احتمالا برای بسیاری از ما پیش آمده که با وجود حضور همزمان در یک مجلس، نحوه مواجههمان با پدیدهای به نام روضه متفاوت باشد. «کآشوب» نیز در پی نمایش همین موضوع است که هرکس را عاشورایی است.
عقیق:حسام آبنوس: «نقطه وصل» شاید خیلی به چشم نیاید؛ ولی برای هر کسی علاوه بر اینکه اهمیت دارد در واقع نوعی درگاه ورودی به عالَم یک مسئله یا موضوع یا حتی یک فرد است. کتابها هم از این قاعده مستثنی نیستند و خواننده سعی میکند خیلی زود نقطه وصل خودش را با آنها پیدا کند و وارد دنیایشان شود. وقتی قرار شد درباره کتاب «کآشوب» بنویسم که نفیسه مرشدزاده آن را دبیری کرده و «بیستوسه روایت از روضههایی که زندگی میکنیم» را در آن کنار هم قرار داده، خیلی زود دنبال نقطه وصل خودم با کتاب گشتم. قلاب اولین روایت که «کهنه شرم» (بهقلم حمید محمدی محمدی) نام داشت، توانست من را گرفتار خود کند و با خود تا پایان صفحه ۲۴۵ که نقطه آخر را نفیسه مرشدزاده، خودش بر پایان دفترش گذاشته، بکشاند. واقعا باید از عبارت «کشاندن» استفاده کرد چون که خیلی از اوقات واقعا خودم را روی کلمات و جملات کشیدم تا روایت عوض شود و شاید فرجی! نوشتن درباره این کتاب کار سختی بود و مدام فکر میکردم چطور بنویسم تا هم متهم به جانبداری نشوم و هم بگویم که خیلی جاها به دل ننشست (حداقل به دل من به عنوان یک خواننده، نزول اجلال نکرد)؛ به خصوص اینکه کافی است سراغ «پروفسور گوگل» بروید تا ببینید هم نقدهای حرفهای و فنی در مورد این اثر نوشته شده و هم مخاطبان این کتاب نسبتا خوشفروش، واکنشهای گوناگونی نسبت به آن بروز دادهاند. اما از لابهلای این ۲۳ روایت اگر آنهایی را که اصلا به دل چنگی نزد (شتابزدگی راوی در روایت، بیهدف بودن روایت، روشن نبودن مسئله برای راوی و سردرگمی میان خاطرات و ... دلایلی بود که سبب شد چنگال روایت در دل فرو نرود) کناری بگذاریم که شاید حدود دو سوم روایتهای این کتاب را شامل شود، بودند روایتهایی که شما را در موقعیتهایی بکر و تازه از روضه قرار میدادند. اینکه دیگران قرار ندادند به این خاطر نبود که روایت حرف تازهای نداشت بلکه نوعی تبختر، خودبرتربینی و ... راوی در روایتها موج میزد که نمیگذاشت اصل موضوع که همان روضه و زندگی باشد دیده شود. بماند که برخی از روایتها هم ارتباطی با روضه و زندگی نداشت و شاید برای این قلم، این ارتباط مکشوف نشد و رخ نشان نداد. اما آنهایی که بکر و تازه بودند چون پیوندی با زندگی و انسانهایی برقرار کرده بودند که ممکن است در اطراف خود با آنها همنفس شده باشیم؛ چون راوی بر برج عاج «انا رجل» ننشسته بود (مانند برخی که در اتاق شیشهای مینشینند و از بالا، مردم و روضه را تماشا میکنند!) مهمترین ویژگی روایتهای این کتاب، شخصی بودن آنها است. شاید به همین خاطر هم باشد که برخی از روایتها به مذاق برخی خوش میآید و به کام دستهای دیگر نه. اینکه به تعداد افراد روی زمین میتوان تجربه روضه وجود داشته باشد و اصلا هرکس عاشورایی داشته باشد. احتمالا برای بسیاری از ما پیش آمده که با وجود حضور همزمان در یک مجلس اما نحوه مواجههمان با پدیدهای به نام روضه متفاوت باشد، این کتاب نیز در پی نمایش همین موضوع است که هرکس را عاشورایی است. روایت «کتیبهی سفید برای واترلو» یکی از آن روایتهایی است که حرفهای زیادی برای گفتن داشت. تجربه برپایی روضه در جایی غیر از کشورهای مسلمان و شیعه، این بار در کانادا. تجربهای بکر و تازه که تلنگر محکمی به خواننده میزند و او را نسبت به موقعیتی که در آن است، هوشیار میکند. روایتهای دیگر مانند «دیوانگان در پاییز» یادآور خاطراتی بود که در هیات با آنها مواجه میشویم و راوی به خوبی این تجربهها را منعکس کرده بود و با زبان روایت چیزی که در پسِ پشت ذهن ما بوده را بیرون میریزد. شاید اگر بخواهیم تکبهتک درباره روایتها حرف بزنیم هم سخن به درازا بکشد و هم کار سخت باشد، اما مهمترین ضعفی که در ارتباط با «کآشوب» باید یادآوری کرد ضعف در چینش روایتها است. شاید ترتیب سن نویسندگان (به نظر این محتملتر است) باعث شده که شاهد چنین چیدمانی باشیم، اما به نظر میرسد این مدل چینش درباره چنین اثری که قرار است خواننده را درگیر کند، چندان انتخاب درستی نباشد، هرچند اینجا مجلس روضه سیدالشهدا (ع) است و احترام بزرگتر واجب. برخی اسامی در این مجموعه صاحب روایت هستند که بهنظر میرسد شهرت داشتن، عاملی بوده که نامشان میان راویان و ناقلان روایتهای این کتاب قرار بگیرد، در غیر این صورت به نظر میرسد که برخی از سر رفع تکلیف چند خطی نوشتهاند که انشاالله نزد ارباب بیکفن مأجور باشند (اگر کم گذاشتهاند که خودشان دانند و بانی عزا و اگر بضاعتشان اندک بوده که خریدار اصلی کسی دیگر است.) روایتهای «شهباز» بهقلم احسان حسینینسب و «گیسوی حور در امین حضور» که نفیسه مرشدزاده آن را نوشته، دو روایتی است که در یک چیز با هم پیوند داشتند و آن هم مسئله شهر، زندگی و مظاهر تجدد بود. تجددی که لجامگسیخته در حال پیشروی است و شاید اگر همین حالا هم به پشت سر خود نگاه کنیم اثری از گذشته شهری که در آن زندگی کرده و روضه رفتهایم، نباشد. این دو روایت علاوه بر اینکه دلچسب بودند اما موضوعی از دل اجتماع و زندگی را نیز در خود داشتند، هرچند برخی دیگر نیز این موضوعات را داشتند؛ ولی این دو روایت بیشتر بر دل نشست که گمان میکنم چون از دل برخاسته بود. در مجموع «کآشوب» گاهی شما را به دل زندگی و روضه میبرد و گاهی نمیبرد. در واقع برای آنهایی که دنبال نقطه وصل با کتاب میگردند حتما نقاطی دارد، ولی ممکن است این نقطه در آخر کتاب باشد.