کوههای دوردست را که نگاه میکردی از این طبیعت بکر لذت میبردی و سرتاسر این جاده به این فکر میکردی که چند شهید دادیم تا توانستیم خاکهای کردستان را از دست کوملهها و گروهکها نجات دهیم؟
جاده مریوان آنقدر پیچ در پیچ بود که نمیتوانستی بخوابی یا حتی چشمهایت را ببندی، فورا سرگیجه و حالت تهوع میگرفتی. در راه با رانندهای که قرار بود این دو روز را در مریوان همراهمان باشد، گرم صحبت شده بودم. او میگفت: «خوب موقعی حرکت کردیم، به گرمای ظهر جاده نخوردیم، ظهرها آنقدر جاده گرم میشود که کولر ماشین هم جوابگوی گرمای هوا نیست، خداراشکر مشکلات اقتصادی هنوز به این شهرستانها نرسیده و مردم راحتتر از ما زندگی میکنند. البته اگر مرزها را هم صد در صد ببندند دیگر بحثش جدا میشود؛ چراکه اهالی شهرهای مرزی با استفاده از فروش این کالاهای به اصطلاح قاچاق زندگی میکنند.» به او گفتم: «چرا میگویید به اصطلاح قاچاق؟ بار قاچاق، قاچاق است دیگر!» با خنده پاسخ داد: «خانم باری که با ترانزیت قاچاق میشود را کاری ندارند و ندید میگیرند ولی باری که روی دوش کولبرها است قاچاق میشود؟ بعد اینها چه کار دیگری میکنند؟ مگر برایشان کاری کردند که بتوانند کشاورزی یا دامداری و... کنند؟ مردم کردستان بهویژه شهرستانهای آن خیلی مظلوم هستند؛ حتی در بحث اشتغالزایی و اقتصادی.» حدود یک ساعت که در جاده مریوان حرکت میکنی، رستورانهای کوچک بین راهی را میبینی که مسافران برای رهایی از این جاده پرپیچ و خم در این مکانها استراحت میکنند. راننده که متوجه کنجکاوی من نسبت به این رستورانها شد، پیشنهاد داد چند دقیقهای را اینجا استراحت کنیم و بعد ادامه دهیم.
در این توقفگاهها، محلهایی با سیمان به شکل «تختهای استراحتی» درست کردهاند که روی آنها فرش انداختهاند، برای ما صبحانه مخصوص کردها (نان و ماست) آوردند، یک سینی که در آن نان بسیار نازک و یک پیاله ماست نسبتا ترش بود. درختهای انار که انارهای کوچکی هم داشتند بر زیبایی طبیعت جایی که برای استراحت توقف کرده بودیم، اضافه میکرد. بعد از خوردن صبحانه و کمی استراحت به سمت مریوان دوباره حرکت کردیم.
تمام راه به یاد فیلم «ایستاده در غبار» و حاج احمد متوسلیان و شهید محمد بروجردی بودم و به این فکر میکردم که اگر این افراد در مناطق غرب از خاک کشور دفاع نمیکردند، اختلافات قومی و قبیلهای و مذهبی چه بلایی بر سر کردستان میآورد؟ یادم هست که در خاطرات روایتشده از حاج احمد متوسلیان آمده است: «زمانیکه حاج احمد وارد کردستان میشود، همه به چشم بدی به آنها (پاسدارها) نگاه میکردند. آنروزها پاسداران ما در غرب در کنار جنگ با دشمن خارجی با دشمنان داخلی هم میجنگیدند تا به مردم مریوان، پاوه و دزلی و... بگویند که ما (شیعه و سنی) در کنار هم هستیم و برای کشور میجنگیم. زمانیکه حاج احمد ماموریتش در کردستان تمام میشود و بنا به ترک این شهر میکند، همه برای دوری «کاک احمد» که روزی او را دشمن خود میدانستند، اشک میریختند.» ولی امروز و بعد از گذشت بیش از 30 سال از آن رشادتها هنوز هم هستند افرادی که با اهداف پلید خود همچنان جان فرزندان این سرزمین را میگیرند و آنها را مظلومانه به شهادت میرسانند.
کمکم به مریوان نزدیک میشدیم، در همان ابتدای ورودی شهر میتوانستی متوجه شوی که وارد چه شهری میشوی و پا بر چه خاکی میگذاری؛ چراکه روی تابلوی ورودی این شهر نوشته بود «به شهر لالههای خونین خوش آمدید». تابلوی ورودی این شهر هم با دیگر شهرها تفاوت داشت، روی تابلوی ورودی شهر نوشته بودند «این شهر نتیجه جانفشانی و فداکاریهای شهدا است.»
هوا در مریوان گرمتر از سنندج
است، آفتاب عمودی میتابد. در شهر بنر بزرگ مشکی رنگی بود که عکس هر 11
شهید را بدون در نظرگرفتن شیعه و سنیبودنشان در کنار هم چاپ کردهاند و
نگاه تو را بیاختیار به سمت خود میکشد.
توانسته بودیم با یکی از
اهالی مریوان ارتباط بگیریم، وارد مریوان که شدیم با او تماس گرفتیم تا
ببینیم کار را از کدام خیابان شروع کنیم. او گفت: «ابتدا باید معرفینامه
خود را به سپاه پاسداران مریوان تحویل دهید و منتظر بمانید تا آنها آدرس
خانوادههای شهدا را به شما بدهند.»
به سپاه مریوان رفتیم، فرمانده سپاه نبود، میگفتند برای عملیات به خارج از شهر رفته ولی بهزودی برمیگردد و معرفینامه ما را به او میدهند و دستورات لازم برای بازدید خانواده شهدا را میگیرند، بهناچار مجبور شدیم تا یکی، دو ساعت منتظر بمانیم.
در شهر قدم زدیم و با برخی افراد محلی که میتوانستند فارسی صحبت کنند، به گفتوگو پرداختیم و از آنها در مورد شهادت 11 شهید مریوانی سوال کردیم، یکی از افراد محلی داستان شهادت این مرزبانان را اینگونه تعریف میکند: «اینها نیروهای عملیاتی بودند یعنی همان پاسدار؛ هم شیعه بودند و هم سنی، هیچ فرقی هم نمیکند که چند نفر از آنها شیعه بودند؛ در مریوان شیعه و سنی با هم برادر هستند و هیچ تفرقهای بینمان نیست. این بچهها در پاسگاه بودند که پاسگاه محاصره شد. ضدانقلاب هم که از قبل میدانست زاغه مهمات پاسگاه کجا است، زاغه را میزند و خانوادهها را به خاک سیاه مینشاند، نهتنها خانواده این 11 شهید بلکه تمام ما جگرمان سوخته است و دلمان از غم آنها داغدار است، اما بههر قیمتی که شده، ما اجازه نمیدهیم یک وجب از خاک مریوان و کردستان به دست ضد انقلاب بیفتد، قبل از انقلاب یکبار طعم جدایی از ایران را چشیدهایم و میدانیم اگر از ایران جدا شویم، روزبهروز بدبختتر میشویم. ما جمهوری اسلامی را دوست داریم و اجازه نمیدهیم احدی غیر از این حرف بزند. حالا بچهها شهید شدند و پاسگاه را به آنها ندادند، اگر مجبور شویم خودمان هم برای دفاع به ارتفاعات میرویم و اجازه نفسکشیدن به ضدانقلاب را درون خاک ایران نمیدهیم.»
ظهر شده بود و همچنان از طرف سپاه با ما تماس نگرفته بودند. با فردی که مسئول هماهنگی بود، تماس گرفتم، او پاسخ داد: «فرمانده هنوز در دسترس نیست و معاونش هم نمیتواند کمکی کند؛ چراکه اینجا یک شهر مرزی است، شما باید استعلام و تعیین هویت شوید. ما نمیتوانیم آدرس خانوادههای شهدا را در اختیار هرکسی قرار دهیم.»
مجبور بودیم منتظر بازگشت فرمانده شویم، تا اینجا و بعد از طیکردن 630 کیلومتر نتوانسته بودیم کار را پیش ببریم؛ هوا رفتهرفته گرمتر میشد، برای عکاسی نور کم شده بود و ما همچنان بیقرار و کلافه، در انتظار بازگشت فرمانده بودیم. از موقعیت استفاده کردیم و به مناطق عملیات جنگی در مریوان رفتیم تا کمی با حال و هوای جنگ در مریوان آشنا شویم.
دیگر هوا تاریک شده بود، با هرکسی که میشناختم تماس میگرفتم شاید بشود نشانی از یک خانواده پیدا کنم و خود به دیدار خانواده شهدا بروم اما از هر راهی که میرفتم به در بسته میخوردم و کلافهتر از قبل میشدم. کمکم ناامید میشدم که موبایلم زنگ خورد و فردی خود را دفتردار فرمانده سپاه مریوان معرفی کرد و گفت: «برای دیدار با خانواده شهدا آماده باشید.» قند توی دلم آب شد و با عجله به همراه عکاس روزنامه به محل قرار رفتیم.
