کد خبر : ۱۰۰۳۷۴
تاریخ انتشار : ۰۹ مهر ۱۳۹۷ - ۰۹:۴۰

روایت شاعرانه عاشورا در شب شعر رندان تشنه لب

شب شعر عاشورایی رندان تشنه لب با حضور و شعر خوانی شاعران آیینی ، آقایان حاج علی انسانی، یوسفعلی میرشکاک، ناصر فیض، ابوالفضل زرویی نصرآباد ، اسماعیل امینی، سعید بیابانکی، سید حمیدرضا برقعی، عباس احمدی، احمد علوی، محمود حبیبی کسبی، امید مهدی‌نژاد، صابر قدیمی ، جواد میرصفی و جمعی از شاعران آیینی و علاقه مندان شعر و ادب با اجرای رسالت بوذری، در سالن سوره حوزه هنری برگزار شد
عقیق: شب شعر عاشورایی «رندان تشنه لب» شب گذشته با حضور شاعران جوان و پیشکسوت در تالار سوره حوزه هنری برگزار شد.

به گزارش عقیق به نقل از خبرگزاری فارس این برنامه که بخش‌های متنوعی داشت ابتدا با دعوت از شاعران به شعرخوانی گذشت و سپس برخی از هنرمندان چون حاج محسن میرزا علی معروف به مرشد میرزا علی به اجرای برنامه پرداختند.


در ابتدای این مراسم رسالت بوذری با دعوت از اسماعیل امینی از وی دعوت کرد که شعری بخواند، امینی هم در این مراسم سروده‌ای را که در رثای حضرت علی اکبر(ع) سروده بود خواند.

از این جهان تیره سفر کرد/ یک دم به روی خاک نظر کرد

در بخش دیگر برنامه عباس احمدی از دیگر شاعران جوان کشورمان اینگونه شعرخوانی خود را آغاز کرد:


یک روز به هیات سحر می‌آید

با سوز دل و دیده تر می آید

یک روز به انتقام 72 شمس

با سیصد و سیزده نفر می آید

و سپس قصیده‌ای فاطمی با این مطلع خواند:

چنان پیچیده عطر بی نظیرش در فضا زهرا(س)

نمی‌افتد دمی هم از دم باد صبا زهرا(س)



سعید بیابانکی از شاعرانی بود که در این مراسم شعرخواند و بسیار مورد استقبال قرار گرفت.

سرت اگرچه در آن روز رفت بر سر نی

نخورد دشمنت اما جوی ز گندم ری

شراب نور که هشیار ومست خورده تویی

که گفته است که کشتی شکست خورده تویی؟


امیدمهدی‌نژاد هم شاعری بود که پشت تریبون حاضر شد  و دوشعر کوتاه خواند و اعلام کرد که کتاب بازنویسی مقتلش به پایان رسیده و تا محرم سال آینده منتشر خواهد شد.

ای گیاهِ برآمده! ابتری، بی‌بری هنوز

ای درختِ خزان‌زده! از گیاهان سری هنوز

می‌پرید ای پرندگان روزی از قیدِ آشیان

مانده بر شانه‌های‌تان اثری از پری هنوز

وی شعر دوم خود را که در وصف شهید محسن حججی هم سروده بود خواند.

و سایه ها که جهان را اداره می کردند
به خون تپیدن ما را نظاره می کردند

قماش قدسی حق را به هیکل ابلیس
به ضرب قیچی و چاقو قواره می کردند

چه ابرهای سیاهی، چه بادهای بدی
که شام غم زده را بی ستاره می کردند

خبر رسید که سرهای سرورانم را
به رسم کهنه ی کین بر مناره می کردند

خبر رسید که نعش برادرانم را
ملات باروی دارالاماره می کردند

و چشم های تماشا میان بهت و سکوت
جنازه های رها را شماره می کردند

و عاشقان حسین و نواسگان یزید
بر این بساط نبردی دوباره می کردند

و ماندگان به تکاپوی راهیان خیره
هنوز سبحه به کف استخاره می کردند

حسین منتظرت بود، چشم در چشمت
فرشتگان به گلویت اشاره می کردند...

حافظ ایمانی و مجتبی احمدی، سیدجواد میرصفی و صابر قدیمی هم در این مراسم شعر خواندند.


