او از فرماندهان دفاع مقدس است شهیدی که در عملیات والفجر 2 و در کمتر از یک ماه پس از جشن ازدواجش، به ملکوت اعلی پیوست و به آرزویش رسید.
عقیق: محمدامین لیالی: در همان ایام دفاع مقدس بود که بالاخره، خواسته مادرش را برای ازدواج قبول کرد و مادر و خواهر را به خواستگاری فرستاد.
آن دو نمیدانستند که این خواستگاری، خواستگاری از یک همسر شهید است.
همسر شهید نپذیرفت؛ اما وقتی مصطفی پیغام فرستاد که شما سید هستید و میخواهم داماد حضرت فاطمه زهرا (س) باشم؛ او پذیرفت و این وصلت سر گرفت.
برای اجرای خطبه عقد نزد حضرت امام رفتند و وقتی از ایشان خواستند تا نصیحتی کنند، امام رو به همسر مصطفی فرمودند:
خداوند به شما صبر دهد.
شاید امام هم میدانست که این تازه داماد، به زودی شهید خواهد شد.
سخن از فرمانده شهید، مصطفی ردانی پور است.
او برای جشن ازدواجش، علاوه بر کارت دعوت میهمانان، یک کارت دعوت نیز برای حضرت زهرا (س) نوشت و در ضریح حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه (س) انداخت.
همان شب در عالم رویا دید که حضرت برای ازدواجش تشریف آوردهاند.
او به خانم گفت:
مادر! قصد مزاحمت نداشتم؛ فقط میخواستم احترام کنم.
و خانم فرمودند:
مصطفی جان! ما اگر به مجالس شما نیاییم؛ پس کجا برویم؟
شاید همین رویا و آن جمله حضرت امام بود که وی را مطمئن ساخت که ان شاء الله به آرزویش، یعنی شهادت خواهد رسید.
این طلبه مجاهد، در جشن ازدواجش هم برخاست و به حاضران گفت:
امشب عروسی من نیست، بلکه عروسی من زمانی است که در خون خود غلت بزنم.
او سه روز بعد از ازدواج به منطقه رفت و حدود دو هفته بعد یعنی در چنین روزهایی از مرداد ماه سال 1362 و در جریان علمیات والفجر دو در منطقه عملیاتی حاج عمران، خلعت شهادت پوشید و آسمانی شد و این در حالی بود که پیش از آن، بارها تا مرز شهادت پیش رفته بود و افتخار جانباز شدن داشت.
مصطفی ردانی پور متولد سال 1337 هجری شمسی است.
پدرش، کارگر بود و مادرش هم از راه قالی بافی، به درآمد خانواده کمک میکرد. آنان با همان درآمد ناچیز، جلسات روضه خوانی ماهانه در منزلشان برگزار میکردند.
و اما خود مصطفی هم از سن پیش از دبستان به مغازه کفاشی میرفت تا کار و تلاش را تجربه کند.
او هنگامی هم که به مدرسه رفت، نیمی از روز را به کار کردن میپرداخت.
اما فضای نامناسب مدارس در زمان رژیم ستمشاهی، او را در سنین نوجوانی به سمت و سوی ادامه تحصیل در حوزههای علمیه کشاند و به حوزه علمیه قم آمد.
و اما همزمان با تحصیل علوم دینی، وی به تبلیغ مشغول شد و برای این منظور به مناطق محروم کهگیلویه و بویراحمد میرفت و با مردم آنجا همراهی میکرد.
او در عین حال و با زیرکی تمام، از فضای تبیغ استفاده و مردم را از جنایات رژیم پهلوی آگاه میکرد.
حجتالاسلام مصطفی ردانی پور پس از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، به این نهاد پیوست و عضو شورای فرماندهی سپاه یاسوج شد.
در آن زمان، درگیری با خوانین منطقه و مبارزه با افرادی که به کشت تریاک مبادرت میکردند، از جمله تلاشهای آنان بود که توانست نقش تعیین کنندهای در سرنوشت آینده آن مردم مستضعف به جا گذارد.
او پس از چندی برای مبارزه با غائله ضد انقلابها در غرب کشور، به آن مناطق شتافت تا برای حل مشکلات پیش آمده در امنیت آن منطقه، سهمی داشته باشد، این دوره همان زمانی است که ضدّ انقلاب برای ناامن نشان دادن منطقه، سرهای مقدس برخی از سپاهیان اسلام را از تن جدا میکردند تا منطقه را ناامن نشان دهند و البته سایر دشمنان انقلاب را هم به طمع برای مقابله با جمهوری اسلامی وادارند.
او در عین حال، به کار تبلیغ و ترویج احکام اسلام هم مشغول بود.
با شروع جنگ تحمیلی، حجتالاسلام مصطفی ردانی پور به همراه عدهای از همرزمان خود، به جنوب غرب کشور رفت و در نزدیکی آبادان یعنی جبهه دارخوین مستقر شد.
آنگونه که در تاریخ دفاع مقدس ثبت شده است، یکی از مهمترین علل 6 ماه مقاومت مستمر نیروها در این خط، وجود این روحانی عزیز و دلسوز بود که به آنها روحیه میداد؛ سخنرانی میکرد و یا مراسم دعا برگزار می کرد.
