06 آبان 1400 22 (ربیع الاول 1443 - 13 : 04
کد خبر : ۹۲۵۱۰
تاریخ انتشار : ۱۱ آذر ۱۳۹۶ - ۱۹:۰۹
 عقیق:حمید محمدی محمدی/  بابا روضه‌خوان بود و البته خودش را اسیر چند تا روضه زنانه سوری خانم و کبری‌خانم نکرده نبود. مداحی در هیات‌های بزرگ را هم وعده می‌داد. صدایش خوب بود و حتی نمی‌دانم چه کسی به او این‌ لقب را داده بود: «ایرج مداحان»! اغراق کرده بودند حتماً.

بابا قصیده‌های بلند می‌خواند و اشعاری با ردیف‌ها و قوافی خوش‌آهنگ را انتخاب می‌کرد؛‌ از آن‌ها که وقتی به آخر بیت می‌رسید، مردم تکرارش می‌کردند. مثل «آمد، خوش آمد».

بابا از شیخ محمدحسین غروی که به خاطر داشتن همه جور شعری در دیوانش به «کمپانی» معروف بود، زیاد شعر حفظ می‌کرد. در واقع، ما با یک ضبط کوچک «سانیو» که همسایه‌مان از مکه برایش آورده بود، حفظ‌اش می‌دادیم. خودش که چشم نداشت شعرها را بخواند. پلک‌هایش روی دو تا کاسه به هم ریخته بالا و پایین می‌شد.

بابا از صغیر اصفهانی، از خوشدل تهرانی، از دکتر قاسم رسا (ملک‌الشعرای آستان قدس رضوی در دهه ۴۰)، از فؤاد کرمانی، از محمدحسین پیروی، از ریاضی یزدی، شعرهای زیادی حفظ بود. عارف یکدل، خانه‌زاد ما بود. پول خوبی می‌گرفت و یک قصیده اختصاصی می‌گفت برای بابا.

همه این‌ها شعرهای سنگین و سختی بودند؛ پر از واژگان عربی و اصطلاحات و عبارات پیچیده یا تضمین احادیث و روایات. وقتی من، شعرها را می‌خواندم تا روی نوار کاست «سونی» سبزرنگ ضبط شود، معنی‌اش را نمی‌فهمیدم. حتی گاهی حرکت و سکون بعضی کلمات را نمی‌دانستم و بابا کمک می‌کرد تا آن‌ها را درست بخوانم.

مرثیه‌ها را اما هیچ وقت از این دیوان‌ها انتخاب نمی‌کرد. به دلش نمی‌چسبید. حتی عارف یکدل که بابت هر شعر، رقم قابل توجهی از بابا می‌گرفت و شام و ناهار و جای خوابش را به علاوه پول سیگارش را مهمان ما بود، نمی‌توانست نظر او را تامین کند. آن وقت می‌گفت: «حمید! باغستان عشق رو بیار.»

«باغستان عشق» را می‌شناختم. روی جلد آن، یک گنجشک چاق و قهوه‌ای در پس‌زمینه سبز و براقی نشسته بود که با گل‌ها و بوته‌های ظریف، تزیین شده بود. جابه‌جای مقوای جلد، شکسته بود و حتی یک تکه از آن کنده شده بود؛ از فرط فرسودگی و ورق‌خوردگی. انگار، دو نسل قبل از من هم «باغستان عشق» حبیب چایچیان را برای بابا ورق زده بودند و مرثیه برایش انتخاب کرده بودند؛ عموها و مادرم.

باغستان، کوچک و کم‌وسعت بود، اما همه گل‌هایش بوییدنی و تمام شعرهایش خواندنی بود. روی هر کدام از شعرها که دست می‌گذاشتم، بابا نمی‌گفت: «نه، این به دلم نمی‌چسبه.» باهم می‌نشستم پای ضبط سانیوی کوچک و نقره‌ای که همسایه‌مان از مکه آورده بود به دو هزار تومان دهه ۶۰ و مرثیه را ضبط می‌کردیم.

«باغستان عشق» آخرین امید بابا بود در پیدا کردن مراثی جانسوز. این آخری‌ها که کتاب را گم کردیم، خیالش نبود. دیگر نمی‌گفت «حمید، برو باغستان عشق رو بیار.» همه را در سینه داشت و اگر نداشت، دلش به همان نوار سونی خوش بود که رویش با خط کج و معوج نوشته بودم: «شعرهای حفظ دادنی».

حبیب حالا در باغستان عشق، صفا می‌کند. درود خدا بر روان او.

حبیب‌الله چایچیان را فقط از کتابخانه پدر می‌شناختم؛ آن هم به «حسان» ـ‌ که تخلص‌اش بود و من همیشه حسام را با حسان اشتباه می‌گرفتم و وقتی آخوندی به نام حسام را می‌دیدم، فکر می‌کردم شعرها مال اوست. کلی ذوق‌مرگ می‌شدم از دیدن شاعر «باغستان عشق»!
گزارش خطا

مطالب مرتبط
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: