شهدای گمنام ولی از غربت درآمدهاند، قطعهشان شده جایی برای خلوت دلشکستهها یا آنها که میخواهند روحی صیقل دهند و بار سبک کنند. رهگذران روی نیمکتهای کوچک سنگیاش، زیر سایه درختان مینشینند و فاتحه میخوانند و از شهید گمنام کمک میگیرند؛ این رسم قطعه شهدای گمنام است. مادران شهدا هم میآیند، اینجا پاتوق دارند، هم آنها که در گوشه گلزار عریض و طویل شهدا قبری برای نشستن کنارش دارند و هم آنها که 29 سال پس از پایان جنگ هنوز در حسرت آمدن تکه استخوانی، اندک خبری و ذره امیدی برای بازگشت گمشدهشان نشستهاند .
قصه سید خانم
دلش جا مانده توی جنگ، توی دهه 60، در مناطق عملیاتی جنوب .دلش جامانده و
خودش آمده، کشآمده تا امروز. از همه دنیا محمدرضا را بهتر میشناسد، این
اسم ورد زبان اوست. آفتاب تا بُنِ پوست میخزد و سید خانم، خیس عرق
مینشیند روی زمین داغ قطعه شهدای گمنام، پشت به آرامگاههای خانوادگی و
خیره به عکس محمدرضا، سفر کرده 22 فروردین 62، فکه .
شانههای سید خانم میلرزد و اشک میدود توی چشمهایش؛ با پسرش حرف
میزند. این تکه از بهشتزهرا خانه اوست، خانه مشترکش با محمدرضا؛ او جَلد
این خانه است. زنی ریز نقش و لاغراندام، اشکها و هقهقهای سید خانم را
که میبیند اشک به چشم میدواند و با دنباله روسری، اشک سریده تا روی
لبهایش را خشک میکند و میگوید سید خانم برای من هم دعا کن.
ماهی خانم است که آمده، مادرِ انتظار، کسی که حسرت به دل آمدن تکه استخوانی
نشسته است. سید خانم را آن حوالی همه به صبوری میشناسند، مادرانتظار
را. محمدرضا که سال 61 شال و کلاه کرد و یواشکی به جنگ رفت، سید خانم هم
شال و کلاه کرد و به مدرسه رفت تا بفهمد در آنجا چه میگذرد که جوانی 17
ساله را به جنگ تشویق میکنند. به مدرسه که رفت اما دید که عشق به جنگ را
آنجا در دل محمدرضا نکاشتهاند که این عشق جوششی درونی بوده است.
سید خانم برای همین محمدرضا را آزاد گذاشت تا برود، او هم رفت تا 22
فروردین 62 که خبرش آمد، خبر مفقودالاثر شدنش. خاطرات سید خانم مخدوش است،
خودش میگوید کارِسختیهای زمانه است. با اینکه نام محمدرضا ورد زبان اوست
و کلیات وقایع مربوط به او را مسلسلوار توضیح میدهد ولی یادش رفته که
پسرش در کدام عملیات آسمانی شد. چطور شهید شدنش را هم به یاد نمیآورد و
فقط میگوید توی کانال بودند؛ شیار 148 شاید.
از فروردین 62 به بعد سید خانم میدانست که مادر شهید است اما دلش به نبودن
محمدرضا رضایت نمیداد و چشمش مدام به در و گوشش به زنگ تلفن بود تا مگر
خبری از او بیاورند.
زنی میآید کنار مزار محمدرضا و با سیدخانم سلاموعلیکی میکند و مینشیند
به فاتحه خوانی، از آن مادرهای انتظار که در قطعه شهدای گمنام پرسه میزنند
به امید شفاعت آنها و آمدن پیکر پسرانشان.
آب دیگ جوش آمده و سید خانم را صدا میزنند، او هم خیس عرق از هرم آفتاب
بلند میشود و پای دیگ میایستد. حبوبات را قبلاً پختهاند و سبزی آش نرم
شده، حالا دیگر نوبت رشته ریختن است که سید خانم را صدا زدهاند. این دیگ
را از سال 62 به بعد سید خانم بار گذاشته و این رسم بعد از 34 سال هنوز
پابرجاست، هر هفته، هر پنجشنبه، در جوارمزار شهدا و چند قدم آنسوتر از
قطعه شهدای گمنام.
بوی آش نیمپز هوسانگیز شده و کسانی که میدانند هر پنجشنبه در این تکه
از بهشت زهرا برای شادی روح شهدا غذا میپزند و توزیع میکنند، صف
کشیدهاند. زنی از همان آش نیمپز چند ملاقهای برمیدارد و برای مریضش
میبرد، سید خانم هم همزمان رشتههای آشی را خرد میکند و توی دیگ میریزد و
با ملاقه دسته بلندش آن را به مخلفات آش مخلوط میکند .
سرش شلوغ است، این قصه هر پنجشنبه اوست اما با این حال خوشصحبت است و باز
هم از محمدرضا میگوید. سید خانم ما را میبرد به سال 62 به سال گمنام
بودن محمدرضا، به آن سال و 9 سال بعد از آن که پسرش درقطعه شهدای گمنام فقط
سنگ یادبودی داشت برای تسکینش که البته تسکینش نمیداد. دیگ آش اولین بار
34 سال قبل کنار این قبرِنمادین بار گذاشته شد هم برای شادی روح شهیدان و
هم برای محمدرضا؛ سید خانم خیال میکند هر هفته دارد برای او آش پشتپا
میپزد.
آش دیگر جاافتاده و رایحهاش مقاومتناپذیر است. بشقابها را از کمد آهنی
مخصوص بیرون میآورند، تویش قاشقی میگذارند و ملاقهای آش درونش میریزند و
به دست زنان و مردانی میدهند که اکثرشان ربطی به شهدا دارند .
