مستقيم ميروم بالاي منبر. سخنراني و روضه بعدش كه تمام ميشود، ميگويم 5بار «امّن يجيب» بخوانيم؛ بار اول، اموات؛ بار دوم، دختران و پسران دم بخت؛ بار سوم، باز اموات؛ بار چهارم، عاقبتبهخيري؛ بار پنجم را نيت نميكنم؛ چيزي به ذهنم نميرسد اما آخرش توي دلم وصلش ميكنم به مسافرها. 8ـ7تا دعا ميكنم و سلام ميدهم. سوار ماشين حبيب ميشوم. ميگويم: «ميشود يك نيمروز بروم قم و زود بيايم؟» . «اختيار ما دست شماست؛ امر كني با همين لَكنته دربست درخدمتم.» تعارفش توي ذوق ميزند؛ خصوصا با آن لبش كه كج كرده و سري كه يهوري. از ماشين كه پياده ميشوم، دوباره قلبم ميلرزد؛ شديدتر. سَرِ خيابان باجك زير پايش خالي شده و پيچ خورده! ميگويم: «خبر ميدهم كي ميآيم». نميفهمم بغض صدايم بيشتر بوده يا استرسش. زنگ ميزنم به حبيب كه «براي شب، يك بليت پيدا كن وگرنه خودم ميروم لب جاده». لحن صدايم جديتر از آن است كه بخواهد شوخي كند. نيمساعت بعد خبر ميدهد كه بليت پيدا كرده براي بعد مغرب. نميفهمم چطور نماز مغربوعشا را ميخوانم؛ تنها وقتي روي صندليهاي اتوبوس بنز بم ـ تهران ولو ميشوم حواسم جا ميآيد. زنگ ميزنم خانه كه قبل ظهر ميرسم... و روي همان صندليها ميميرم.
از اتوبوس كه پايين ميآيم، رانندهتاكسيها دورهام ميكنند بلكه دربستي باشم. با يكيشان چانه ميزنم و سوار ميشوم. تا برسم خانه، از نزديكترين شيرينيفروشي، يككيلو شيريني مربايي براي پسرم ميگيرم و يككيلو ناپلئوني براي خانمام. با كليد در را باز نميكنم؛ در ميزنم. پسرم ميدود و در را باز ميكند. وقتي ميبيندم ميزند زير گريه و ميپرد بغلم. همسرم هم كه لنگلنگان ميآيد جلوي در، گريه و گلايه. آرامشان ميكنم. براي ناهار، املت مخصوص خودم را درست ميكنم كه بيشتر، حضورم را حس كنند. بعد ناهار ميروم مسواك بزنم كه صداي افتادن چيزي سنگين و همراهش شكستن متناوب چند شيشه از اتاق بچه بلند ميشود؛ بلافاصله هم صداي فرياد خانمام. با همان وضعِ مسواكي ميدوم داخل خانه. كسي نيست. ميروم داخل اتاقم. كمدِ لباسهاي بچه افتاده و پسرم زيرش؛ گريه ميكند و جيغ ميزند. همسرم هم «ياحسين» ميگويد و بلندتر گريه ميكند. شيشه قدي كمد خرد شده و از زيرش زده بيرون. خانمام خم شده و دست پسرم را كه زده بيرون، گرفته. خونيست. داد ميزنم كه ساكت باشد. نميشود. ميگويد «شيشه رفته توي گردن بچه» و بلندتر جيغ ميزند. سريع از خانه ميزنم بيرون. همسايه كناريمان نيست؛ مثل من رفته تبليغ. پابرهنه ميدوم طبقه بالا. چند كفش جلوي يكي از واحدهاست. محكم ميكوبم به در. بعد زنگش را ميزنم. مسعود ـ همسايه مصالحفروشمان ـ در را باز ميكند. ميگويم سريع بيايد خانهمان و به سؤالش كه «چي شده؟» جواب نميدهم و چند بار با صداي بلند ميگويم بيايد پايين. دو سر كمد را با مسعود ميگيريم و بلندش ميكنيم. خانمام پسرم را بغل كرده و گريه ميكند. در تمام تنش شيشهخرده رفته ولي سالم است. باورمان نميشود كه چيزيش نشده. هر سه در بغل هم گريه ميكنيم. لباسهاي بچه را عوض ميكنيم و با باند، دستوپايش را ميبنديم. اوضاع كه آرام ميشود يادم ميآيد نيمساعت ديگر بليت برگشت دارم. متوجه نميشوم چگونه از خانه تا ترمينال و از ترمينال تا زيدآباد و مسجد ميروم. نماز مغرب را به خاطر من ديرتر ميخوانيم. بعدِ سخنراني، روضه كه ميخواهم بخوانم ياد آن تكهشيشهاي ميافتم كه روي گردن پسرم بود و نبريد! گريه ميكنم. بعد ياد علياصغر ميافتم. گريه ميكنم و روضه را تمام ميكنم و از منبر ميآيم پايين. چشمهام تر ميشود هنوز.
حجت الاسلام سید احمد بطحایی ( از نویسندگان حوزوی)