*به عنوان پرسش نخست، شما به عنوان یکی از یاران و همراهان شهید سید مجتبی نواب صفوی، منش فردی و اجتماعی او را چگونه توصیف میکنید؟
به نظر بنده شهید نوابصفوی کسی است که هر جا که لازم بوده، به وظیفه خود عمل کرده است. او برای ترویج اسلام تلاش فراوانی کرد و هتاکان به اسلام را از سر راه برداشت.
به همین سبب، کارهای دیگر او چندان مورد توجه قرار نگرفتهاند. ایشان غیر از اعدام انقلابی کسانی که مانع از ترویج اسلام یا احقاق حقوق مردم بودند، کارهای مهمتری هم کرد که چون سر و صدای رسانهای بلند نمیکرد، زیر سایه اعدامهای انقلابی قرار میگرفت. رسانهها فقط اخبار و مسائل سیاسی را پخش میکردند و از کنار سایر مسائلی که جاذبه خبری نداشتند میگذشتند.
* در این فرصت اشارهای به این گونه موارد ــ که از نظر شما مهمتر هم هستند ــ داشته باشید.
به عنوان نمونه و برای نشان دادن مصداق، به موردی اشاره می کنم. یک بار همراه ایشان سوار تاکسی شدیم. موقعی که میخواستیم پیاده شویم، شهید نواب با سخنی صمیمی از راننده پرسید: «شما چرا ریشتان را میزنید؟» راننده گفت: « آقا! من مسلمان نیستم!» شهید نواب گفت: « خب! چرا تحقیق نمیکنید؟ از کجا معلوم که درباره اسلام مطالعه کردید و دیدید مایلید مسلمان بشوید» ...یعنی این بزرگوار در برابرمردم، بیشتر رفتاری تربیتی و فرهنگی داشت و متاسفانه این جنبه از شخصیت او مغفول باقی مانده است.
*هیچ وقت پیش آمد که درباره ضرورت اعدامهای انقلابی از شهید نواب سؤالی بکنید؟
بله، یک بار در تپههای دولاب موقعی که از تاکسی پیاده شدیم که به خانه برویم، وسط راه سؤالی کردم. ایشان گفت:« قرآن میفرماید امکانات را برای ترساندن دشمن فراهم آورید. کشتن هدف نیست، بلکه ترساندن هدف است تا دشمن دیگر کارآیی نداشته باشد. ما هم اگر گاهی ناچار شدیم افرادی را بکشیم، منظور اجرای حدود الهی نبود، وگرنه باید خیلیها را میکشتیم. این افراد را به این دلیل کشتیم که دیگر گوش رژیم به هیچ حرف حسابی بدهکار نیست. هرچه میگوییم مشروبفروشی، بیحجابی، موسیقی و بعضی از مسائل دیگر خلاف شرع است و رژیم باید آنها را جمع کند، گوش نمیدهد و ذرهای خود را ملزم به اجرای احکام اسلام نمیداند.در چنین شرایطی با برداشتن یکی از ارکان رژیم سعی کردیم در بدنه آن لرزهای ایجاد کنیم، بلکه بعد از آن یک حرکت اجتماعی ایجاد شود». این چیزی بود که من خودم از ایشان شنیدم.
* اما این حرکت فداییان اسلام مخالفت با رژیم تلقی میشد. اینطور نیست؟
بله، ایشان نظرش تسلیم رژیم به اجرای حدود و احکام الهی بود، اما دیگر وقتی کارد به استخوان می رسید و چارهای باقی نمیماند، افرادی را که مانع از اجرای احکام شرعی بودند و به اسلام و مردم خیانت میکردند، از سر راه برمیداشتند. شهید نواب معتقد بود که: باید دشمن را در منگنه گذاشت و از او زهر چشم گرفت. میگفت: حتی یک لحظه هم نباید آنها را به حال خودشان رها کرد... من از حرفهای ایشان این طور استنباط میکردم که اکراه دارد از این که دست به قتل بزند و هدفش اجرای احکام عام اسلام و هدف نهایی او به دست گرفتن حکومت است. در هر حال ایشان برای اسلام، هر کاری از دستش برمیآمد، انجام میداد.
در این ارتباط به یاد خاطرهای افتادم. یک بار به منزل ایشان رفته بودم، به من گفتند: بیایید این نامه را بردارید و به سفارت عراق ببرید! قضیه این بود که به یک ایرانی اهانت شده بود و ایشان اعتراض کردند. در نامه نوشته شده بود:«احساسات و عواطف مردم مسلمان جریحهدار شده و قبل از اینکه حوادث غیرهمنتظرهای پیش بیایند، باید شخص اهانت کننده خلع شود».