او با تجربهای که از کار در جبهههای غرب کشور به دست آورده بود؛ در عین حال که سلاح بر دوش داشت، به تبلیغ و تقویت روحی رزمندگان میپرداخت و با برگزاری جلسات دعا و مجالس وعظ و ارشاد، نقش مؤثری در افزایش روحیه رزمندگان اسلام ایفا میکرد.
یکی از خاطرات به جا مانده از او، همین دعای کمیل شبهای جمعه و دعای ندبه صبحهای جمعه است که با شور و حال خاصی میخواند. او رزمندگان را به بیابانهای اطراف میبرد و با نوای مکرّر "یا ابن الحسن، یا ابن الحسن"، شور عجیبی در آنان میافکند.
او در آن سالها، فرماندهیهای متعددی را هم تجربه کرد و در عملیاتهای مختلفی هم حضور یافت که بارها به جراحت وی و انتقال به پشت جبهه میانجامید، اما وی بلافاصله پس از بهبودی، به منطقه باز میگشت و کار و فعالیت خود را از سر میگرفت.
حضور فعالانه او در کنار فرماندهانی مانند شهید حسن باقری و شهید حسین خرازی، خاطرات فراوانی را پدید آورده است که هم در برخی کتب دفاع مقدس ثبت شده؛ هم نُقل محافل شبهای خاطره دفاع مقدس است و هم از زبان راویان جنگ شنیده میشود.
در همان روزها بود که برادر کوچکتر خود را در جبهههای جنگ از دست داد تا خانواده ردانی پور، نخستین شهید خود را به کشور، امام و مردم تقدیم کرده باشند و این در حالی بود که خود او نیز به شدت مجروح شد و یکی از دستان خود را معلول یافت.
ردانی پور در کمتر از 3 سال، سطوح فرماندهی رزمی را تا سطح فرماندهی قرارگاه سپری کرد که نشان دهنده همت، تلاش و پشتکار مثال زدنی او بود.
و این هم خاطرهای است از همسرش که در ادامه میآید:
"تازه سه روز بود که مرد زندگی ام شده بود. کفشهایش را واکس زدم. تند تند اشکهای صورتم را با پشت دست پاک میکردم.
مادر آمد و گفت:
حالا زود نبود که بروی؟
دستم را گذاشت توی دست مادر و نگاهش را دزدید.
سرش را پایین انداخت و گفت:
دلم میخواهد دختر خوبی برای مادرم باشی.
مرا به گوشه حیاط برد و گفت:
این پاکتها را به این آدرسها برسان؛ وقت نشد که خودم ببرم؛ پس زحمتش با تو.
پاکتها، پولهایی بود که برای هدیه ازدواجمان جمع شده بود. او هم آنها را تقسیم کرده بود تا هر پاکت، سهم یک خانواده شهید باشد."
و این روزها، سی و چهارمین سالروز شهادت فرمانده شهید مصطفی ردانی پور است؛ همو که در بخشی از وصیت نامهاش اینچنین مینویسد:
"و اما شما ای روحانیون و طلاب عزیز! همانطور که امام فرمودند تزکیه و تعلُّم را پیشه خود سازید و جوانان عزیز اسلام راهادی باشید و در آغوش هدایت الهی جای بگیرید. کار شما بهترین کاراست ... سختی و رنج، زیاد دارد؛ اما باید با صبر و استقامت، این راه را ادامه دهید و البته این حرف من، با همدرسها و همسنگران خودم است؛ نه با بزرگان که سخن گفتن در مقابلشان بی ادبی است ...
و شما ای پاسدار عزیز و جوان برومند که هدفتان مقدس است و راهتان روشن و حرکتتان حماسه آفرین ... دست از دامان امام زمان و نوکرانش نکشید که اینان عمال اسلامند و اسلام اصیل را باید از امثال غفاریها، سعیدیها، مطهریها، بهشتیها، صدوقیها، مدنیها، دستغیبیها و مانند آنها گرفت ...
مادرم!
آن زمان که اسلام و انقلاب به خون احتیاج داشت، تو ثمره سالها عُمرت را هدیه کردی و چه خوب امانت داری کردی و چه به موقع امانت را دادی.
پس شاد باش و فرزندان دیگرت را هم در همین راه نثار کن و خود مانند حضرت زینب (س)، معلم دیگران باش.
مبادا بر من گریه کنی که اگر شهید باشم زنده ام؛ زنده تر از زندهها. حلالم کن ... خدا پدرم را رحمت و شما را عاقبت به خیر کند ...
هر وقت خبر کشته شدن من به شما رسید؛ بگو "انّا لله و انّا الیه راجعون" و این را یک امتحان قلمداد کن ... برایم خرج نکنید، فقط فاتحهای ساده و بقیه آن را به انجمن ایتام اهدا کنید.
در صورت امکان در قبرستان شهدا و در کنار پاسداران دفنم کنید تا شاید خداوند به واسطه آنان مرا هم ببخشد.
در هنگام دفنم نیز زیارت عاشورا و روضه حضرت زهرا (س) بخوانید ... ."
و اینچنین بود که فرمانده مصطفی، به آرزوی خود رسید و همانگونه که میخواست؛ عمامه اش، کفنش شد.