09 آبان 1400 25 (ربیع الاول 1443 - 39 : 16
کد خبر : ۹۹۱۴۳
تاریخ انتشار : ۱۷ شهريور ۱۳۹۷ - ۰۹:۵۱
یادداشت‌های یک زائر اهل قلم
حس اینکه سال‌ها پیامبر اینجا با خدا درددل گفته؛ حس اینکه جبرئیل همین حوالی بال‌ زده؛ فکر اینکه صوت قدسی توی این کوه پیچیده و حس اینکه خدیجه، عاشقانه این راه را بالا و پایین رفته تا جانش را ببیند، برای اهمیت این دوتا سنگ کافی است.
عقیق:خودم هم باورم نمی‌شد که یک بعدازظهر کامل من در مکه به جمع کردن پول و هماهنگی ۲۲ نفر برای رفتن به جبل‌النور گذشت. اگر زشت نبود، بی‌خیالش می‌شدم و می‌رفتم حرم. این وسط یکی از حاجی‌ها با مادر پیرش می‌خواست بیاید. هرچقدر گفتیم آقا بیخیال شو ایستاد و گفت نه مسئولیتش با خودم. خدا خیر بدهد، لحظه آخر حاج آقای کاظمی از عوامل کاروان همراهمان شد؛ در حالی که جز دردسر برایش نبود.
ماشین‌ها اول جاده پر شیب کوه ایستادند. حدود ساعت یازده و نیم شب. به خاطر رطوبت بالا حتی یک ستاره را هم نمی‌شد در آسمان دید. بعد از چند صد متر شیب نفسگیر که لباس همه را به تنشان خیس کرد، رسیدیم اول کوه. به جز یکی ـ دو تا از خانم‌ها که همراهمان بودند، بقیه داشتند نق می‌زدند و ما هم رویمان نمی‌شد نق بزنیم. همه آن یکی ـ دو بطری آبی که همراه آورده بودیم، همان اول راه تمام کردیم. اما حاج آقا احتشام که نقلش را در یادداشت قبل کردم برداشته بود یک کوله‌پشتی آب آورده بود. می‌گفت فکر کردم آب کم نیاید یک وقت. توی این چند روز به این قضیه فکر کرده بودم اما پای کوه واقعا به این نتیجه رسیدم که خدا اگر بخواهد به کسی حال بدهد، فکر کمک و دیگرخواهی به جای خودخواهی را توی سرش می‌اندازد. این بنده خدا که همسفر ما هست هم، همیشه فکرش کاری است که بقیه هم سودش را ببرند. برداشته بود یک کیف سنگین پر از آب آورده بود که بقیه تشنه نشوند. این فکرهای خیر هم نعمت است و خب حقیقتش، من هم آرزوی چنین نعمت‌هایی را کردم. اینکه خدا فکری نصیبم کند که خروجی‌اش نفع بقیه را هم در دلش جا بدهد.
تا حدود هزار و چهل پنج پله را شمردیم، اما به غار نرسیدیم. پله که چه عرض کنم. سطوح ناصاف، با ارتفاع‌ خیلی متغیر. بین راه به اندازه کل این یک ماه گدا دیدیم! ماشاالله، ماشاالله می‌گفتند که پولی کاسب شوند. خوب هم کاسب می‌شدند. توی دخلشان از هزار تومنی بود تا صد رینگت مالزی. به این فکر کردم که این گدا که برود صرافی پولش را چنج کند، وقتی هزار تومنی را بدهد، چقدر قرار است پس بگیرد؟! امیدوارم سواد نداشته باشد و نفهمد که پول ماست. خب آدم خجالت می‌کشد. خیلی‌هاشان یک فضای بیست سانت در نیم متری را سیمان کرده بودند و هی صافش می‌کردند که یعنی داریم پله می‌سازیم اما مشخص بود که نمایش است و خبری نیست.
 از کنار گداها گذشتیم و بالاتر رفتیم. یکی ـ دو تا از خانم‌ها نتوانستند بیایند و وسط راه ماندند. بالا که رسیدیم قبل از غار یک زمزمه خوش‌آهنگ توجهم را جلب کرد. توی ظلمات مطلق یک گروه پاکستانی نشسته بودند و سرودهای مذهبی را همخوانی می‌کردند. شعرشان قشنگ، صدایشان قشنگ و حالی که داشتند قشنگ‌تر بود. گروه کم کم پراکنده شد. از لای دو تا سنگ خودمان را رساندیم لب غار. شصت ـ هفتاد نفر جلوی در منتظر بودند. کل غار دوتا سنگ روی هم افتاده بود که یک نفر راحت تویش نماز می‌خواند و دونفر خیلی با زحمت. اینقدر کوچک بود که بعضی‌ها را عصبانی کرده بود. مثلا در راه برگشت یک حاجی ایرانی داشت به همسفرانش می‌گفت مسخره کردند. شورش را درآورده‌اند. به دوتا سنگ که نمی‌گویند غار. این همه راه را بی‌خود رفتیم و برگشتیم!
