۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۵۰ : ۰۶
دومین شب از حضور در عراق و نخستین شب از پیادهروی را مهمان خانواده «عمار» در روستای «حیالحر» بودیم. بعد از نماز صبح خواستیم باز کمی بخوابیم. عمار شرط کرد اگر بخوابیم، حتماً وقتی بیدار شدیم باید صبحانه بخوریم و برویم. میگفت: بهانه نیاورید که دیر شده. سفره صبحانه مفصلتر از چیزی بود که فکرش را میکردیم. بعد از صبحانه با ماشین عمار به لب جاده برگشتیم. عکس یادگاری گرفتیم و خداحافظی کردیم. سرعت کم شب قبل و خواب خارج از برنامه صبح را باید جبران میکردیم. تا نماز ظهر بیوقفه راه رفتیم. حالا من هم یادگرفته بودم مثل داوود و مرتضی موقع پیادهروی به چیزهایی که باید فکر کنم؛ به اینکه اصلاً چرا در پیادهروی اربعین شرکت کردهام و اینکه ثمره این سفر فقط نباید خستگی پیادهروی و اضافه وزن ناشی از خوردن غذاهای خوشمزه عربی باشد.
تا نماز ظهر ۳۰۰تیر را هم رفتیم. بعد از نماز در موکبی که روی پارچه بزرگی نوشته بودند «مغسله و حمام موجود» توقف کردیم. مرتضی گفت: «چه خوب، میشود دوش گرفت». من مأمور پرسوجو دربارهٔ حمام شدم. در گوشهای از محوطه چند ردیف حمام ساخته بودند. حمامها کثیفتر از چیزی بودند که مرتضی راضی شود دوش بگیرد. گزارش دادم که حمامها کثیف است. دوش گرفتن را بیخیال شدیم و ازگوشه موکب پتو برداشتیم تا بخوابیم. هنوز جابهجا نشده بودیم که جوانی قدبلند از دم در صدایم کرد و گفت: «یا اخی، تعال». دستم را گرفت و به سمت حمام رفتیم. در یکی از حمامها را باز کرد و گفت: «انا فیخدمتک حاضر؛ نظفه»؛ یعنی تمیزش کردم و در خدمت شما هستم. او فهمیده بود که ما بهخاطر کثیفی حمام، قیدش را زده بودیم. برای همین حمام را شسته و تشت بزرگ را پر از آب گرم کرده بود؛ شده بود مثل یک سونای درجه یک. نگاهی به صابون کردم که خیلی تمیز نبود. فهمید و گفت: «اصبور، اصبور»؛ یعنی چند لحظه صبر کن. صابون را برداشت و رفت. وقتی برگشت دیدم یک لایه از هر طرف صابون را برداشته است تا قابل استفاده باشد. دوباره گفت: «انا فیخدمتک حاضر». مرتضی اگر اینجا بود حتماً دوباره گریه میکرد. من بغض کردم و یاد آن همسفرم افتادم که میگفت: احساس کرده اینجا مثل یک پادشاه با او رفتار میکنند. دوش گرفتیم و باز کمی خوابیدم.
حوالی عصر دوباره راه افتادیم و نماز مغرب را به تیر ۱۰۰۰رسیدیم. رسیدن تا اینجا سخت، ولی شیرین بود. دو سوم راه را آمده بودیم و خیلی خسته شده بودم. پاهای مرتضی هم تاول زده بود. به داوود گفتم توان راه رفتن ندارم. گفت: «روز اول روز شوق بود. روز دوم هم روز خستگی است. اما فقط تو خسته نشدهای! به خستگی آنهایی فکر کن که جانشان از من و تو عزیزتر بوده، اما بعد از عاشورا راه زیادی را به سختی و خستگی بیشتر آمدهاند». داوود اینجوری بود. حرف که میزد، انگار که روضه میخواند. بعد از نماز، شام خوردیم؛ قورمه سبزی به سبک ایرانی. اینجا فقط پیتزا نبود. علاوه بر انواع خوراکی، عراقیها فکر همهچیز را کرده بودند. هر چند متر داروخانه بود و خیلی چیزهای دیگر. مثلاً ایستگاههای خیاطی، کفاشی و حتی تعمیر کالسکه. خیاطها لباسها و کولههای پارهشده را در چشم برهم زدنی تعمیر میکردند؛ حتی صلواتی هم نبود، به قول خودشان «مجانا» بود. کفشهای پاره شده به سرعت تعمیر میشدند و آنهایی که بچههایشان را در کالسکه آورده بودند میتوانستند برای تعمیر چرخها سرویس مجانی بگیرند. من گمان میکنم هنگام اربعین در مهماننوازی هیچکسی به گرد پای عراقیها هم نمیرسد. آنها مخصوصاً به ایرانیها محبت ویژهای داشتند و وقتی به جنگ هشتساله فکر میکردی این محبت شگفتترین پدیدهای بود که میتوانستی ببینی. چه چیزی دلهای ما را تا این اندازه به هم نزدیک کرده بود؟
صبح روز سوم سفر با صدای «لک لبیک حسین» از خواب بیدار شدم. خیال کردم
اتفاقی افتاده، اما گروهی که نمازشان را خوانده بودند، آماده حرکت بودند.
