حال پس از گذشت کمتر از یک ماه از شهادت شهید حججی, طبق توافق حزب الله لبنان با داعش, حزب الله لبنان پیکر مطهر شهید محسن حججی را از داعش پس گرفت. به همین مناسبت همسر شهید محسن حججی نامهای را خطاب به همسر شهیدش نوشته است که متن این نامه در ادامه میآید:
بسم رب الشهداء والصدیقین
سلام بر حسین و یارانش و سلام بر محسن عزیزم.
میم، مثل حسین
42روز پیش راهی سفرت کردم.سفری پر از خطر، اما پر از عشق.سفری که بازگشت
از آن یا برگشتن بود یا ماندن.سفری که برگشتنش زندگی بود و ماندنش هم
زندگی.اولی زندگی در دنیا و دومی زندگی هم در دنیا و هم در آخرت.هر چه بود
عشق بود و عشق.
خودم هم ساکت را بستم و وسایلت را جمع کردم.از زیر
قرآن ردت کردم.آخرین نگاهت هنوز پیش چشمانم هست.ای کاش بیشتر نگاهت کرده
بودم، هم چشمانت را، هم قد وبالایت را، هم سرت را.
راستش را بخواهی فکر نمیکردم این قدر پر سر و صدا شود رفتنت. نه فقط رفتنت، حتی آمدنت.
عزیز دلم؛ دروغ چرا؟ خیلی دلم برایت تنگ شده است.میدانم که تو هم همین حس و
حال را داشته ای.شب قبل از عملیات زنگ زدی وگفتی:«دلتنگتان شدهام ».
آمدم بی تابی کنم....اما باز کربلا نگذاشت. آخرین دیدار رباب و همسرش.
آمدم بی قراری کنم...اما، به یاد روضه حضرت رباب افتادم.روضه رباب
خداحافظی اش فرق می کند.وداع آخرش فرق میکند. خودت هم قبول داری، اصلا رباب
جنس غمش فرق می کند. رباب سر، هم سرش را بریده دید. بالای نیزه دید. به
دنبالش هم رفت. نمی دانم من هم سر، هم سرم را می بینم یا نه؟! اما ،
میدانم به اسارت نمی روم.
همسر خوبم؛ اگر عشق به تو نبود آرامش من هم
نبود. قبل از رفتنت به من گفتی :«صبور باش، بی تابی نکن، محکم باش، قوی
باش، شیر زن باش».من هم گوش کردم.عشق به تو مرا به این اطاعت رساند.
محسن جان؛ سفیر امام حسین.خبر داری روز عرفه نزدیک است.نمی دانم امسال دعای
عرفه را بیاد حاج احمد کاظمی بخوانم یا بیاد تو.چقدر زرنگ بودی و من تازه
فهمیدم.عرفه، مسلم، حاج احمد، تو و شهادت.یک رازی پشت پرده هست که شما را
بهم گره زده.
میگفتی:« یک شهید را انتخاب کنید، باهم رفیق باشید و تا آخر هم با هم بمانید».
گفتی :«زندگی ات را مدیون حاج احمد هستی»
گفتی:«من سر این سفره نشسته ام ورزق شهادتم را هم از این سفره بر میدارم».
تو حاج احمد را انتخاب کردی و حاج احمد هم تو را. مثل خودش هم رفتی؛ با عزت و سربلندی.
همسر
عزیز و پدر مهربان، این روزها حضورت را بیشتر از قبل احساس میکنم.به این
باور رسیده ام که شهدا زنده اند.خودت که شاهد بودی.بعضی مواقع علی آقا،
پسرمان گریه می کرد، خیلی بی تابی می کرد.خسته که می شدم با تو حرف میزدم و
می گفتم:«محسنم، علی را چه کار کنم؟ خودت بیا».تو می آمدی، چون علی آرام
آرام میشد.
میدانم که همیشه هم قرار است پیشمان باشی.اصلا خودمانی تر
بگویم، زندگی جدیدی را شروع کرده ایم. مثل همه زندگی ها سختی هایی دارد،
مشکلاتی دارد.اما، مهم این است که من فقط تو را دارم.این زندگی هم تفاوت
هایی دارد، چون زندگی مان با بقیه فرق می کند، مثل همان روزها پیوند این
زندگی آسمانی است.
اما میدانم که باز برایم قرآن میخوانی، آن هم با
ترجمه.کتاب خواندن هایمان ادامه دارد.گلستان شهدا هم که میرویم.مداحی هم
برایم می کنی.
