شغلتان چه بود؟
من
آهنفروشی داشتم، اما به لطف خدا توانستم کارم را توسعه بدهم و یک کارخانه
کوچک راهاندازی کنم و تعدادی هم در کنار من مشغول به کار شدند.
از زندگی امروزتان راضی هستید؟!
بله، الحمدالله، خدا را شکر زندگی خوبی دارم. همسرم همیشه همراه من بوده و هست آنقدر زحمت من را کشید که خودش الآن جانباز 70
درصد شده است، سختی بود، اما نیتمان رضای خدا بود، خدا خودش فرموده است
که بندگان را ازمایش میکند، ما هم در حال آزمایش شدن هستیم. ما هیچ کاری
برای انقلاب و نظاممان نکردیم. هر چه بود وظیفه و تکلیفی بود که بر عهده
داشتیم. اگر این معلولیت جسمی در یک تصادف رانندگی برای من اتفاق میافتاد،
تحملش خیلی سخت بود، اما این جانبازی در راه جهاد و برای رضای خدا بود، از
این رو سختیهایش شیرین و گواراست. همه اینها فدای اسلام، انقلاب و
امامخامنهای. امیدوارم خداوند از ما قبول کند.
صدیقه سنگرگیر
خانم سنگرگیر تصمیم مهمی در زندگیتان گرفتید و آن ازدواج با جانباز امیرحسین حسینی بود.
بله، سال 61
من و خواهرهایم در نماز جمعه بودیم که امام جمعه گفت: امام خمینی (ره)
فرمودهاند: خواهرها با جانبازان ازدواج کنند. ما هم با والدینمان مشورت
کرده و داوطلب شدیم. خودمان جنگزده بودیم. شرایط آن زمان شرایط خاصی بود.
هر کسی هر کاری از دستش برمیآمد انجام میداد. این اقدام ما هم کار کوچکی
بود و وقتی به بنیاد شهید رفتیم آنها گفتند شاید شرایط جانبازی که با
ایشان ازدواج میکنید شرایط خاصی باشد و هیچگاه بچهدار نشوید. من گفتم:
اصلاً اشکالی ندارد. من میخواهم خدمتی انجام بدهم. بعد از مدتی من و
جانباز امیرحسین حسینی به هم معرفی شدیم.
همسرتان علاوه بر مسئله جانبازی قبلاً ازدواج کرده و دو فرزند هم داشتند. برایتان سخت نبود؟
متأسفانه
همسرش او را ترک کرده بود. وقتی از بنیاد شهید به خواستگاری آمدند،
امیرحسین همه شرایط را برایم توضیح داد. من در پاسخ گفتم میخواهم به شما
خدمت کنم، انگار قرار است در کنار شما و دو فرزندتان ثواب بیشتری ببرم. لطف
خدا است که اجر جهادم را بیشتر میکند. امیرحسین گفت: مادرم میگوید شما
جوانید خیلی زود بچهها شما را خسته میکنند و نمیتوانید به من برسید،
بچهها کنار مادرم بمانند. من مخالفت کردم و اصرار کردم که خودم از بچهها
نگهداری کنم. بعد از عقد با امیرحسین به خوزستان رفتیم و بچهها را که پیش
مادر امیرحسین بودند با خودمان به اصفهان آوردیم. امروز هم که با شما صحبت
میکنم، من و بچهها هر سه خانواده در یک ساختمان زندگی میکنیم. حدود 35 سال در خدمت امیرحسین بودم و همه کارهایش را با عشق و علاقه انجام دادم و بچهها که بزرگ شدند، کمکدست من شدند.
خانم سنگرگیر تا به حال از تصمیمی که گرفتید، پشیمان شدهاید؟
من
فقط برای رضای خدا این کار را انجام دادم، نه برای مال دنیا و نه برای اسم
و رسمش. سختی داشت، اما، چون نیت خدایی بود، کارها آسان میشد. من هر دو
پاهایم را عمل کردهام و زانوی مصنوعی گذاشتهام. خدا را شاکرم. 26
سال داشتم که همسر امیرحسین شدم. باور دارم که امروزمان را مدیون و مرهون
دلاوری امیرحسین و امیرحسینهایی هستیم که اگر آنها نمیرفتند و
نمیایستادند امروز نمیتوانستیم در امنیت و آرامش زندگی کنیم.