ساعت حدود 10 شب بود و خیابانها نسبت به روز شلوغتر و هوا هم خنکتر شده بود. افرادی که برای همراهی و هماهنگی قرار بود با ما باشند، جمع شده بودند و کمتر از نیمساعت ما هم به آنها رسیدیم.
در ابتدا بابت تاخیر 13 ساعته عذرخواهی کردند، درادامه توضیح دادند که تنها میتوانیم با دو خانواده از خانوادههای شهدا دیدار کنیم؛ چراکه سایر خانوادههای شهدا اصلا تمایلی به دیدار و صحبتکردن ندارند یا در مریوان نیستند و یا شرایط روحی بدی دارند و توان صحبتکردن درباره این غم را ندارند. ناچار شرایط را پذیرفتیم و راهی منزل اول شدیم.
ابتدای کوچه فکر میکنی کوچه با چهار یا پنج خانه تمام میشود ولی انتهای کوچه باریکتر است آنقدر باریک که چهار آدم کنار هم نمیتوانند راه بروند. کوچه شیب تندی دارد، به سختی توانستیم بالا برویم. کمی جلوتر بنر تسلیت را دیدیم و خانهای روشنتر از سایر خانهها به چشم میآمد که متوجه شدیم خانه شهید است. پسر لاغری با پیراهن چهارخانه و شلوار کردی به استقبال ما آمد، همراهانمان گفتند او برادر شهید است. با آرامش سلام علیک و تعارفمان کرد داخل. حیاط کوچک بود و یک راه پله باریک آهنی درست روبهروی در ورودی قرار داشت که برای ورود به خانه باید از راه پله بالا میرفتی. وارد خانه شدیم، خانه کوچکتر از آن بود که فکر میکردم ولی پر از میهمان بود. همه به دلیل ورود ما به خانه بلند شده و ایستاده بودند. وارد خانه که میشدی سمت چپ یک آشپزخانه کوچک بود که انتهای آن به یک اتاق ختم میشد. ما به داخل آن اتاق رفتیم و دیدم که مادر، همسر و برادر شهید در آن اتاق هستند.
خانمها لباس کردی بر تن داشتند و رنگ به صورت نداشتند. صدای مادر شهید گرفته بود ولی سعی میکرد خود را محکم نشان دهد. همسر شهید را که نگاه میکردی، لحظهای میترسیدی نکند از حال برود و به زمین بیفتد. وارد اتاق شدیم، مادر سعی میکرد میهماننواز باشد و گریه نکند؛ مبادا گریه او بیاحترامی به ما تلقی شود. سلام علیک کردیم و روی زمین نشستیم. دختر 11 ماهه در بغل همسر شهید بیقراری میکرد و اجازه صحبت به کسی را نمیداد. کمی صبر کردم تا هم نفس تازه کنیم، هم خودم را جمعوجور کنم و جرات صحبتکردن در آن فضای سنگین را داشته باشم. همان لحظه قاب عکس شهید را به داخل اتاق آوردند و روی زمین قرار دادند. دختر 11ماهه تا قاب عکس را دید، خود را از بغل مادر به زمین انداخت و به سمت قاب عکس شهید رفت و چهاردست و پا روبهروی قاب عکس نشست و ساکت شد اما بغض همه شکست و آن فضای سنگین با صدای گریه افراد درهم شکسته شد و مادر شهید که دید ما هم برای پسرش گریه میکنیم، دیگر تاب نیاورد و به زبان کردی گفت: «شادمان عزیزم، شادمان شهیدم، شادمان پسرم» صبر کردم تا خانواده «شهید شادمان مرادی» کمی آرام بگیرند و بعد با آنها صحبت کردم. مادر و همسر شهید نمیتوانستند فارسی صحبت کنند و متقابلا هم فارسی را به خوبی متوجه نمیشدند. برادر شهید سوالهای من را به کردی ترجمه میکرد و پاسخهای آنها را به فارسی برمیگرداند.