یادت هست چقدر این شعر را دوست داشتی.منم باید
برم...آره، برم سرم بره....آن قدر گفتی وخواندی و گریه کردی و به سینه زدی
که آخر هم رفتی.هم خودت و هم سرت.
راستی برایت نگفته ام، علی دیگر مثل
قبل نیست.آرام تر شده.انگار فهمیده که بابایش قرار است بیاید و هر روز
باید سنگ مزار پدرش را ببوسد تا خود صورتت را.همین هم برایش کافی است.
شب ها برایش قصه می گویم.یکی بود ، یکی نبود.پدری بود به نام محسن و ....با
خودم قرار گذاشته ام هر شب یک داستان از تو برایش بگویم.موضوع های زیادی
دارم.مثل، داستان روزهای گذشت و فداکاری ات در اردوهای جهادی.داستان عروس و
دامادهایی که زندگی شان با عکس تو شروع شد.داستان فرزندی بنام امیر حسین
که مادرش نامش را تغییر داد و شد محسن.داستان مشکلاتی که به واسطه متوسل
شدن به تو حل شد.داستان مرد بودنت، نه ببخشید شیر مرد بودنت.
قصه ها را برایش می گویم تا بزرگ شود، مرد شود، جهادگر شود، ولایتی شود، پاسدار شود، شهید شود و مثل تو شود.
محسن دوست داشتنی ام؛ چه انقلابی به پا کرده ای؟!ببین.دنیا را زیر و رو
کرده ای. دل ها را تکان داده ای. نه فقط در دنیای مجازی بیا و ببین برایت
چکار کردند.برای آمدنت هم سنگ تمام میگذارند.رهبرمان هم گفتند:«محسن حججی،
حجت بر همگان شد».
همسر مهربانم؛ بگذار از سکوت این شب ها هم برایت بگویم.با خودم فکر می کردم که اصلا مگر محسن من چند سال داشته؟ محسن جان، مرد من؛ جوان دهه هفتادی امروز علم اسلام افتاده است به دست تو، به نام تو. چگونه زندگی کرده ای، که خدا عاشقت شد. خدا که عاشقت شد تو را انتخاب کرد.وقتی خدا تو را خرید، اهل بیت هم به بازار آمدند. دوستت داشتند که تو هم عاشق آنها شده ای. عاشق که نه، اصلا تو مثل خودشان شده ای. دلنوشته هایت را خوانده ام. دوست دارم مثل حضرت علی اکبر در جوانی فدای اسلام بشوم...که شدی. میخواهم گوشه ای از مصائب حضرت زهرا (س) را بفهمم ....که فهمیدی.
درد
بازو و پهلو را احساس کنم....که حس کردی. شهادت بی درد هم نمیخواهم.
دوست دارم مثل ارباب بی کفن بی سر بشوم....بی کفن شدی، بی سر هم شدی.
سر دادی و سردار شدی.
مردانگی را در چشمانت دیدم وقتی که در دست آن ملعون وحشی اسیر بودی و
پهلویت زخمی بود. ولی، تو ایستاده بودی.اصلا مگر می شود؟! اما نه، تعجب هم
ندارد. از مادرت حضرت زهرا (س)به ارث برده ای. مظلومیت را هم از پدرت
امیرالمومنین (ع).
با شنیدن نام تو، عاشورا برای من تکرار میشود. تکرار که نه، تجسم هم میشود.غریب گیر آوردنت.
خنجر...پهلو...زخم...اسارت...تشنگی...رجز خوانی...خیمه...آتش... دود...سر
جدا... بدن بی سر....روضه امتکه تکه شده.هر کلمه ای خودش زیارت ناحیه
مقدسه است.یک نفر بگوید مگر امروز، روز عاشوراست.
اما همسرم، نگران
نباش. ما را به مجلس وبزم شراب یزید نبردند.در حرم امام رضا(ع)برایت مجلس
آبرومندانه ای گرفتند.همه این اتفاقات هم از همانجا شروع شد.حرم امام
رضا(ع)؛شب قدر. تقدیرات تو آنجا رقم خورد و چقدر هم زیبا.
هنوز ادامه اش مانده. با آمدنت داری دلبری میکنی برای امامزمانت.
محسن جان؛مرد من.در این مدت که نبودی ولی بودی اتفاقات زیادی افتاد. چقدر
برایت حرف دارم.ناگفته هایی به اندازه تمام سالهای با هم بودنمان.
تو هم بیا وبرایم بگو.از لحظه لحظه شیرینی های این سفر.