نعیمه سنگرگیر همسر جانباز عنون دریایی
خانم سنگرگیر چه چیزی شما را در تصمیمتان برای ازدواج با جانباز عنون دریائی ثابت قدم کرد؟
ما
هر چه داریم ثمره انقلاب اسلامی بود که امام خمینی (ره) ما را به آن سمت
هدایت کرد. ما در مکتب امام خمینی تلمذ کردیم. کمی بعد از پیروزی انقلاب
اسلامی جنگ نابرابری به ما تحمیل شد. روشنگریهای امام در این زمان به من و
خواهرانم در تصمیمی که برای ازدواج با جانبازان جنگ گرفته بودیم کمک کرد و
انگیزهمان مضاعف شد. ما با جانباز ازدواج کردیم که انقلابمان محکمتر
شود، ریشه انقلابی در شریان زندگی و جامعه تحقق یابد. بعد از اینکه شوهر
خواهرم عنون دریائی را به من معرفی کرد و گفت: ایشان همآسایشگاهیشان است و
قصد ازدواج دارد ما همدیگر را دیدیم و بعد از صحبتهای اولیه زندگیمان را
در نهایت سادگی آغاز کردیم.
نگران نبودید نتوانید همراه خوبی برای همسرتان باشید؟
زمانی
که ازدواج کردیم همه خواستههای شخصی را کنار گذاشتیم. فقط نظام و اسلام
برایمان اهمیت داشت. مشکلات و سختیها بود، اما به خاطر هدف متعالی که در
ذهن داشتیم همه را تحمل میکردیم. همین هدف والا تحمل سختیها را آسان
میکرد. من هرگز از انتخابم پشیمان نشدم. امروز هم همیشه به دو پسرم و نسل
جوان نصیحت میکنم بهرغم مشکلات مالی و سختیهایی که در زندگیهایشان
وجود دارد صبوری کنند. باید عاقلانه فکر کنند و اجازه ندهند دشمنان و
منافقین به ذهن و اندیشه انقلابیشان راه پیدا کنند. همسرم در سختترین
لحظات و دردهای جسمانی که تحمل میکرد خم به ابرو نمیآورد. ما از او نیرو
میگیریم. ایشان تا امروز ولایتمدار بودهاند و انشاءالله خواهند ماند.
مصاحبهمان
به خاطر حضورتان در راهپیمایی قدس به تعویق افتاد. عشق و علاقه در حضور در
راهپیماییهای انقلابی از چه چیزی نشئت میگیرد؟
انقلاب
ما باید ادامه پیدا کند چه با اهدای خون چه با تقدیم جانی که در بدن
داریم. هنوز هم پای اعتقاداتمان ایستادهایم. خدا شاهد است اگر رهبری
دستور بدهد همین جان ناقص خود و همسرم را تقدیم میکنم. حتی اگر این
بدنهایمان توان رزم نداشته باشد روی مین میرویم تا مسیر برای
رزمندگانمان باز شود و راه شهدا ادامه پیدا کند.
جانباز عنون دریائی
آقای دریائی شما در کدام عملیات جانباز شدید؟
در
زمان انقلاب همچون دیگر مردم در تظاهرات مردمی و اعتراضات خیابانی علیه
رژیم حضور داشته و با برادرهایم در این فعالیتها شرکت میکردم. بعد از
پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل بسیج وارد این نهاد انقلابی شدم تا به خدمت
سربازی رفتم. من اهل دزفولم و زمان جنگ سرباز ارتش بودم که به جبهه رفتم.
در عملیات محرم پای چپم، یک چشمم و گوشم را از دست دادم. البته از دست دادن
عبارت خوبی نیست. رفته بودم همه بدنم را در راه خدا بدهم که خدا تنها بخشی
از آن را پذیرفت.
از روند اجرای عملیات محرم بگوئید. جانبازی تان چطور اتفاق افتاد.
ما
قرار بود در چم سری عملیات کنیم، اما به خاطر لو رفتن عملیات با مشورت
فرماندهان به چم هندی اعزام شدیم و عملیات را از جایی دیگر آغاز کردیم. ما
جزو نیروهای خط شکن بودیم. کمی که حرکت کردیم در یک شیارمستقر شدیم. همان
لحظات بود که لکه ابری بالای سرمان آمد و باران شدیدی بارید. آنقدر بارش
باران شدید بود که نزدیک بود سیل راه بیفتد و ما دچار مشکل شویم.
ما در حالی که باران میبارید از رو خانه دویرج عبور کردیم و از کمین
گاههایی که بچههای اطلاعات شناسایی برای مان نشانه گذاشته بودند عبور
کردیم تا به کانالی رسیدیم که چهار متر در چهار متر بود و عراقیها آن را
کنده بودند. مسیر کانال را به هر سختی بود طی کردیم تا به خط سوم دشمن
رسیدیم.
حملات گسترده و هجوم وحشیانه دشمن کار را برای ما دشوار کرده
بود. به محض اینکه سر مان را بالا میآوردیم ما را میزدند. یکی از تیر
بارهایشان خیلی بچهها را اذیت میکر د. وآنجا شهدای زیادی دادیم. من آرپی
جی زن بودم.
به یکی از دوستانم گفتم من میخواهم بروم و آن تیر بار را
خاموش کنم. دوستم گفت: تکان بخوری میزنند. گفتم:آمدهایم جنگ که بزنیم،
برای سلام علیک وخوش گذرانی که نیامدهایم.