مادر شهید از پسرش میگفت: «شادمان من رشید بود و دلاور، میهماننواز بود و تنومند، او را مظلوم کشتند؛ کسی نمیتوانست شادمان را به زمین بزند. شهادتش مبارک ولی جیگرم آتش گرفته است، مبارک باشد خون پسرم برای جمهوری اسلامی. گریه نمیکنم تا فکر نکنند با رفتن شادمان ما زمینگیر شدهایم، همه ما راه شادمان را ادامه میدهیم. فقط یک خواسته دارم اینکه سپاه، گروهکهایی که پسرم را کشتند دستگیر کند و بگذارد ما خودمان آنها را بکشیم تا داغ دلمان خنک شود. بیخیال خون پسر ما نشوید.»
همسرش میگفت: «شوهرم 27 سالش بود، دلاور و تکیهگاهم بود؛ نبودش سخت است اما من محکم هستم. دخترم را بزرگ میکنم و به او میگویم لذت ببر از اینکه شادمان، پدر تو است. تقاضا دارم آنهایی را که با شادمان چنین کردند را بگیرند و دقیقا همان بلایی را که سر شوهرم آوردند، سرشان بیاورند.»
برادر شهید که این مدت تنها صحبتها را برای دو طرف ترجمه میکرد، بغضش ترکید و با گریه و صدای بلند گفت: «کمرم شکست؛ شادمان برای من برادر و برای بچههایم مانند پدر بود ولی افتخار میکنم که برادرم برای جمهوری اسلامی شهید شده است. غمش سنگین است و ما از امروز بعد از مرگ پدر، دوباره یتیم شدیم.»
خواهر شهید میگفت: «در ابتدا به من نگفتند شادمان شهید شده است، گفتند او مجروح است. اینترنت را روشن کردم ولی خبری ندیدم و خیالم راحت شد که شادمان واقعا مجروح است. به مریوان آمدم، دیدم چه خاکی بر سر ما شده؛ شادمان ما شهید شده است و دیگر نیست.» از او پرسیدم نبود برادرت برایت سخت است؟ سعی میکرد آن حرفی که در دل دارد نگوید و تنها گفت: «چی بگم؟ من...» و دوباره گریه کرد.
از مادر شهید مجدد سوال کردم، حالا که پسرت شهید شده است، زندگی بدون او برایت سخت است؟ با صلابتتر از چند لحظه قبل گفت: «شادمان بود زندگی میکردیم، الان هم نیست زندگی میکنیم و برایمان فرقی ندارد اما دلمان خونشده، خدا را شکر که پسرم با شهادت رفت و باعث سربلندی خانواده و نظامش شد.»
فضا سنگین بود و نمیشد بیشتر از این درباره جزئیات سوال کرد، با هر سوال ما آن خانواده دوباره میشکستند. دختر 11 ماهه شهید تا بیقراری میکرد، عکس پدر را برایش میآوردند و او آرام میگرفت؛ آنقدر آرام که گویا در آغوش پدر است.
در اتاق باز شد و خانمی با یک سینی که درون آن چند لیوان آب خنک بود، از ما پذیرایی کرد و ما آماده رفتن شدیم. زمانیکه به سمت مادر شهید برای خداحافظی رفتم، مرا به آغوش کشید و تا میتوانست در خلال گریه به زبان کردی برای پسرش عزاداری کرد.
از اتاق بیرون آمدیم و تمام افرادی که در آن خانه کوچک بودند، به احترام ما بلند شدند. از خانه بیرون آمدیم. وقت آن نبود اتفاقات را در ذهنم مرور کنم. ساعت حدود 11 شب شده بود و باید به خانه شهید بعدی میرفتیم.
خانه آنها نبش خیابان بود و یک پلاکارد روی نردههای بالای خانه نصب کرده بودند. چند اعلامیه هم به دیوار و در ورودی زده بودند. برادر شهید با پیراهن سفید و شلوار کردی به استقبال ما آمد. از پلهها بالا رفتیم و پدر شهید را دیدیم که با پیراهن و کلاه سفید منتظر ما است ولی سرش را پایین انداخته و با دانههای تسبیحش بازی میکند. از قبل میدانستم مادر شهید با آنها زندگی نمیکند و مشغول صحبت با پدر شدم.