حالا
تنها ۵۰۰ تیر با مقصد فاصله داشتند و با این ذکر، خوشحالیشان را نشان
میدادند. نماز خواندیم و ما هم راه افتادیم. یک ساعت بعد خورشید طلوع کرد.
احساس میکردم سبکتر شدهام و تندتر میتوانم راه بروم. از خستگی دیروز
اثری نبود و برای همین تقریباً شروع کردم به دویدن. داوود گفت: «ها؟ چرا
میدوی؟ پای مرتضی درد میکند. آرامتر برو». گفتم که حاضرم همه این ۵۰۰ تیر
را بدوم. گفت: «روز اول روز شوق بود، روز دوم روز خستگی و حالا روز سوم،
روز امید است». بعد هم ترانه معروف بیرجندیها را خواند که: «از اینجا تا
به بیرجند ۳ گداره/ گدار اولی، جان، جان، نقش و نگاره/ گدار دومی مخمل
بپوشم/ گدار سومی دیدار یاره». این ترانه را من بهتر از داوود بلد بودم و
از اینکه داوود هم از این چیزها بلد بود خندهام گرفت. اما وقتی فکرش را
کردم، دیدم که داوود درست میگفت، ما در گدار سوم بودیم و تا لحظه دیدار
چیزی نمانده بود.
به خاطر مرتضی که همین جوری هم در ردیف سنگینوزنها بود و حالا
پایش هم درد میکرد، آرامتر راه رفتیم. این راه رفتن آرام باعث شد چیزهای
جدیدی ببینم که تا آن لحظه حواسم از آنها پرت شده بود مثلاً ابتکارهایی
که بعضیها برای خدمت به زائران به خرج میدادند. یکی چند بسته دستمال
کاغذی را از پشتش جوری آویزان کرده بود که انگار جعبههای دستمال را روی
دیوار نصب کرده باشند. راه خودش را میرفت و خلقالله هم از دستمالهایش
برمیداشتند و برایش صلوات میفرستادند. باز حسودی کردم به اینکه بعضیها
چقدر آسان برای خودشان ثواب جمع میکردند.
کمی جلوتر پیرمردی معرکه
گرفته بود. در آن جشنواره خوراکی و غذا کسی به خرما حتی نگاه هم نمیکرد.
همه وسع پیرمرد برای پذیرایی از زائران هم شده بود چند گونی خرما که البته
خوشمزه هم بودند. روی خرماها کنجد داشت و در شرایط عادی خوراکی خوشمزهای
بود، اما حنای خرماهای پیرمرد میان آن همه خوراکی رنگی نداشت. او پسری ۱۰
ساله را که بهنظر نوهاش میآمد گذاشته بود وسط جاده. روی سر پسرک هم یک
سینی خیلی بزرگ و پر خرما بود؛ شاید بیشتر از 10 کیلو. پسر بچه از سنگینی
سینی خرما تقریباً میلرزید. پیر مرد فریاد میزد: «ارحموا طفل الصغیر،
تفضلوا رطب.» گریه میکرد و از مردم میخواست خرما بخورند تا بار روی سر
پسرک سبک شود. مردم برای کمک به پسر بچه مشت مشت خرما برمیداشتند و مرتضی
به پهنای صورت گریه میکرد. آنقدر گریه کرد که همانجا نشستیم. شده بود مثل
یک روضه.
