدی حتی بیابان سبز شد
می شود ردِّ تو را در نقشه ها ترسیم کرد
چون به هرجایی که باریده ست باران،سبز شد
خواستم دورت بگردم در خیابان رضا
تا که گفتم السلام از دور میدان سبز شد
در خیابانِ رضا پشت چراغِ قرمزش
بارها تا هشت خواندیم و خیابان سبز شد
بارها دیدم که مادر از زیارت آمد و
تاک پیر خانه ی ما در زمستان سبز شد
گندم پس مانده های کفترانت را شبی
ریختم در سفره دیدم صبح از آن نان سبز شد
روضه ی انگور می آمد به گوشم من خودم
در شب سی صفر دیدم که ایوان سبز شد
دست در انگور بردی رنگ مشهد سرخ شد
بعد از آن خورشید هر صبحی که سر زد سرخ شد
گشت جدش رو سپید آن جا که با یک خوشه زهر
هشتمین پیغمبر آل محمد سرخ شد
مثل جدّش منتقم می خواست پس با این دلیل
تا همیشه پرچم بالای گنبد سرخ شد
مثل زهرا مادرش در اتفاق کوچه ها
رنگ رفتن شد کبود و رنگ آمد سرخ شد
در میان کوچه ها دستار بر سر زرد شد
دست بر در زد به سرعت چهره ی در زرد شد
زهر از بس که قوی بود و امام از بس لطیف
زهر چون رد شد همه دیدند حنجر زرد شد
در غلاف و در مصاف، این گشت روضه، هرکجا؛
راویان گفتند حنجر، روی خنجر زرد شد
سرخ بود و زرد بود و مرد کم کم شد کبود
گفت یا زهرا رضا و بعد از آن دم شد کبود
با نبی و با حسن با یاعلی موسی الرضا
پیش غم های صفر ماه محرم شد کبود
گوییا رنگین کمانی می رود زیرا به زهر؛
هم سپید و سرخ و زرد این مرد شد هم شد کبود
از خراسان روضه خیلی دور شد یابن الشبیب
زهر وقتی قاطی انگور شد یابن الشبیب
اشک در چشمان آقا حلقه زد آنجا که گفت
حال و روز جدِّ ما ناجور شد یابن الشبیب
در هجوم تیر ها و نیزه ها گم شد تنش
در میان سنگ ها محصور شد یابن الشبیب
در میان علقمه عباس از بس تیر خورد
پیکرش چون کندوی زنبور شد یابن الشبیب
حرف حرفِ جنگ بود اما پس از عباس ما
حرف دشمن نیز حرف زور شد یابن الشبیب
آه زجرآورترین جای سفر آنجاست که
زجر، شب بر جستجو مٲمور شد یابن الشبیب
عمه هرجایی به دشمن رو نمی زد پیش زجر؛
در بیابان عاقبت مجبور شد یابن الشبیب
حسن لطفی
خون بر لبش نشست عرق بر جبین نشست
پنجاه و چند مرتبه آقا زمین نشست
پنجاه مرتبه به زمین خورد و ایستاد
از بس که زهر بر جگرش آتشین نشست
در کوچه بود یاد حسن بود و مادرش
یک دفعه پیر شد به رُخش چند چین نشست
یک دست روی پهلو و یک دست بر جگر
در حُجره یادِ جَدِّ غریبش زمین نشست
بالا سرش دو مادرِ گیسو سپید بود
یعنی کنارِ فاطمهام البنین نشست
چسباند تا که سینهی خود را به خاک ، دید :
چرخاند رویِ سینه و آن لاله چین نشست
از تَل کنارِ عمهی خود داد زد ولی
ضربِ هزار و نهصد و پنجاهمین نشست
یابن الشبیب اَبروی او را سنان شکست
«والشِمر جالِسُ» به روی سینه این نشست
با عمه رفت کوفه و با عمه شام رفت
در کوچه دید دخترکی دل غمین نشست
با آستین پاره سرش را گرفت حیف
از بام آتشی به همین آستین نشست