همراه با شهید واحدی رفتیم. شهید نواب به من سفارش کردند: «موقعی که با سفیر حرف میزنی، مستقیم به خود او نگاه کن و کاری به مترجم نداشته باش. جوری رفتار کن که انگار او حرف شما را میفهمد و شما هم حرف او را میفهمی!». ما رفتیم. اول راهمان نمیدادند، ولی وقتی فهمیدند نامه از طرف فداییان اسلام است، ما را راه دادند. من رفتم و به فارسی مطالب را گفتم و او هم عربی جواب داد. مترجم هم مطالب را ترجمه میکرد. کل مطلب این بود که باید به او میفهماندم که اگر شما آن شخص را بر کنار نکنید، ما به شیوه خودمان بر کنارش میکنیم! سفیر حسابی دستپاچه شده بود. موقعی هم که میخواستیم خداحافظی کنیم، روی شانهاش دست زدم و تأکید کردم که: این اخطار را جدی بگیرد...یک چنین روحیه ای داشت.
* به نظر میرسد شهید نواب در عین حال که مبارزه میکرد، به نوعی در تربیت افراد هم میکوشید. اینطور نیست؟
همین طور است. ایشان انصافاً مربی خوبی بود و از هیچ فرصتی برای تبلیغ اسلام و تربیت افراد غفلت نمیکرد. ایشان تعریف میکرد: موقعی که مهمان جمالعبدالناصر در مصر بود، در نمازجمعه شرکت میکنند، عبدالناصر و ژنرال نجیب و عدهای از سران حکومت مصر زود بلند میشوند و میروند.
شهید نواب بیآنکه به این کار آنها توجه کند، مشغول انجام تعقیبات نماز میشود، چون نمیخواست دنبال آنها راه بیفتد، در حالی که عموماً وقتی جمعیتی راه میافتاد، ایشان همیشه در وسط جمعیت یا پشت سر آنها راه میآمد و ابداً جلو نمیافتاد. اما در آنجا احساس میکند که آنها تکبر به خرج دادهاند و لذا نمیرود و تعقیبات نمازش را طولانی میکند تا آنها بروند و منتظرش بمانند.
شهید نواب عمداً مدتی معطل میکند تا درس خوبی به آنها بدهد. همیشه سعی میکرد افراد را در هر شغل و طبقهای که بودند، ادب کند.
بسیار اصرار داشت که تکبر دیگران را بشکند. میگفت که: یک بار همراه با عدهای سفر میکرده و متوجه شده که آنها خیلی به لباسهایشان ور میروند و تصمیم میگیرد آنها را ادب کند. وسط راه جلوی خانه محقر یک روستایی، به همه میگوید پیاده شوند و خودش با مرد روستائی که لباس و سر و شکل خاکی داشته دست میدهد و روبوسی میکند و دیگران را هم وادار میسازد که این کار را بکنند. آن مرد روستایی در یک کتری سیاه و روی هیزم چای درست میکند و در استکان می ریزد و همراهان شهید نواب ناچار میشوند آن چایها را بخورند! به این شکل مرحوم نواب کبر آنها را میشکند تا از برج عاجشان پیین بیایند.
* یکی از ویژگیهای شهید نوابصفوی ــ که دوست و دشمن به آن اذعان دارند ــ ترحم به ضعفاست. شما از این جنبه از شخصیت او چه خاطراتی دارید؟
همین طور است. ایشان حیا میکرد از اینکه دست رد به سینه فقیری بزند. حتی اگر خودش هم آه در بساط نداشت، قرض میگرفت و کار مردم را راه میانداخت. خیلی به فکر مردم و آبرویشان بود. یک بار در مهمانی یک بشقاب بادمجان جلوی ایشان میگذارند. کمی میخورد و میگوید: « من چیز دیگری نمیخورم، همین برای من کافی است!» و بشقاب را تا ته میخورد! موقعی که بیرون میآیند، یکی از همراهان میگوید،« آقا! این چه کاری بود که کردید؟ شاید کس دیگری هم میل داشت بادمجان بخورد». شهید نواب نمیخواست علت را بگوید. وقتی طرف اصرار کرد گفت: « کمی بادمجان که خوردم، دیدم تلخ است. گفتم اگر کس دیگری بخورد و به روی صاحبخانه بیاورد، او شرمنده خواهد شد. برای همین خودم تا ته خوردم که کس دیگری نخورد و آن بنده خدا که آن قدر زحمت کشیده بود، خجالتزده نشود». ازاین اخلاقیات زیاد داشت.