در ادامه ابوالفضل زرویی نصرآباد با آنکه حال مساعدی نداشت اما قصیده زیبای خود که با ردیف «دست» برای علمدار کربلا سروده بود خواند؛

شراره می‌کشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان بُرد سوی دفتر، دست؟

قلم که عود نبود، آخر این چه خاصیتی است
که با نوشتن نامت شود معطر، دست؟

حدیث حُسن تو را نور می‌برد بر دوش
شکوه نام تو را حور می‌برد بر دست

چنین به آب زدن، امتحان غیرت بود
وگرنه بود شما را به آب کوثر، دست

چو دست بُرد به تیغ، آسمانیان گفتند:
به ذوالفقار مگر برده است حیدر دست؟

برای آن‌که بیفتد به کار یار، گره
طناب شد فلک و دشت شد سراسر دست

چو فتنه موج زد از هر کران و راهش بست
شد اسب، کشتی و آن دشت، بَحر و لنگر دست

بریده باد دو دستی که با امید امان
به روز واقعه بردارد از برادر، دست

فرشته گفت: بینداز دست و دوست بگیر
چنین معامله‌ای داده است کمتر دست

صنوبری تو و سروی، به دستْ حاجت نیست
نزیبد آخر بر قامت صنوبر دست

چو شیر، طعمه به دندان گرفت و دست افتاد
به حمل طعمه نیاید به کار، دیگر دست

گرفت تا که به دندان، ابوالفضایل مَشک
به اتفاق به دندان گرفت لشکر، دست

هوای ماندن و بردن به خیمه، آبِ زلال
اگر نداشت، چه اندیشه داشت در سر، دست؟

مگر نیامدنِ دست از خجالت بود
که تر نشد لب اطفال خیل و شد تر، دست

به خون چو جعفر طیار بال و پر می‌زد
شنیده بود: شود بال، روز محشر، دست

حکایت تو به ام‌البنین که خواهد گفت؟
وزین حدیث، چه حالی دهد به مادر دست؟

به همدلی، همه کس دست می‌دهد اول
فدای همت مردی که داد آخر، دست!

در آن سموم خزان آن‌قدر عجیب نبود
که از وجود گلی چون تو گشت پرپر، دست

به پای‌بوس تو آیم به سر، به گوشه‌ چشم
جواز طوف و زیارت دهد مرا گر دست

نه احتمال صبوری دهد پیاپی پای
نه افتخار زیارت دهد مکرر دست
***
به حکم شاه دل ای خواجه، خشت جان بگذار
ز پیک یار چه سر باز می‌زنی هر دست؟

به دوست هر چه دهد، اهل دل نگیرد باز
حریف عشق چنین می‌دهد به دلبر دست


یوسفعلی میرشکاک هم پشت تریبون قرار گرفت و به حالت مداحی سروده‌هایی را برای حاضران خواند و از آنها خواست تا همراهی کنند.


سیدحمیدرضا برقعی غزلی را ابتدا تقدیم به باب الحوائج حضرت علی‌اصغر(ع) کرد و اینطور خواند:


نباشد در جهان وقتی که از مردانگی نامی
به دنیا می دهد بی تابیِ گهواره پیغامی

غریبیِ پدر را می زدی فریاد با گریه
گلویت غرق خون شد تا نماند هیچ ابهامی

گلویت از زبانت زودتر واشد ، نمی بینم
سرآغازی از این بهتر ، از این بهتر سرانجامی

تو در شش بیت حق مطلب خود را ادا کردی
چه لبخند پر از وحیی چه اشک غرق الهامی

علی را استخوانی در گلو بود و تورا تیری
چه تضمینی ، چه تلمیحی ، چه ایجازی ،چه ایهامی

تورا از واهمه در قامت عباس می بیند
اگر تیر سه شعبه کرده پیشت عرض اندامی

الا یا قوم ان لم ترحمونی فارحمو هذا....
برید این جمله را ناگاه تیرِ نا به هنگامی

چنان سرگشته شد آرامش عالم که بر می داشت
به سوی خیمه ها گامی به سوی دشمنان گامی

برایت با غلاف از خاک ها گهواره می سازد 
ندارد دفنت ای شش ماهه غیر از بوسه احکامی

چه خواهد کرد با این حلق اگر ناگاه سر نیزه...
چه خواهد کرد با این سر اگر سنگ از سر بامی...

کنار گاهواره مادر چشم انتظاری هست
برایش می برد با دست خون آلوده پیغامی

این شاعر نام آشنا در ادامه شعری را به حضرت زهرا(س) تقدیم کرد:


زنی از خاک، ‌از خورشید، از دریا،‌ قدیمی‌تر
زنی از هاجر و آسیه و حوا قدیمی‌تر
زنی از خویشتن حتی، از أعطینا، قدیمی‌تر
زنی از نیّت پیدایِش دنیا، قدیمی‌تر
 
که قبل از قصۀ ‌«قالوا بلی» این زن بلی گفته‌ست
نخستین زن که با پروردگارش یا علی گفته‌ست
 
ملائک در طواف چادرش، پروانه پروانه
به سوی جانمازش می‌رود سلانه سلانه
شبی در عرش از تسبیح او افتاد یک دانه
از آن دانه بهشت آغاز شد، ریحانه ریحانه
 
نشاند آن دانه را در آسمان با گریه آبش داد
زمین خاکستری بود، اشک او رنگ و لعابش داد
 
چه بنویسم از آن بی‌ابتدا، بی‌انتها، زهرا
ازل زهرا، ابد زهرا، قدر زهرا، قضا زهرا
شگفتا فاطمه! یا للعجب! واحیرتا! زهرا
چه می‌فهمم من از زهرا و ما أدراک ما زهرا!
 
مرا در سایۀ خود بُرد و جوهر ریخت در شعرم
رفوی چادرش مضمون دیگر ریخت در شعرم
 
مدام او وصله می‌زد، وصلۀ دیگر بر آن چادر
که جبرائیل می‌بندد دخیل پر بر آن چادر
ستون آسمان‌ها می‌گذارد سر بر آن چادر
تیمّم می‌کند هر روز پیغمبر بر آن چادر
 
همان چادر که مأوای علی در کوچه‌ها بوده‌ست
کمی از گرد و خاکش رستخیز کربلا بوده‌ست
 
غمی در جان زهرا می‌شود تکرار در تکرار
صدای گریه می‌آید به گوشش از در و دیوار
تمام آسمان‌ها می‌شود روی سرش آوار
که دارد در وجودش روضه می‌خواند کسی انگار
 
برایش روضه می‌خواند صدایی در دل باران
که یا أماه! أنا المظلوم، أنا المقتول، أنا العطشان
 
خدا را ناگهان در جلوه‌ای دیگر نشان دادند
که خوبِ آفرینش را به زهرا ارمغان دادند
صدای کودکش آمد، تمام عرش جان دادند
ملائک یک به یک گهوارۀ او را تکان دادند
 
صدای گریه آمد، مادرم می‌سوخت در باران
برای کودک خود پیرُهن می‌دوخت در باران
 
وصیت کرد مادر، آسمان بی‌وقفه می‌بارید
حسینم هر کجا خُفته، قدم آرام بردارید!
تن او را به دست ابری از آغوش بسپارید
جهان تشنه‌ست، بالای سر او آب بگذارید
 
زمان رفتنش فرمود: می‌بخشید مادر را
کفن‌هایم یکی کم بود، می‌بخشید مادر را
 
بمیرم بسته می‌شد آن نگاه آهسته آهسته
به چشم ما جهان می‌شد سیاه آهسته آهسته
صدای روضه می‌افتد به راه آهسته آهسته
زنی آمد به سوی قتلگاه آهسته آهسته
 
بُنَّیَ تشنه‌ای مادر برایت آب آورده...
 

احمدی علوی و ناصر فیض و محمود حبیبی کسبی هم سروده‌هایی را خواندند.

 

محمود حبیبی هم در پایان اینگونه خواند: 

سرت رسیده به شام آفتاب را چه کنم

چه خون فشان شده مویت گلاب را چه کنم

تو سر زدی به خرابه خوشامدی اما

در این سیاهی شب آفتاب را چه کنم

تنور و تشت و نی آشفته کرد مویت را

به شانه شب این پرپیچ و تاب را چه کنم


ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پربحث ها
پرطرفدارترین عناوین