عقیق:پاسدار شهید رضا ایزدیار ساکن استان البرز بود. او یکی از فرماندهان مستشار ایران در سوریه بود که سال گذشته برای دفاع ازحریم اهل بیت عصمت و طهارت(ع) داوطلبانه عازم سوریه شد و در 25 بهمن ماه سال 94 توسط تروریستهای تک تیراندازهای تکفیری به همراه دو تن از همرزمانش در شهر حلب در سن 47 سالگی به شهادت رسید اما پیکر مطهر او به دست داعش افتاد و نام او را در شمار شهدای جاوید الاثر مدافع حرم جای داد. حالا بعد از گذشت یک سال از شهادتش پیکر او در منطقه حلب کشف و برای تطبیق ژنتیکی به تهران منتقل شد. هویت این شهید والامقام از طریق آزمایش DNA شناساییی شد. ناهید عبداللهی همسر شهید رضا ایزدیار است که تجربه 22 سال زندگی مشترک را با او داشته است. عمری زندیگ عاشقانه، دو پسر 22 و 13 ساله و زینب 3 ساله حاصل این زندگی مشترک است. او در گفتگویی از ماجرای سوریه رفتن همسرش چنین می گوید: دو سال دنبال مقدمات سوریه رفتن بود. خیلی تلاش کرد ولی او را نمی بردند. خیلی این در و آن در زد چون برادر شهید بود او را نمی بردند. بعد از کلی تلاش بعد از دو سال راهی شد. پاسدار بود و فرمانده پدافند هوایی لشکر 10 و فقط 6 ماه مانده بود که بازنشسته شود اما راهی سوریه شد. او ادامه می دهد: از رفتنش ممانعت نمی کردم چون اینطوری حرف و عملمان تضاد پیدا می کرد. نمی شد که حرف یک چیز باشد و عمل چیز دیگری باشد. در حرف همیشه برای مصیبت های حضرت زینب(س) گریه کردیم و بارها گفتیم کاش آن زمان بودیم و نمی گذاشتیم که حضرت زینب(س) تنها باشد. ولی الان که موقع عمل رسیده است اگر شانه خالی می کردیم، معلوم می شد حرف ها شعار بوده و لقلقه زبان و الان موقع عمل از زیر بار مسئولیت شانه خالی کرده ایم. همسر شهید ایزدیار در مورد نحوه شهادت همسرش می گوید: 47 ساله بود که شهید شد. برای شناسایی عملیات رفته بودند. سه فرمانده با هم بودند که موقع برگشت تک تیراندازها کمین کرده و سه نفر را با هم به فاصله نیم ساعت شهید کرده بودند. شهید کاظمی و سعید قاسمی و شهید ایزدیار. او از دلتنگی بچه ها وقت نبودن پدر چنین می گوید: بچه ها اولش خیلی دلتنگی می کردند. دیگر کم کم قبول کردند و با این قضیه کنار آمدند. بر حسب اعتقاد و ایمانی که من در وجودشان دیده ام الان همه چیز را پذیرفته اند. چون پدرشان به راه حق و حقیقت رفته، بچه ها هم این اثرگذاری را دیده اند و قبول کرده اند. زینب هم که هنوز زیاد متوجه نیست و فکر می کند پدرش برمی گردد. با عکس پدرش حرف می زند و زندگی می کند. اگر کار اشتباهی می کند می گوید بابا ناراحت شد و می رود عکسش را تماشا می کند و با عکس پدرش دنیایی دارد. گاهی هم سراغ پدرش را از من می گیرد و می گوید: «چرا بابا نمی آید من را ببوسد؟ بگو بابا بیاید و برای من دوچرخه زرد بگیرد» و از این جمله چیزها که من هم می گویم باشد به بابا می گویم. ناهید عبداللهی از زندگی همسری می گوید که همه حرف هایش برای او حکم وصیت نامه یک شهید را داشته است. او می گوید: همسرم وصیت نامه نداشت اما زندگی اش همیشه جوری بود که انگار مشغول نصیحت و وصیت بود. با زبان نرم همیشه با بچه ها صحبت می کرد و لحن پند آمیز داشت و اهل حرف زدن بود. دوست داشت با بچه ها حرف بزند و حرفش هم اثرگذار بود الان گاهی فکر می کنم بچه ها همان حرف های پدر را در زندگی شان پیاده می کنند. فکر می کنند که پدرشان از چه چیزهایی بدش می آمد و ناراحت می شد سعی می کنند از همان موضوع دوری کنند و از هر کاری خوشحال می شد آن را پیاده می کنند. او ادامه می دهد: شهدا در همه زندگی شان انگار گلچین شده اند و هر خوبی انگار در وجودشان جمع است. شهید ایزدیار هم از هر نظر ایده آل بود. خیلی با اخلاص بود. هر کاری که می خواست انجام بگیرد می گفت: «ببینید اگر رضایت خدا در آن است انجام دهید اگر نه که هیچ.» خیلی مهربان و دلسوز بود. در خط رهبری بود و ارتباط عمیقی با خدا داشت. اهل مستحبات بود. نماز جمعه و دعای ندبه اش کمتر ترک می شد. قرآن خواندن و نماز اول وقت خواندن برایش مهم بود. ارتباط خیلی نزدیکی با خدا داشت. همسر شهید ایزدیار هیچ گاه به شهادت همسرش فکر نمی کرد. او می گوید: حتی احتمال شهادتش را هم نمی دادم موقعی هم که رفت اصلا فکر نمی کردم برنگردد چون همیشه می گفت ما جلو نمی رویم ما عقب خط هستیم. هیچ وقت جوری صحبت نمی کرد که ما در مورد او احساس خطر کنیم. اما همیشه ترس از دست دادنش را داشتم. قبل از اینکه حرف سوریه شود می ترسیدم که او را از دست بدهم چون خیلی خوب بود. او از کتوم بودن همسرش در جهاد چنین می گوید: 26 روز در سوریه بود که شهید شد. تلفن که می زد از آنجا همیشه جوری صحبت می کرد که انگار آنجا در راحتی و آسایش است. سعی می کرد طوری صحبت کند که ما متوجه سختی هایی که در گیر آن است نشویم. درحالی که در سرمای شدید و غذای کم امور می گذراندند. ولی نمی گفت. نمی دانستیم آنجا فرمانده است و هیچ چیزی از سوریه برایم تعریف نمی کرد گاهی هم که من می پرسیدم که آنچا چکار می کنی و کارت چیست؟ می گفت: «هیچی سفره پهن می کنیم و خیار و گوجه خرد می کنیم.» شوخی می کرد و به شوخی برگزار می کرد تا ما متوجه اصل قضیه نشویم. از زیارت حضرت زینب(س) هم تعریف می کرد یکسری که رفته بودند گفت زیارت بودم و خیلی جایت خالی بود. همسر شهید ایزدیار از مفقود شدن پیکر همسرش چنین می گوید: بعد از شهادت پیکرش دست دشمن افتاد. تک تیراندازهای تکفیری وقتی کسی را که می زنند کمین می کنند تا پیکرها را برداشته و به وسیله آن مبادله انجام دهند. در مورد شهید ایزدیار هم این اتفاق افتاد تقاضای مبادله خیلی سنگین کرده بودند چون می دانستند که ایشان فرمانده است. تکفیری ها گفته بودند که یا سه منطقه را آزاد کنید یا مقدار زیادی پول بپردازید که رقم بالایی بود و یا چند تن از اسیران خونخوار داعش را اسم برده بودند و خواسته بودند که آزاد کنیم تا با این پیکرها مبادله شوند. که ما موافقت نکردیم و گفتیم حتی راضی نیستیم که یک اسیر هم به خاطر این پیکر آزاد شود. گفتیم چیزی که در راه خدا رفته دیگر نیازی به پس گرفتنش نیست.منبع:تسنیم