* عبادات شهید نواب هم خاصِ خود ایشان بوده است. در این زمینه چه خاطراتی دارید؟
متأسفانه همانطور که عرض کردم، بعد سیاسی و مبارزاتی شخصیت ایشان روی سایر جنبههای وجودی ایشان سایه انداخته است. شهید نواب اهل نمازشب و دعا بود و من بسیار تحت تأثیر این ویژگی ایشان قرار داشتم.
یک شب منزل حاجآقا لواسانی بودیم و قرار بود فردا صبح به بازدید آقای فلسفی برویم. نیمه شب صدای گریه شهیدنواب بعضی از ماها را از خواب بیدار کرد. کسی که نزدیکتر بود و حرفهای ایشان را شنیده بود، میگفت: که ایشان ناله میکرد و از خدا شهادت میخواست! ایشان در سالهای آخر عمر، پریشان و ناراحت بود که نکند شهید نشود. شهید واحدی هم همین طور بود. من یک هفته با ایشان زندگی کردم و میدیدم که همیشه زیارت عاشورا را میخواند و از خدا شهادت میطلبد.
* از ذکاوت و تیزهوشی و حاضرجوابی ایشان خاطرهای دارید؟
تجربه و تیزهوشی و حاضرجوابی شهید نواب صفوی، واقعاً تناسبی با جوانی ایشان نداشت و ایشان بسیار پختهتر از سنشان بودند. یادم هست که روزنامه منشور برادری در 12 شماره منتشر شده بود.
من به ایشان گفتم:« شما که چنین همت والایی دارید و 12 شماره را به نام 12 امام منتشر کردهاید، 124 هزار شماره به نام 124 هزار پیامبر منتشر کنید!». ایشان بلافاصله گفتند:« این دوازده نفر عصاره آن124 هزار تن هستند».
میگفتند: در دادگاه، آزموده به ایشان میگوید که: علیه قانون اساسی قیام کردهاید. شهید نواب میپرسد: این قانوناساسی متعلق به چه دورهای است؟ آزمون جواب میدهد: دوره مظفرالدین شاه! شهید نواب میگوید:« پس اولین کسی که علیه آن قیام کرده، خود رضاشاه بوده است. محمدرضا شاه هم پسر اوست. اگر من به خاطر مخالفت با قانوناساسی مستحق اعدام هستم، این حکم باید درباره آنها هم اجرا شود ».
در دادگاه، آزموده به ایشان میگوید که: علیه قانون اساسی قیام کردهاید. شهید نواب میپرسد: این قانوناساسی متعلق به چه دورهای است؟ آزمون جواب میدهد: دوره مظفرالدین شاه! شهید نواب میگوید:« پس اولین کسی که علیه آن قیام کرده، خود رضاشاه بوده است. محمدرضا شاه هم پسر اوست. اگر من به خاطر مخالفت با قانوناساسی مستحق اعدام هستم، این حکم باید درباره آنها هم اجرا شود ».
یکی دیگر از ویژگیهای شهید نواب، نفرت از تملق و تعریف و تمجید بود. بسیار هم روی شأن حفظ روحانیت حساس بود. یک بار همراه ایشان در مجلسی حاضر بودم. حضار وقتی غذا خوردند، هر سه چهار نفرشان، در گوشهای جمع شدند و شروع کردند به حرف زدن با هم. آن هم حرفهای بی فایده که مصداق تضییع عمر وکار لغو وبیهوده ای به شمار می رود. من یکمرتبه دیدم که رنگ مرحوم نواب پریده. فکر کردم حالش دارد بد میشود. سخت پریشان و دستپاچه بود. بالأخره به من گفت: « قرآن بیاورید و چند آیه را با صدای بلند بخوانید تا این جمع متوجه قرآن بشوند». این کار را کردم و احساس کردم حالش بهتر شده است. حالت کسی را داشت که گاز زغال او را گرفته و حالا پنجره را باز کردهاند و هوای تازه به داخل آمده است! ایشان حتی روی جزئیات رفتار همراهان و مصاحبان خودش هم حساس بود واینگونه واکنش نشان می داد.
* شهید نواب شخصیتی کاریزماتیک و کلامی نافذ داشت. بد نیست یادی هم از این ویژگی ایشان بکنید.
