یادداشتهای یک زائر اهل قلم/
وقتی شنیدم که حضرت صدیقه بعد از احد هفتهای دوبار به زیارت حمزه میآمده فکر کردم علاوه بر رسولالله، قلب فاطمه هم کنار این کوه چنان شکست که تا زنده بود داغ حمزه برایش عادی نشد.
عقیق: اُحُد جایی است که علاوه بر دندان و پیشانی، قلب رسولالله (ص) هم شکست. وقتی میشود اینقدر مطمئن حرف زد که رسولالله در مواجهه با مسلمان شدن وحشی، قاتل حمزه و طلب حلالیت او از پیامبر برایش شرط گذاشت که دیگر او را نبیند و از مدینه برود. رسول مهربانی، قاتل جانش را حلال کرد، اما طاقت دیدار رویش را نداشت. حمزه سیدالشهدا (ع) عموی پیامبر از جمله کسانی بود که در مراسم خواستگاری حضرت خدیجه (س) برای پیامبر حضور داشته. به نقلی تنها دو سال و به نقلی چهار سال از پیامبر بزرگتر بوده و برای رسولالله حکم بزرگی همسن و سال داشته. لابد دیدهاید کسانی را که خاله و عمو و دایی و عمه همسن و سال دارند، چقدر به آنها نزدیکند و چقدر تحت حمایتشان. مَثَل حمزه و رسول الله هم همین است. عمویی همسن و سال که به فرموده امام سجاد (ع) از به جوش آمدن غیرتش بهخاطر توهین کفار و مشرکان به برادرزادهاش، مسلمان شد و اینقدر پیش رفت که در زیارتنامهاش «السلام علیک یا خیرالشهدا» را میخوانیم. وقتی حمزه (ع) شهید شد، پیامبر برای از دست دادن عموی همسن و سال و غیرتیاش، دل شکسته شد. بیشک آن لحظهای که عبایش را روی تن مُثله شده و بیجگر حمزه کشید و پاهایش به خاطر قامت رشیدش بیرون ماند، اشک هم ریخته است. احد، مزار کسی است که رحمة للعالمین برایش اشک ریخته.
مزار حضرت حمزه در جوار کوه احد
یکی از دوستان عزیز روزنامهنگارم برایم پیام فرستاده بود که از یادداشتهایت حس میکنم محاط مدینه شدهای نه محیط به آن. نوشته بود حسات را درک میکنم، اما نویسنده اگر روضه هم میخوانَد باید روضهخوانیاش با روضه خواندن یک مداح فرق کند. حرفش درست است. به خودش هم همین را گفتم، اما این را هم گفتم که محیط شدن به مدینه لااقل کار من نیست. این را هم نگفتم که خودت هم اگر بیایی، فضای مدینه چنان دلگیرت میکند که ترجیح میدهی بنشینی یک گوشه و زار زار گریه کنی.
برگردیم اُحد. حقیقتاً نمیدانم اسم اینهایی که مینویسم چیست، اما قرار بوده یادداشتهایم حال و هوای خودم و حج را منعکس کند. من هم فکرهایی که در احد کردم را دارم مینویسم. قبول دارم اما گفته بودم که مدینه شهر روضههای ناخوانده و ناشنیده است. در مدینه وقتی با خودت هم فکر میکنی داری به نوعی روضه میخوانی. وقتی شنیدم که حضرت صدیقه بعد از احد هفتهای دوبار به زیارت حمزه میآمده فکر کردم علاوه بر رسولالله، قلب فاطمه هم کنار این کوه چنان شکست که تا زنده بود داغ حمزه برایش عادی نشد.
و اما آخرین نکته این که وقتی شنیدم پیامبر به خواهر حمزه تنها اجازه داد کنار پیکر برادرش بنشیند و نگذاشت عبای روی حمزه کنار برود، دلم برای حضرت زینب سوخت. کاش رسولالله فکری به حال کربلای زینب هم میکرد.