دیواره سنگی غار حراء مشرف به مکه مکرمه و مسجدالحرام
من هیچ وقت این آدم‌ها را نفهمیدم. نماز خواندن در غار حرا هیچ فضیلتی ندارد. غار حرا یک مکان تاریخی است. مکانی که هرکس دوست دارد باید ببیند. بلندایی که رسول مهربانی توی یک کوه پرت پیدا کرده، حال دلش اینجا خوب بوده و پاتوقش را اینجا کرده. حس اینکه سال‌ها پیامبر اینجا با خدا درد دل گفته، دعا کرده و اشک ریخته، حس اینکه جبرئیل بال‌هایش را همین حوالی زده، فکر اینکه صوت قدسی توی این کوه پیچیده و برای من حس اینکه خدیجه عاشقانه این راه را مرتب و بیشتر از پیامبر بالا و پایین رفته تا هم جانش را ببیند و هم برایش آب و غذا ببرد برای اهمیت این دوتا سنگ روی هم افتاده کافی است. برایم عجیب است، پیامبر اینجا بالای کوه اشک می‌ریخته و علی (ع) توی چاه. امام مجتبی (ع) توی خانه‌اش هم نمی‌توانسته با زنش درد دل کند و صدای یاری طلبی حسین (ع) را کسی نشنیده. فاطمه زهرا (س) هم که تذکر گرفت تا آرام گریه کند. یا شب و یا روز و این تمام مظلومیت اهل کساء است. خدایی اگر ما قرار بود خدایی کنیم رویمان می‌شد به درخواست شفاعت اینها نه بگوییم؟
من اصلا توی صف ورود به غار نایستادم. حقیقتا روی قدم گذاشتن در خلوت دنج رسول الله را نداشتم. آمدم عقب، روی تخته سنگی نشستم و روبه مسجدالحرام، مکه را تماشا کردم. تصویر روبرویم از آن تصویرهایی است که مطمئنم همیشه توی ذهنم می‌ماند. یک شهر چراغ و چند گلدسته و یک دنیا آرامش و حس خوب. پاکستانی‌ها دوباره شروع کردند به خواندن؛ با بلندگو. رفتم سمتشان. عربی می‌خواندند. حسبی ربی جل الله/ ما فی قلبی غیر الله/ نور محمد صلی الله/ لااله الا الله.
حجاج پاکستانی در ارتفاعات جبل‌النور (غار حرا) مشرف به شهر مکه مکرمه
به قدری خوش نوا و خوش لحن و خوش آهنگ بود که من هم شروع کردم به خواندن کنارشان. البته بندهای بعدیش اردو بود و نمی‌فهمیدم اما همان نیم ساعتی که کنارشان بودم کلی کیف کردم.
مراسمشان که تمام شد همان مردی که می‌خواند را پیدا کردم. توی تاریکی دستش را گرفتم و گفتم شما بودی آهنگ اسلامی می‌خواندی؟ با تعجب تایید کرد. تعجبش احتمالا برای ترکیب آهنگ اسلامی من بود. گفتم صدایت بی‌نهایت قشنگ بود. مثل همه آد‌م‌ها که تعریفشان را می‌کنند، شاد شد. پرسید کجایی هستی و وقتی فهمید ایران، شانه‌ام را بوسید. اسمش را گفت و بعد ادامه داد: اگر دوست داشتم، همین نوا را در یوتیوب بشنوم. اسمش محمد اسد رضا بود. صاحب صدایی که آرامشش، پررنگ‌ترین خاطره من از حرا خواهد بود.
حدود ساعت سه کم کم همه برگشتند. حاجی احتشام و حاج سعید انگار از زیر دوش آمده بودند. دست‌هایشان را ستون کرده بودند جلوی غار که خانم‌ها نماز بخوانند. آدم‌هایی که فکر خیر دارند بقیه را هم به کار خیر وا می‌دارند.
پایین آمدن از آن هزار و خرده‌ای پله سخت‌تر بود. ساعت نزدیک چهار صبح بود و اینقدر جمعیتی که بالا می‌آمد زیاد بودند که گیر کرده بودیم در ترافیک. هر طور شده رسیدیم پایین. چنان خیس که انگار با لباس دوش گرفتیم.

منبع:فارس
گزارش خطا

مطالب مرتبط
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: