گویا شما به تازگی از افغانستان به ایران آمدهاید؟ همسرتان در افغانستان بود که داوطلب اعزام برای دفاع از حرم شد؟
خیر، من و فرزندمان در افغانستان بودیم و ایشان موقتی در ایران ساکن بود.
من و همسرم هر دو متولد و تحصیلکرده ایران هستیم. سه سال بعد از ازدواجمان
به افغانستان برگشتیم. چون اوضاع زندگی و کار در افغانستان رو به راه شده
بود هفت سالی در افغانستان زندگی کردیم که با به هم ریختن اوضاع افغانستان و
کار و زندگی مان، سیدرضا مجدداً راهی ایران شد تا مقدمات آمدن ما را هم
فراهم کند. رضا قبل از اینکه به افغانستان برویم در ریختهگری تبحر پیدا
کرده بود. بعد از بازگشت مجدد به ایران همین کار را ادامه داد و برایمان
پول فرستاد تا ما هم برای تهیه پاسپورت اقدام کنیم که به یکباره همسرم
ناپدید شد.
لابد ناپدید شدنشان با اعزام به سوریه مرتبط بود؟
بله همین طور است. البته من اصلاً خبر نداشتم کجاست. سه ماه از این بیخبری
گذشت تا اینکه یک روز با من تماس گرفت. باورم نمیشد. خیلی خوشحال شدم که
بعد از ماهها بیخبری صدایش را میشنوم. وقتی علت یکباره ناپدیدشدنش را
پرسیدم گفت به سوریه رفتم!
چرا بیخبر رفته بود؟
این سؤال من هم بود که از سیدرضا پرسیدم. پرسیدم سوریه برای چه؟ مگر در
ایران کار گیرت نیامد؟ آن زمان من اصلاً از اوضاع و احوال عراق و سوریه
اطلاعی نداشتم. با خودم فکر کردم حتماً برای پیدا کردن کار بهتر به سوریه
رفته است. سیدرضا گفت من برای دفاع از حرم عمه جان زینب(س) آمدهام. متعجب
شده بودم. سیدرضا گفت من برای کار نیامدم. عدهای کافر به نام داعش
میخواهند حرم عمه سادات و حرم ائمه را تخریب کنند، من وقتی شنیدم تاب
نیاوردم. طاقت نمیآورم که حضرت زینب(س) برای بار دوم اسیر شود. تا خون در
بدن دارم نمیگذارم به یک خشت حرم بیبی آسیبی برسد.
ایشان آمده بود ایران که کار کند و شما را هم به ایران بیاورد تا
زندگی آرامی را درکنار هم آغاز کنید. آن وقت از سوریه سردرمیآورد؟ مخالفت
نکردید چرا باید سوریه باشد؟
خیلی نگران شدم. من را در جریان رفتنش قرار نداده بود که نکند مانع تصمیمش
شوم. برای همین در جوابش گفتم پس ما چه؟ همسرم تنها یک جمله گفت من شما را
ابتدا به خدا بعد به بیبی زینب(س) سپردم.
ماجرای رفتنشان به سوریه مربوط به چه سالی میشود؟
اولین اعزامش سال 1393 بود. همسرم پنج،شش بار اعزام شد. هر بار هم که
میآمد با من تماس میگرفت و تلفنی با هم صحبت میکردیم. آخرین اعزامش هم
25 فروردین ماه سال 1394 بود.
در تصویر معروفی که از شما در کنار پیکر همسرتان منتشر شده، پسر خردسالی دیده میشود. پسرتان هستند؟
بله، ابوالفضل در حال حاضر هشت سال دارد. پدرش او را خیلی دوست داشت. وقتی
با منزل تماس میگرفت با ابوالفضل صحبت میکرد و میگفت انشاءالله من شما
را به ایران میآورم و دوباره پیش خودم میمانید. ابوالفضل هم به پدرش
میگفت بابا اگر در جنگ اتفاقی برایت بیفتد من چه کنم؟ پدرش میگفت بعد از
من تو مرد خانه هستی. حواست به مادرت باشد. اجازه نده مادرت تنها بماند و
دلش غصهدار باشد. وقتی هم که برگردم هر دوی ما مرد خانه میشویم.
قبل از اعزام آخر با هم تماس داشتید؟
بله، قرار شد وقتی از این اعزام برگشت دنبال ما بیاید و ما را به ایران
بیاورد، اما با توجه به شرایط جنگ و منطقه نتوانست زود به مرخصی بیاید. با
من تماس گرفت و گفت شما بمانید من در اولین فرصت دنبال شما خواهم آمد. دو
روز بعد از اعزامش به من زنگ زد و گفت این شماره من است اگر مشغول بود یا
خاموش نگران نشو من خودم با شما تماس میگیرم. منتظر ماندیم تا اینکه
انتظار ما باز هم به مفقودالاثر شدن سیدرضا ختم شد.
چه سفارش یا وصیتی داشت؟
همسرم به من سفارش کرد اگر زمانی شهید شدم، پسرم دست تو امانت است.
میخواهم مثل یک مرد بار بیاید و در آینده سرش بالا باشد. من گفتم تا آنجا
که بتوانم تلاش خودم را میکنم. بعد به من گفت یک خواهش دیگر هم از تو دارم
و البته میدانم که خودت رعایت میکنی اما خواهش میکنم ابتدا خودت با حفظ
حجابت مدافع حرم باشی و بعد به خواهرانت، مادرت و فامیل و هر کسی که
میبینی بگویی چادرشان را حفظ کنند، چادرها که کنار برود یعنی آنها به سمت
سلطه دشمنان رفتهاند و وقتی حجابشان به سبک و سیاق آنها باشد، این بدان
معناست که خون ما بیهدف به هدر رفته است. شما با حفظ حجابتان مشتی بر دهان
دشمنان بزنید و بگویید ما شوهرانمان را به میدان جنگ میفرستیم و خودمان
با حجابمان با دشمنانمان مبارزه میکنیم.
شنیدهایم شهید حسینی مدتی مفقود بود و پیکرش بعد از مدتها برگشته است.
از آخرین تماسی که با شهید داشتم هشت ماه گذشته بود که همراه پسرم به ایران
آمدیم. کمی بعد یکی از فرماندهان سیدرضا به خانه ما آمد و گفت که سیدرضا
نیروی ایشان بوده و مدت هشت ماهی است که به شهادت رسیده است. وقتی از این
بیخبری گله کردم گفت متأسفانه هیچ مدرکی دال بر قطعیت و تأیید شهادت ایشان
وجود نداشت. نه پیکری و نه پلاکی. ما تنها یک روایت از شهادت ایشان داشتیم
و این برای مسئولان سندکافی و لازم نبود. چون احتمال اسارت ایشان هم داده
میشد. تقریباً بعد از دو سال و چهارماه پیکر همسرم را تفحص کردند و از
طریق آزمایش دیانای که از پسرمان و پدر و مادرش گرفتند هویتش مشخص شد.
نحوه شهادت ایشان چطور رقم خورد؟
همسرم از شهدای عملیات بصرالحریر بود که در تاریخ 31فروردین ماه سال 1394 آسمانی شد. اطلاع زیادی از نحوه شهادت و شرایط ایشان ندارم.
از لحظه دیدارتان در معراج شهدا بگویید. عکسی که از این دیدار منتشر شد حرفهای زیادی برای گفتن دارد.
بعد از گذشت ماهها از شهادت ایشان و مفقودالاثریاش، من به خاطر دلتنگی
خودم از مسئولان معراج شهدا تقاضا کردم اگر اجازه بدهند پیکر ایشان را
زیارت کنم که موافقت کردند و من آنچه از پیکر همسرم مانده بود را دیدم.