از احد به سمت مسجد ذوقبلتین و قبا میرویم. میرسیم، برمیگردیم و من هنوز در حال و هوای احدم. دیگر قرار روضهخوانی نیست. بحث اعتقادات است. تنم میلرزد از تصور اینکه اگر من نگهبان تنگه بودیم، برای غنیمت گرفتن ترک پست میکردم یا نه؟
حجاج ایرانی امسال در حالی در مکه و مدینه به سر میبرند که روزانه باید به ده ـ بیست حاجی غیرایرانی جواب بدهند اوضاع ایران چطور است؟ ریال؟ اقتصاد و ... نمیدانم باید راستش را بهشان گفت یا نه. نمیدانم باید گفت بعضی از مسئولین ما جنگ نکرده، برای کسب غنیمت سرودست میشکنند یا نه. راستش را بگویم از این حرفها نزدم. جواب آنهایی که طعنهوار میپرسند را با لبخند میدهم و آنها که دلنگران سوال میکنند را متوجه آمریکا میکنم. دروغ هم نمیگویم. دستپروردههای استکبار و آنها که غیر از خدا از خیلی چیزها و خیلی کسها میترسند چنان کردند که دشمنشاد شویم. گروههایی که اول آمده بودند مدینه، ریال عربستان را دو هزار تومان چنج کردند و ما سه هزار تومان میکنیم و البته یکماه پیش کمتر بود. خدا عاقبتمان را بخیر کند.
حجاج گروه گروه دارند به مکه میروند و شهر نسبت به روز اولی که آمدیم، خیلی خلوتتر شده. اهالی مدینه هم با خلوتتر شدن شهر، بیشتر به مسجدالنبی میآیند و به همین دلیل توی صحنها و داخل مسجد، بچه بیشتر میبینیم. دیشب پیرمرد غنایی جلوی وضوخانه وضو گرفتن من را میدید و کلافه شده بود. سر تکان میداد. عصبانی بود و غرغر میکرد. اینقدر حرف زد که این وسط من که محو حرکاتش بودم، اشتباه وضو گرفتم و قصد وضوی دوباره کردم. از یک طرف خندهام گرفته بود و از یک طرف حرص میخوردم. بنده خدا دوباره وضو گرفتنم را که دید، تاب نیاورد و بلند شد آمد سمتم. با زور نشاندم روی سکوهای وضوی اهل سنت، آب را با فشار باز کرد و اشاره کرد پاهایم را بشورم. برای دل پیرمرد پاهایم را شستم و چیزی نگفتم. من برای مجادله قصد حج نکردهام. بلند شدم. پاهای خنک شدهام را خشک کردم و دوباره وضو گرفتم. رفتم سمت پیرمرد که مثل همه آفریقاییها انگلیسی بلد بود. چند جملهای توضیح دادم که شیعه هستم و متفاوت از شما وضو میگیریم. خواستم دعایم کند. بوسهای به شانهاش زدم. بغلم کرد. خشمش رفته بود و شده بود مثل بابابزرگها. درخواست دعا کرد. معالسلام گفتیم و از هم دور شدیم. به همین سادگی قضیه ختم به خیر شد.
روبهروی گنبد خضرا بودم. خواستم به رسول الله شکایت ببرم. خجالت کشیدم. سرم را انداختم پایین و رفتم سمت روضه رضوان. یکی دو شبی است که یکی از دوستان که صفحه اینستاگرامش صد و بیست ـ سی هزار فالوور دارد از من خواسته تا با اکانتش لایو بگذارم. حس خوبی است. واسطه باشی تا جمعیتی به این اندازه را حتی برای چند لحظه در حست شریک کنی. کارم را که کردم، قدم زنان رفتم سمت سقیفه. پدرم ۱۸ سال پیش همین دور و بر داستان سقیفه و غصب خلافت از امیرالمومنین (ع) را برایم گفته بود. روضهاش را قبلا مادرم خوانده بود و آن سال پدرم برای پسر ۱۱ سالهاش منبر رفت و با دلیل و برهان اعتقادات شیعی را در ذهنش حک کرد.
برمیگردم هتل. اطراف بقیع، سکوت محض است. مدینه راوی قصههای پرغصه تاریخ است. داستانهای فراموشنشدنی. داستان غریبترین مردی که به خود دیده. همان کسی که در یک فصل، رسولش، همسرش و حقش را از او گرفتند. مدینه، شهر بغضهای فروخورده است. شهر چاههای شنوا. غریوهای در دل خاموش شده. نمکهای بر زخم پاشیده شده. استخوانهای لای زخم مانده. مدینه شهر علی است. تنهاترین مرد همه زمانها.
سجاد محقق
منبع:فارس