برخلاف خانه شهید شادمان مرادی، خانه «شهید طالب محمودی» آرام بود. پدرش تنها ذکر میگفت و آیه قرآن میخواند. خانه بزرگ و ساده بود. در بالای خانه پتو با پشتی گذاشته بودند، ما را به آن سمت دعوت کردند. پدر شهید نمیتوانست فارسی صحبت کند و برادر شهید صحبتهای ما را برای او ترجمه میکرد. از او خواستم از حس و حال لحظهای که خبر شهادت پسرش را شنیده است، بگوید. او با آرامش گفت: «صبح بود، پسرم زنگ زد و گفت که طالب شهید شده است، همان لحظه گفتم انالله و اناالیه راجعون. از اینکه دیگر پسرم کنار من نیست خیلی ناراحت هستم ولی چون بعد از دبیرستان خواست وارد سپاه شود، من هم مخالفتی نداشتم و برای حرفهای طالب احترام قائل بودم؛ چراکه طالب میدانست چه چیزی درست است و چه چیزی غلط.»
پدر شهید علاقهای به صحبت بیشتر نداشت، گویا با هر سوال ما خاطرهای از پسرش در ذهنش زنده میشود که او را آزار میدهد. عکاس روزنامه از برادر شهید خواست قاب عکس شهید را بیاورد و به دست پدر بدهد تا چند عکس بگیرد ولی برادر شهید گفت: «عکسهای طالب پدر را بیقرار میکند، ما آنها را جمع کردیم تا پدر با نبود طالب راحتتر کنار بیاید.»
شهید طالب محمودی متاهل بود و یک پسر دو ساله داشت که آنها در سنندج زندگی میکردند و امکان دیدار و همصحبتی با آنها نبود. ساعت حدود 12 شده بود که با آنها خداحافظی کردیم.
صبح روز بعد به مزار شهدا رفتیم. با اینکه هفت روز از شهادت این مرزبانان گذشته بود ولی مزار خلوت بود. از فردی که همراهمان بود سوال کردیم چرا آنقدر مزار خلوت است؟ او گفت: «در اینجا رسم است ظهر به بعد بر مزار شهدا میآیند و مراسم هفت هم قرار است ظهر بگیرند.» اما حیف محدودیت زمانی به ما اجازه نمیداد عزاداری مردمان مریوان و خانوادههای شهدا را ببینیم و ثبت کنیم؛ چراکه بلیت برگشت ما از سنندج ساعت 12 و نیم ظهر بود و ما نهایتا باید ساعت 10 از مریوان به سمت سنندج حرکت میکردیم. خواستیم برای قرائت فاتحهای بر مزار این شهدا برویم که دیدیم یکی از سربازان سپاه بر سر مزار شهدا است. جلوتر رفتیم و با او مشغول صحبت شدیم، گفت: «آمدم تا ببینم چه چیزهایی برای مراسم ظهر لازم داریم، قاب عکس شهدا اینجا هستند یا نه و کمبودها را آماده کنم.» اینها را با بغض میگفت و در آخر از ما جدا شد و بر مزار دوستانش نشست و گریست. هنگامیکه میخواست مزار را ترک کند و به محل کارش برود، کلاهش را بر سر گذاشت و روبهروی مزار شهدا سلام نظامی داد و رفت.
یکی دیگر از اعضای سپاه که برای بررسی محیط و اطمینان از آماده بودن وسایل و لوازم برای مراسم ظهر به مزار شهدا آمده بود، گفت: «فردای روز درگیری به محلی که دوستانمان شهید شده بودند، رفتیم و مشغول مرتبکردن آنجا بودیم. ناگهان تلفن زنگ خورد. وقتی جواب دادم دیدم که همسر یکی از آن شهدا است و میخواهد اگر از شوهرش چیزی مانده است، برایش به یادگار ببریم. وقتی گفتیم چیزی نمانده و اینجا همهچیز سوخته است، چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: اصلا شما چرا آنجا هستید؟ برگردید. ما هیچ چیز نمیخواهیم، آنها شما را هم میکشند، برگردید پایین.»
کمکم تعدادی از خانوادهها به مزار آمده بودند و انگار این شهیدان، پسران خودشان باشند؛ از در ورودی مزار گریه میکردند و مرثیه هایی به زبان محلی میخواندند و به سمت مزار این شهدا میآمدند. ساعت حدود 10 صبح شده بود. باید برای برگشتن به تهران آماده حرکت میشدیم. هنگام برگشت جملاتی در ذهنم به دفعات تکرار میشد: «شادمان را غریب کشتند»، «راضی هستم به رضای خدا»، «کمرم شکست ولی افتخار میکنم برادرم برای نظام جمهوری اسلامی شهید شده است» و... .
منبع: فرهیختگان