خدا چه عشقی در سینه این مردم کاشته بود که اینجور مشتاق میزبانی بودند. سینی خالی میشد، پیرمرد لیوانی آب به پسر بچه میداد و باز سینی را پر میکرد. دلم به حالش سوخت. وقتی پیرمرد خواست باز سینی را پر کند، خواستیم که کمی با ما حرف بزند. گفت که کشاورز است در روستای «خان النص» در منطقه «حیدریه». او هم مثل خیلی از کشاورزهای عراق وضع مالی خوبی نداشت، اما سالها بود بخشی از درآمد ماهانهاش را کنار میگذاشت تا در ایام اربعین خرج زائران امام حسین (ع) کند. از موبایلش چند فیلم نشان داد که سال قبل پرتقال داده بود، اما امسال چرخ زندگی خوب نچرخیده و تنها توانسته بود چند کیسه خرما بخرد. مرتضی تقریباً جاده را بست، ۳ نفری خرماها را تقسیم کردیم و به هر نفر به زور هم شده یک مشت خرما دادیم. توزیع چند گونی خرما تمام شد، عکس یادگاری مان را گرفتیم و رفتیم. ۲ ساعتی معطل شدیم، ولی ارزشاش را داشت …
ظهر روز سوم پیادهروی، تنها ۳۰۰ تیر تا کربلا مانده بود. علاوه بر زیادی جمعیت، پای مرتضی هم باعث شده بود نتوانیم با سرعت خوبی راه برویم. چند ساعت بعد تنها 150 تیر از راه باقی مانده بود، اما مرتضی نشست و گفت که دیگر نمیتواند. توی مسیر پر بود از موکبهایی که ماساژ میدادند؛ بعضیها با دست و بعضیها هم با دستگاه. در روزهای قبل هرگز در این موکبها توقف نکرده بودیم و حالا جایی که مرتضی به قول خودش بریده بود، یکی از همین موکبهای ماساژ بود تا نشستیم یکی هم سن و سال خودمان جلو آمد و گفت: «تعبان؟ تحتاج تدلیلک؟ تمریخ؟ مساج» و فرصت نداد که من برای مرتضی ترجمه کنم که میگوید: «خستهای؟ ماساژت بدهم؟». دو زانو نشست مقابل مرتضی و پایش را گذاشت روی پای خودش. مرتضی اول مانع شد، اما وقتی دید زورش به اصرارهای جوان نمیرسد، خواست کفشاش را در بیاورد. اما او پیشدستی کرد و بندهای کفش را باز کرد. به آرامی کفش را بیرون آورد و دست برد به سمت جورابها. مرتضی این بار پایش را کشید و گفت که خودش این کار را میکند. اما باز هم او بود که از مرتضی جلو زد. جوراب مرتضی را که از پایش بیرون آورد، خشکم زد. کف پایش تقریبا پر تاول بود. تاولها ترکیده بودند و از پایش خون میآمد. مرتضی این همه راه آمده بود و چیزی نگفته بود.
این بار نوبت جوان عرب بود که گریه کند. یا حسین میگفت و قربان و صدقه مرتضی میرفت. با ۲ دستش دوطرف صورت مرتضی را گرفت، صورتش را به او نزدیک کرد، توی چشمهایش نگاه کرد و گفت: «از بصره تا اینجا آمدهام برای خدمت به شما. اگر نگذاری پایت را ببوسم و ثوابی ببرم، نفرینت میکنم.» اینها را به عربی گفت و منتظر ترجمه نماند، غافلگیرانه خم شد، روی پای مرتضی افتاد و چندبار پایش را بوسید. اگر حالا که این نوشته را میخوانید گریه نمیکنید، برای این است که من نمیتوانم آنچه را دیدهام درست برایتان توضیح بدهم. چند دقیقه بعد، رسیدگی به پای مرتضی را شروع کرد. مثل جراحی ماهر که در مهمترین کار حرفهایاش قرار است جان برادر خودش را نجات بدهد و برای همین هم دقت زیادی دارد و هم اضطراب، با چند سرنگ تاولها را خالی کرد. با یک قیچی به آرامی پوست نازک پا را کند، چندبار پایش را شستوشو داد، بعد روی زخمها را با پماد مخصوصی پوشاند. دست آخر هم با حوصله پای مرتضی را باندپیچی کرد و این بار صورت مرتضی را بوسید.
برایمان چای آورد و خواست کمی صبر کنیم. چند دقیقه بعد با یک چوب برگشت. با همان باندها سر چوب را جوری بست که شبیه یک عصا شود و دادش به مرتضی. خجالتزده از آن همه محبت، خداحافظی کردیم و راه افتادیم. با پای مجروح مرتضی مجبور بودیم خیلی آرام راه برویم. حالا ۱۰۰ تیر بیشتر تا حرم فاصله نداشتیم، جاده تمامشده بود و وارد خیابانهایی شدیم که به کربلا منتهی میشد. البته آنهایی هم که پایشان سالم بود، زیاد تند نمیرفتند. نه اینکه خسته باشند، نمیشد که هم گریه کنی و هم تند راه بروی. گروههای چند نفره تقریبا از هم جدا شده بودند و هر کسی با خودش خلوت کرده بود. هر کسی این راه طولانی را به امید دیدار آمده بود و شاید حالا داشت خودش را آماده میکرد وقتی چشمش به گلدستههای حرم حضرت عباس خورد، وقتی گنبد حرم امام حسین (ع) را دید، وقتی پایش را توی بین الحرمین گذاشت، برای مزد این راه چه باید بگیرد. خودم را به مرتضی رساندم و به بهانه اینکه مراقبش باشم، به زمزمهاش گوش کردم. این بار گمان کنم شعری از مولانا را میخواند: «من تاج نمیخواهم، من تخت نمیخواهم/ در خدمتات افتاده، من روی زمین خواهم.»
منبع:باشگاه خبرنگاران