عقیق: چهل روز گذشت! چهل روز از شهادت حاجمحسن خزایی خبرنگار شهید صداوسیما در سوریه گذشت. روزهایی که برای خانوادهاش مملو از دلتنگی و سختیهای نبودن پدری دلسوز و همسری مهربان بود. شهید خزایی در بیست و دومین روز از آبان ماه 1395 در همان سرزمینی به شهادت رسید که مشهد مدافعان حرم بسیاری است. خبرنگاری که به «آوینی سیستان» شهره است و این روزها جایش در جشن آزادسازی شهر حلب خالی به نظر میرسد. فردا 5 دی ماه 1395 مراسم چهلمین روز شهادت حاجمحسن خزایی در مسجد جامع زاهدان برگزار میشود. همین مناسبت را فرصتی دانستیم تا در همکلامی با محمدهادی خزایی فرزند شهید، جلوههایی دیگر از زندگی این شهید بزرگوار را تقدیم حضورتان کنیم. با توجه به حضور چندین ساله پدر در میدان نبرد و رسالتی که ایشان بر عهده داشتند، آمادگی شنیدن خبر شهادتش را داشتید؟ بله، حقیقتاً در سفر آخرش خیلی هوایی شده بود. حتی در سفری که من و پدر در تابستان به مشهد داشتیم، به من گفت: «بیا بنشین کنارم تا با هم صحبت کنیم و حرفهایی به شما بگویم. میخواهم وصیت کنم. شاید این سفر، آخرین سفرم باشد.» من از همان لحظه که این حرفها را میزد، شوق پر کشیدن را در وجود پدر دیدم. چند روز قبل از شهادتش هم به من گفت: نمیخواهی کربلا بروی؟ گفتم: شرایط باشد چرا نخواهم. گفت: من برایت هماهنگ میکنم. بعد از هماهنگی و ثبت نام در کاروانی، پیام داد که کارهایت روبه راه شده است. کار کربلایم را جور کرد و خودش کربلایی شد. یعنی همان ایام به شهادت رسیدند؟ کار کربلایم که جور شد، چند روز بعد، شنبه بود که با کاروان از مشهد به سمت جمکران حرکت کردم. تا پس از زیارت به مرز شلمچه رفته و عازم کربلا شویم. نگو همان روز پدر در سوریه شهید شده بود. خیلی بیقرار بودم. اصلاً انگار نه انگار که برای اولین بار به کربلا میروم. بعد از نماز عشا بود که بین راه توقف کردیم. بعد از نماز سوار اتوبوس شدم، وقتی تلگرامم را چک کردم متوجه شدم که یکی از دوستانم خبر شهادت بابا را برایم فرستاده و از من پرسیده که آیا صحت دارد؟ باورم نشد. گفتم حتماً مثل سال 1392 و ترور نافرجام ایشان در مسیر فرودگاه دمشق، خبر شهادتش به اشتباه پخش شده است. از اتوبوس پیاده شدم و شروع به گرفتن شماره پدر کردم. پنج، شش بار گرفتم اما در دسترس نبود. بیتاب مانده بودم که چه کار کنم. در همین حین خالهام تماس گرفت و گفت برگرد، بابات را شهید کردند. باور نکردم، به خاله گفتم صبر کنید تا من تأییدیه خبر شهادت را بگیرم. زنگ زدم به یکی از دوستان در سوریه: الو حاجی، هادی هستم پسر حاجمحسن، چه خبر از حاجی؟ حاجی کجاست؟ حاجی چرا حرف نمیزنی؟ حاجی خبر شهادت بابا تأیید است؟ حاجی گفت: تأیید است، خدا صبرت بدهد... بعد تماس قطع شد. پدرم ما را برای شهادتش آماده کرده بود و ما انتظار شهادتش را داشتیم. اما کلی کار در رابطه با زندگی شخصی خودم و کارهای خانه با هم هماهنگ کرده بودیم که بابا گفت مرخصی بعدی برایت پیگیری و اقدام میکنم. با همه این احوالات خبر شهادتش خیلی تکاندهنده بود. سعی میکردم با ذکر یا الله، یا محمد، یا علی، یا زهرا، یا زینب، یا اباالفضل، یا حسین و یا رقیه خودم را آرام کنم. عرصه خبر و اطلاعرسانی عرصهای است که باعث آگاهیبخشی و تنویر افکار عمومی در خصوص مدافعان حرم میشود، شما چه برداشتی از کار خطیر و ارزشمند پدرتان دارید؟ پدر معتقد بود وقتی خانواده شهدای مدافع حرم تصویر یا مستندی از شهیدشان یا حتی تصویری از پیروزیهای نیروهای جبهه مقاومت اسلامی را مشاهده میکنند، باعث شادیشان میشود. میبینند که خون شهیدشان باعث فتح و نصر شده است. میبینند که راه شهیدشان ادامه دارد. پدر در کار خبری همیشه تلاشش این بود که حق مطلب را ادا کند و بگوید چرا مدافعین حرم در مناطق عملیاتی سوریه حاضر میشوند؟ اعتقاد شهید خزایی بر این بود که حق مردم است بدانند ما برای چه در سوریه هزینه میدهیم. شهید خزایی به استناد صحبتهای امام خمینی(ره) که اسرائیل را غده سرطانی مینامید، اعتقاد داشت که باید برای نابودی اسرائیل گام برداریم. پدر معتقد بود اگر ما مرز استراتژیک خود را در عراق و سوریه و لبنان نمیبستیم امروز باید در کوچهها و محلههای خودمان با تکفیریها مواجه میشدیم. میگفت بها و مزد تلاشهای یک خبرنگار بهشت است. یک خبرنگار نباید خودش را به کمتر از بهشت بفروشد. در نهایت هم خوش به سعادتش بهایش را گرفت و بهشتی شد. پدرم آخرین پیامش را با شهادتش مخابره کرد. در فضای مجازی مداحیهایی از پدر شهیدتان پخش شده است. ایشان یک خبرنگار بود، حکایت این مداحیها چه بود؟ پدر از همان زمان جوانی مداحی میکرد اما در مراسم و در گزارش اعتقادش بر این بود که چرا وقتی دل آماده است من آن را به اهل دلش یعنی خدا و اهل بیت وصل نکنم. دنبال ثواب جمع کردن بود. میگفت همین که دل مستمع پر بکشد و آسمانی بشود یقیناً خدا اجر و پاداشش را هم میدهد. مرور گزارشها و مصاحبههای حاجمحسن، ما را به این نتیجه میرساند که ایشان ارادت و ارتباط خوبی با مدافعان حرم تیپ فاطمیون داشت. درست است؟ بله، پدرم خیلی به تیپ فاطمیون و نیروهایش علاقه داشت. به خاطر اخلاص و یکرنگی بچهها و به خاطر از خود گذشتگی نیروهای فاطمیون بود. پدر میگفت زمانی که وهابیها به منطقه سیده زینب حمله کردند خیلی از مردم مهاجرت کردند و رفتند اما افغانیهای مقیم منطقه سیده زینب(س) ماندند و مقاومت کردند. وقتی از آنها سؤال کردم چرا شما نمیروید؟ سازمان بینالملل به هر کجا که شما بخواهید پناهندگی میدهد؟ آنها پاسخی به پدر داده بودند که باعث علاقه بیشتر بابا به آنها شده بود. آنها گفته بودند: ما یک عمر در خانه بیبی زینب(س) نمک خوردهایم چطور میتوانیم نمکدان شکسته و در این شرایط از اینجا برویم. پدر همیشه از رشادتها و مظلومیتهای فاطمیون میگفت. برای خانوادههای شهدای فاطمیون خیلی احترام قائل بود و به دیدار خانوادههای شهدای فاطمیون میرفت. تا آنجا هم که امکان داشت من هم پدر را همراهی میکردم. شهید رضا اسماعیلی اولین شهید ذبیح فاطمیون، شهید توسلی، شهید بخشی و سایر شهدا... به خانواده خیلیهایشان سر زدیم. پدر از همه خانوادههای شهدا میخواست که برای شهادتش دعا کنند. پدرم همیشه یاد شهدا بود. یاد شهدایی چون حاجقاسم میرحسینی قائم مقام لشکر41 ثارالله سیستان و بلوچستان. یاد شهید محسن ذوالفقاری خبرنگار و همکار خودش که در حادثه تاسوکی به خیل شهدا پیوست. یاد دوستان شهید و همرزمان شهیدش در سوریه. امروز 40 روز از شهادت پدرتان میگذرد از دلتنگیهایتان بگویید. دلم خیلی تنگ است اما میگویم به فدای اهل بیت، به فدای پیامبرم، به فدای مولایم علی، به فدای مادرم زهرا و به فدای ارباب امام حسین و علمدار اباالفضل و به فدای زینب کبری و حضرت رقیه و حضرت صاحبالزمان(عج) دلم حسرت یک تماس دوباره از سمت بابا، پیام تلگرامی از سمت بابا را دارد. با شهادتش دلمان را سوزاند. نه به خاطر شهادت نه، به خاطر اینکه ما لیاقت فرزند شهید شدن را نداشتیم. لحظه به لحظه خاطرات پدرانهاش از جلوی چشمانمان میگذرد و داغ فراق را تازهتر میکند. اما وقتی به یاد غربت شهدای کربلا و اسرای کربلا میافتیم دلمان کمی آرام میگیرد. اما امان از لحظهای که زینب خواهرم بیقرار شود. گویی دنیا روی سرمان خراب میشود. به عنوان مثال چند شب پیش زینب، بیقرار بود. با خود بیرون بردم تا چرخی در شهر بزنیم، شاید آرام شود. نزدیک مسیر فرودگاه شهرمان که شدیم ناگهان گفت هادی داریم میریم بابا را بیاوریم؟ یا از خواب پریدنهای نصف شبش که با ناله و گریه میگوید شماره بابام را بگیر. میخوام باهاش صحبت کنم. در جواب این حرفها و رفتارهای زینب، کاری نمیتوانم بکنم جز فروخوردن بغضها و توکل برخدا. با توجه به رفاقتی که بین شما و پدر وجود داشت، تا به حال شده بود که از روزهای بعد از شهادتش صحبت کنید و از نبودنهایش گله کنید؟ همیشه با هم صحبت میکردیم و از سختیها میگفتم. جواب میداد خودتان را جای خانواده شهدا بگذارید. میگفت تک تک این سختیها در راه خدا برای ما ثواب است. همیشه توصیه میکرد در هر زمینهای بهترین باشیم چون ولایت سرباز نخبه نیاز دارد. اما دلمان خوش است که پدر به آرزویش رسید و با شهادتش، رسالت خویش را به گوش جهانیان رساند و آن را جاودانه کرد. پدرم با شهادتش وظیفهای خطیر و مهم را برعهده من گذاشت. امیدوارم بتوانم علم پیروی از ولایت و رهبری را به دست بگیرم. من آمادهام تا لباس رزم پدر را به تن کنم و میکروفن ایشان را به دست بگیرم تا راه شهدای جبهه مقاومت اسلامی را برای همه تبیین کرده و پیام حقطلبانهشان را به سمع و بصر همگان برسانم. در پایان از تمام مردم کشورم ایران و مردم کشور سوریه و به خصوص منطقه سیده زینب(س) کمال تشکر را دارم که با حضور خودشان در مراسم تشییع پدرم و با پیامهایشان تسلی دلمان بودند و دل شهید و دل ما را شاد کردند.منبع:جوان