چهارسالی میشد که ایشان را ندیده بودم. میخواستم حداقل این آخرین فرصت
برای دیدار را از دست ندهم. ما برای دیدار با پیکر شهید به معراج شهدا
رفتیم. مسئولان محترم معراج مراسم روضهای برگزار کردند و بعد از آن لحظاتی
در کنار پیکر شهید بودیم اما متأسفانه عدهای از آن تصویر سوءاستفاده
کردند. مراسم تشییع شهید من با شکوه هر چه تمامتر برگزار شد. مردم برایش
یعنی برای مدافع حرمشان سنگ تمام گذاشتند. ایشان دو بار تشییع شد یک بار در
ورامین و بار دوم در منطقهای که سکونت داریم. پیکر مطهرش هم در امامزاده
طاهر(ع) خیرآباد ورامین به خاک سپرده شد.
اما اینکه میگویند فاطمیون غریب هستند درست است، اما این غریبی به معنای
واماندگی و درماندگی نیست. دراین میان کمکاریهایی هست و آنطور که باید
خانوادهها به رسانهها معرفی نمیشوند. گمنامی و غربت آنها در هجرت دوباره
است. با همه سختیهایی که سر راه آنهاست، از افغانستان به ایران مهاجرت
میکنند و بعد با همه سختی راهی میدان جهاد میشوند. در خاک وطن دفن
نمیشوند، اما همه اینها نباید بهانهای به دست دشمنانمان بدهد. نهادهایی
هم که برای فاطمیون کار میکنند با جان و دل در تلاشند تا مشکل و مسئلهای
برای خانواده شهدا پیش نیاید و هر چه در توان دارند هزینه میکنند و ما از
آنها سپاسگزاریم.
در این میان اما هستند افرادی که کم کاری میکنند و گاهی به خانوادهها
طعنه میزنند. بسیاری به خود من گفتند که چرا شوهرت را فرستادی، یعنی
2میلیون تومان آنقدر زیاد بود که همسرت را راهی کردی؟ الان که شوهرت بالا
سرت نیست این پولها به چه درد تو میخورد؟ من در پاسخ همه آنها گفتم آیا
شما اجازه میدهید که انگشت دستتان را قطع کنند و بعد به شما مبلغی پول
بدهند؟گفتند نه هرگز. گفتم پس این حرفها را نزنید و دل ما را خون نکنید.
همسرم برای پول نرفت.
ایشان صنعتکار بود و ریختهگری میکرد. درآمد بالایی هم داشت بیشتر از آنچه
امروز به ما به عنوان حقوق شهید داده میشود درآمد داشت، آن هم در شرایط
راحت و در امنیت کامل.
یکبار به همسرم گفتم رضا میگویند شما برای پول و اقامت، مدافع حرم
شدهاید. رضا گفت هیچ وقت این حرف را نزن، تو که من را خوب میشناسی. من به
عشق خانم زینب میروم. شما پایت به زینبیه برسد منظور من را میفهمی. من
برای خانم زینب( س) جانم را به خطر میاندازم. راست میگفت سیدرضا به پول،
مال و منال دنیا اهمیت نمیداد. ایشان نمونه یک مرد کامل بود.
در پایان اگر صحبتی دارید بفرمایید.
من دوست دارم درباره همسرم مصاحبه کنم و از او برای مخاطبان حرف بزنم.
نمیخواهم ایشان گمنام بماند. من نیاز دارم تا برای اینکه راه ایشان را
ادامه بدهم راهش را خوب بشناسم و به جوانان و نوجوانان بشناسانم و معرفیاش
کنم تا همگان بدانند آنها چه کردند که دراین دوره به فیض عظیم شهادت نائل
آمدند. به عنوان یک همسر شهید مدافع حرم از خواهران تقاضا دارم که نگذارند
خون شهدا به هدر برود، نیاز نیست آنها به میدان جنگ بروند، فقط با حفظ
حجابشان با حفظ چادرشان یک مشت محکم به دهان دشمنان اسلام بزنند.