بله، ایشان انصافاً یک شخصیت استثنایی بود. و نفوذ کلام و جذابیت عجیبی داشت و همین که شروع به صحبت میکرد، همه مبهوت و مسحور کلامش میشدند.
یک روز صبح جمعه به جلسهای که در دولاب تشکیل شده بود، رفتم و احساس کردم حال و هوای جلسه متفاوت وحتی دگرگون است. شهید نواب مثل کسی که بخواهد سربازانش را به جنگیدن ترغیب کند، حالت جنگی به خود گرفته بود و با صدای رسا آیهای را میخواند. صدایش واقعاً لرزه براندام انسان میانداخت. احساس میکردم همه کسانی که در مجلس حضور داشتند، سخت تحتتأثیر قرار گرفتهاند. مطمئن بودم در آن لحظه، ایشان هر دستوری که میداد، همه اجرا میکردند. بعدها شنیدم که از آن مجلس به مسکرآباد رفتند و تمرین تیراندازی کردند. کاملاً معلوم بود که در نظر دارند تا حرکت مسلحانه جدیدی را انجام دهند.
* تأثیر ایشان را در زندگی خود چگونه ارزیابی میکنید؟
بنده همواره خود را مدیون ایشان میدانم که ابعاد جدیدی از اسلام را بر من گشود. با ایشان اختلاف نظرهایی داشتم و بحث هم میکردیم، اما در مجموع حضور ایشان در زندگی من، بسیار سازنده بود. من دانشجو بودم که با ایشان آشنا شدم و انجام بعضی از کارها برایم سخت بود، ولی ایشان عمداً کاری میکرد که سدهای وجودی انسان بشکند و غرورش را کنار بگذارد.
ایشان با هر کسی که برخورد میکرد، به فکر تربیت او بود. ایشان هر کسی را که میدید اهل کار است به کار میکشید و به این وسیله او را رشد میداد.
مهمترین نکته در شخصیت شهید نواب برای من نفوذ کلام ایشان بود. با اینکه لاغر اندام و ضعیف بود، ابهت خاصی داشت و وقتی به کسی نهیب میزد، واقعاً طرف هراسان میشد. همه از ایشان حساب میبردند. برای من خیلی عجیب بود که آدمی با این سن و سال کم، چطور اینقدر با جرئت و بدون ترس حرف میزند. ایشان همیشه میگفت: « دل آدمی منبع حکمت است. منتهی حرف تا از دل به زبان برسد، معلوم نیست چه اتفاقی میافتد که آلوده میشود. باید این مسیر را پاک کرد».
من مطمئن هستم که بعد از درگذشت شهید نواب، حتی اگر شهید واحدی هم زنده میماند، فداییان اسلام از هم میپاشیدند و دیگر کسی نبود که بتواند آنها را رهبری کند و همیشه از این نگرانی خود با ایشان حرف میزدم.
من معتقد بودم که جو غالب جامعه باید طرفدار نهضت اسلامی باشد، وگرنه حرکتی که قائم به فرد است، راه به جایی نمیبرد. به شهید نواب میگفتم که: «من در مردم این زمینه آماده را نمیبینم، شما نتوانستید این زمینه را فراهم کنید». ایشان میگفت: « من به تکلیف خود عمل کردم و این توقعی را که شما دارید، من از ادای تکلیف ندارم».
یک بار دیدم که پشت پنجره ایستاده و رنگش به شدت پریده است. این حالت ایشان برای من، بسیار جذاب بود. بعد از سکوتی طولانی برگشت و به من گفت: « زیر این آسمان خدا، بعد از وجود اقدس امام زمان(عج)، کمتر کسی را دلسوزتر از خودم به اسلام دیدم». این جمله ایشان به هیچ وجه نشانه این نبود که بخواهد بگوید من کسی هستم، بلکه از سر دلسوزی واقعی میگفت و بسیار افسرده بود. احساس من این بود که به کشورهای اسلامی رفته و حال و روز آنها را دیده و حالا هم چنین وضعی را در کشور میبیند و به همین دلیل افسرده شده است.
همانطور که عرض کردم، من با اینکه با شهید نواب اختلاف نظرهائی داشتم، اما اوامرش را اطاعت میکردم و هر مأموریتی که به من میداد، انجام میدادم. انسان بسیار عجیبی بود. من در عمرم سادهزیستتر از این مرد ندیدهام. خدا رحمتش کند.انسان یگانهای بود.
منبع:فارس