سنگی که خورد بر سرِ بابا کمنانه کرد
بر گونههای کوچکِ آن نازنین نشست…
محسن کاویانی
تا زندہ تر باشی شکستی قفلِ جانَت را
شکرِ خدا آسودہ خوردی شوکرانت را
شکرخدا نه خیزران بوسیده رویت را
نه نعل اسبی خرد کرده استخوانت را
وقتی که جان دادی جوادَت نیز پیشَت بود
هـرگز ندیدی ارباً اربای جوانت را
بانوی باران خواهـرت معصومه هـم دیده ست
مهـمان نوازی هـای گرم میزبانت را
نه خیمه ای غارت شد نه صورتی نیلی
نه طعنه ای آزردہ کردہ کودکانت را
خورشید هـشتم رفتی اما شکر این باقیست
رنگ شفق هـرگز ندیدم آسمانت را
مُزدِ عزاداران هـمیشه دست تو بودہ ست
از من مگیر آقا نگاہ مهـربانت را…
محمد قاسمی
روضه شد مُجمل و کوتاه”نشست و برخاست»
رفـت در قـصـر به اکـراه نشـست و برخاسـت
وقتِ برگشت ، سـرش زیرِ عـبا پنهـان بـود
بـاز با یک غم جانکاه نشست و برخاست
یاد آن لحظه که مادر به زمین افتـاد و
پـسری دید که با آه نشست و برخاست
تا رسـد بر درِ خـانه ز جـفاکاریِ زهـر
بارها در وسـط راه ، نشـست و برخاسـت
وسط حجره ی خود گاه به خود می پیچید
و به شوق پسرش گاه نشست و برخاست
مـثلِ خورشید ، روان جانب مغرب می شُد
آنکه پیش قـدمش ماه ، نشست و برخاست
غبطه بر شـأن اباصلت ، مـسیحا می خورد
داشـت چون با ولی الله ، نشست و برخاست
کس ندیده ست سرِ خوان کـسی سائل را
که سرِ سفره ی این شاه نشست و برخاست
علی اکبر لطیفیان
یگانه بانوی قم ! کوکب امام رضا
فدای گریه ات ای زینب امام رضا
چگونه عرض کنم تسلیت به محضر تو
شهید شد وسط حجره ای برادر تو
آهای فاطمه قم ! سرت سلامت باد
برادرت وسط کوچه ها زمین افتاد
میان حجره نشسته تو را صدا بزند
هزار شکر ندیدی که دست و پا بزند
نشد که سایه به آن سایه سرت بدهی
نبودی آب به دست برادرت بدهی
نبودی آه که پایین پاش گریه کنی
میان حجره بیایی براش گریه کنی
چقدر عرض ادب خیل مرد و زن کردند
قسم به تو که عزیز تو را کفن کردند
*
امان ز خواهر سلطان کربلا ؛ زینب
رسید پیش سلیمان کربلا ؛ زینب
رسید و دید که انگشتر برادر نیست
به غیر شمر کسی بر سر برادر نیست
نشد که سایه بر آن سایه سرش بدهد
نشد که آب به دست برادرش بدهد
برادری که شده عالمی پریشانش
کنار دیده خواهر شکست دندانش
چقدر عرض جسارت بر آن بدن کردند
عزیز فاطمه را نعلها کفن کردند
حسین صیامی
ای جگر گوشه خاتم جگرت میسوزد
یا رضا بال و پرت بال و پرت میسوزد
آمدی آه! عبا روی سر انداخته ای
زهر کاری شده یا اینکه سرت میسوزد؟
مثل او گریه کن ای مرد که آرام شوی
مثل تو سینه تنها پسرت میسوزد
باز با روضه زهرا شده ای گریانش
حجره انگار که در چشم ترت میسوزد
باز هم روضه گودال به یادت آمد
کربلا آمده و دور و برت میسوزد
آنچنان یاد حسینی که دلت کرب و بلاست
خیمه انگار که پیش نظرت میسوزد
مثل یک مارگزیده به خودت میپیچی
جگرت آه رضا بال و پرت میسوزد