تیرها یکی پس از دیگری از
بالای سرمان رد میشدند. نگاهی به اطراف انداختم تپهای را دیدم و با خودم
گفتم اگر بتوانم خودم را به آن تپه برسانم از دید مستقیم تیر بار درامان
خوام ماند. هر طور بود خودم را به تپه رساندم و از همانجا تیربار را زدم
برای لحظاتی همه جا ساکت شد بچه که متوجه اقدام من شدند همه از جا بلند شده
و فریاد الله اکبر سر دادند.
3-بعد چه اتفاقی افتاد؟
اطراف
ما پر بود از مین. تعدادی از بچهها ندانسته وارد میدان مین شده بودند و
صدای انفجار یکی پس از دیگری شنیده میشد. تعدادی از بچهها رامی دیدم که
دست و پایشان قطع و به شهادت میرسیدند. با فرمانده تماس گرفتم موضوع را با
ایشان در میان گذاشتم. ایشان گفت: هر طور شده باید میدان مین را رد کنید و
خط را بشکنید، چشم بچهها به کار شما است. کمی پیشروی کردیم. تانک دشمن را
زدم و کمی بعد بدون اینکه متوجه باشم پایم روی مین گوجهای بود. هیچ راهی
نداشتم باید پایم را بر میداشتم. تا پایم را بر داشتم مین منفجر و پایم از
مچ پا قطع شد. کسی در اطرافم نبود خودم پایم را بستم و ماندم تا خط شکسته و
نیروهای امدادی به کمکم بیایند.48 ساعت در همان وضعیت ماندم.
از هر دو طرف صدای تیرو انفجار میآمد. درهمین اثنا یک خمپاره شصت کنارم
خورد. خمپاره شصت بی رحم است صدا ندارد. به محض اصابت دست و صورت و چشمم به
شدت آسیب دید. بچهها کمک میخواستند هر کسی از هر سمتی فریاد میزد و
استمداد میطلبید. دوستم میگفت: عنون تو میتوانی راه بروی؟ گفتم: نه. حتی
چشمانم هم نمیبیند. چهل دقیقه زمان برد تا از هوش رفتم. در آخرین لحظات
تصویرماه را دیدم و دیگر چیزی متوجه نشدم.
با صدای امداد گر به خودم آمدم. جوانی که تقریبا 13-14
سال بیشترنداشت. بالای سرم آمدو گفت: این هم شهید شده تا میخواست رد شود،
پایین شلوارش را با دستم گرفتم. فریاد زد این زنده است! این زنده است! من
را روی برانکارد گذاشتند. باید از آن رودخانه دویرج که آمده بودیم مجدد
عبور میکردیم.
عراقیها حین عملیات 4
مترآب داخل رود خانه رها کرده بودند. وقتی ما آمدیم این مقدار آب نبود.
شدت آب، خیلی از بچه هارا آب با خود برد. هر وطر بود از رود خانه عبور
کردیم. امدادگرها من را پشت ماشین، روی پیکر شهدا گذاشتند. من هم با
تکانهای ماشین سر میخوردم و آرام آرام نزدیک در عقب رسیدم. خودم را به
زنجیر در رساندم و محکم گرفتم تا نیفتم. دائم از شهدا عذر خواهی میکردم که
مجبور شدم روی آنها دراز کش شوم. هر طور بود مقاومت کردم، تا ماشین ما را
به بیمارستان صحرائی رساند. پزشکان کمی روی سرو صورتم کار کردند و بعد به
دزفول اعزام شدم. آنجا هم تصمیم گرفتند که برای درمان به تهران اعزام شوم.
شما اهل دزفول هستید، چطور در اصفهان ازدواج کردید؟
بعد
از مجروحیت قرار شد برای ادامه درمان به تهران اعزام شوم. وضعیت قرمز بود و
دو بار به خاطر شرایط نامساعد و حملات هوایی پرواز بلند شد و بر زمین نشست
تا اینکه برای بار سوم موفق به پرواز شدیم، اما شرایط آسمان تهران مناسب
فرود نبود و به اجبار در اصفهان فرود آمدیم. بعد از درمان به آسایشگاه شهید
مطهری منتقل شدم و در آسایشگاه با باجناقم آشنا شدم. با معرفی ایشان با
خواهر همسرشان ازدواج کردم. تنها شرطمان هم پیروی از ولایت فقیه بود که
بحمدالله تا امروز پایبند این شرط هستیم.
شرطی برای هم نگذاشتید
تنها
شرط مان این بود که در راه ولایت باشیم. همسرم راه خودش را انتخاب کرده
بود. دراین مدت با خنده هایم خندید با مشکلاتم گریه کرد بادرد هایم درد
کشید. بعضی مواقع از من بیشتر درد میکشید و خدارا شکرهمراه من بود.
منبع:روزنامه جوان