مزه آش کمی غریب است، به جای کشک داخلش سرکه ریختهاند و ترش مزه است، ولی
هرچه هست به قصد اطعام است و خوانده شدن فاتحهای که مردم زیر لب میخوانند
.
سید خانم خسته است، گوشهای روی صندلی مینشیند و ما کنارش. این بار با هم
به سال 71 میرویم به یکی از روزهای اردیبهشت که بعد از 9 سال چشم به راهی
خبر آوردند که پیکر محمدرضا تفحص شده است.
باران میبارید، به سید خانم خبر داده بودند که تابوت پسرش را با پرچمی
سرخ پوشاندهاند و از میدان انقلاب به سمت معراج میبرند. او سراسیمه خودش
را رسانده بود، با چشمهای از حدقه درآمده دنبال تابوت سرخ پوش گشته بود،
میان صدها تابوت آن را یافته بود، التماس کرده بود که بگذارند خودش را به
تابوت برساند، اجازه نداده بودند، تا پل حافظ پیاده رفته بود، بعد بر ترک
موتوری سوار شده بود و رفته بود تا معراج شهدا، دیر رسیده بود، هرچه التماس
کرده بود به داخل راه نیافت، التماس کرده بود که باران میبارد و بگذارند
چادرش را روی تابوت محمدرضا بکشد تا خیس نشود اما فایده نکرده بود، فردا
شده بود، شهیدش را به اشتباه تا کرج برده بودند، او دنبالش رفته بود،
تحویلش گرفته بود، داخل تابوت را دیده بود، محمدرضایش چند تکه استخوان بود،
درِ تابوت را بسته بود و آورده بود به قطعه شهدای گمنام، به مزار نمادین
محمدرضا، مزاری که 9سال صاحبش غایب بود ولی سرانجام از راه رسید و در آن
جاگیر شد .
سید خانم به نقطهای نامعلوم چشم دوخته و پرده اشک، نی نی چشمهایش را کدر
کرده است. او دستی به چشمها میکشد و خدا را شکری میگوید و کف پایش را
نشان میدهد. پاهایش پر از میخچه است، از نوع قدیمیاش، دردی که مزمن است،
سوغات پیاده رفتنهای سید خانم در مناطق عملیاتی جنوب برای یافتن محمدرضا،
9 سال، هر ماه، هر هفته. سید خانم پاهایش را که نشان میدهد الهی شکری
میگوید و میگوید همین که محمدرضا قبری دارد راضی است؛ این قبر پایان همه
چشم انتظاریهای اوست.
قصه ماهی خانم
ظرفها را شستهاند و دارند دیگ بزرگ آش را میشویند، همه زنها با هم،
بیشتر مادران شهدا. ماهی خانم دوباره میآید، او به حال سیدخانم غبطه
میخورد، او هم قبری میخواهد که بداند پسرش زیر آن خفته است که البته
ندارد، که چشم انتظار است که بیتابی میکند و دل بسته است به سنگ مزاری
نمادین که سخت آرامش میکند .
او هم درد گمشدهای دارد نه یکی که 2 تا، درد مسعود و مجید را. نظمِ حافظه
ماهی خانم به هم ریخته است، اسامی یادش نیست، مکانها به خاطرش نمیآید،
فقط میداند عملیات خیبر بود که مسعود را مفقود کرد. از پسر بزرگترش مجید
شنیده است که مسعود روز عملیات پیراهنی سفید به تن داشته و روی آب درون
قایق بوده است که خمپارهای قایق را غرق میکند. مجید را موج آن انفجار
گرفت و دیگر یادش نمیآمد که چه شده فقط در خاطرش ضبط شده که نتوانسته
مسعود را نجات دهد. این آخرین تصویری است که ماهی خانم از پسر شهیدش دارد،
تصویری که بعد از 34 سال هنوز دوست ندارد باورش کند. ماهی خانم دلنازک است
و به طرفه العینی اشک میریزد، دلش شکسته است، دیگر تاب انتظار ندارد،
داشتن تکه استخوان یا پلاکی از مسعود اوج آرزوهای اوست که هنوز ندارد. ماهی
دوست دارد پسرش زنده باشد، همین است که بعد از 34 سال هنوز وقتی زنگ خانه
را میزنند از جا میپرد و به سمت در میرود تا خودش در را برای مسعود باز
کند. او چشم به راه مجید هم هست، پسری که برای یافتن برادر به جبهه رفت اما
موج انفجار جانبازش کرد و چند سالی پس از بازگشت از مناطق عملیاتی روزی از
خانه بیرون رفت و دیگر برنگشت. ماهی خانم با فقدان مجید و مسعود کنار
نمیآید، اشک میریزد و میگوید تا جان در بدن دارد گریه میکند. دعای او
همیشه این است که مسعود را لااقل در خواب ببیند، به پنجتن قسمش میدهد که
خودش را نشان دهد که نمیدهد، که 34 سال است حسرت به دل یک خواب مانده
است. به اینجا که میرسیم، ماهی خانم که خسته و شکسته به کانکسی تکیه
میدهد، سید خانم هم از آرزویش میگوید از اینکه دلش میخواهد محمدرضا را
در خواب ببیند اما نمیبیند؛ پسران اینها سی و چند سال است که خبری از خود
نمیدهند. مادرشهیدی که درد این 2 را خوب میفهمد، میگوید راستی چرا
بچههایمان در خواب با ما حرف نمیزنند که یکباره بغضش میترکد. این
داستان همیشگی مادران انتظار است، زنانی همیشه چشم به راه، عزیز از دست
داده، ناامید و امیدوار در عین حال .
منبع:روزنامه صبح نو