در روزهایی که از حلب، خونینشهر جبهههای سوریه خبرهای خوب میرسید و بعد از ۴ سال حتی پرندگان آسمان این شهر طعم آزادی را چشیدند میزبان «سید مسافر» یکی از مشهورترین و محبوبترین رزمندگان لشکر فاطمیون شدیم. لشکری از برادران شیعه افغانستانی که شور حسینی در دلهایشان برپاست طوری که حرامیان تکفیری حتی از دیدن پرچمهایشان و فریاد «لبیک یا زینب» آنها هراس دارند. گفتگوی ما را با این رزمنده و مداح لشکر فاطمیون که به گفته خودش «صادق آهنگران» این لشکر نامگرفته بخوانید.
من یک مسافرم
کسی که به جبر از جایی بهجای دیگر نقلمکان میکند نامش «مهاجر» میشود، اما کسی که با میل خود سفر میکند «مسافر» است و این تنها توضیحی ست که به ما درباره اسمش میگوید. اسمی که از ۱۳۸۲ برای خودش انتخاب کرده و با ما حتی از مقصد این مسافر نمیگوید. مسافر متولد ۱۳۶۳ در شهرری تهران است. بااینکه بیش از ۳ سال است رزمنده جبهههای سوریه و مدافع حریم اهلبیت است بی شناسنامه بودن باعث شده نتواند کربلا را ببیند و میگوید: «به لطف این قصه تا حالا کربلا را ندیدهام.»
چون افغانستانی بودم مرا آموزشی بسیج نبردند
از ۱۳ سالگی در همان شهرری سرش به کارهای فرهنگی و پایگاه بسیجها گرم بوده و حسرت میخورد که کاش تمام بچههای افغانستانی میتوانستند در چنین جمعهای فرهنگی رشد کنند: «برای افغانستانیها بسیج مثل یک مطاع بسیار دور است. یادش بخیر آن دوران یک بسیجی سرشار از انرژی بودم. میخواستیم آموزشی برویم تا در حوزه رسیدیم. به من گفتند: آقای مسافر شما نمیتوانید بروید. گفتم: چرا؟ گفتند: چون خارجی هستید. گفتم: خارجی بودن که خوب است (میخندد) مرا نگذاشتند بروم. سن کمی داشتم و آن موقع ضربه روحی بدی خوردم. شاید کس دیگری بود همان اول میبُرید؛ اما من بچه پرروترازاین حرفها بودم. حالا عوضش سر ایرانیها درمیآید (میخندد) میآیند و میگویند تو را به خدا یک کاری کن ما دلمان میخواهد برویم سوریه؛ اما نمیشود (می خندد)»
قرار بود ۱۰ روز بروم ۳ ماه طول کشید
سید مسافر مداح است. مداحی که همه فاطمیون او را میشناسند و با نوحههایش جان گرفتند و سینه زدند. خودش میگوید تبدیلشدهام به «صادق آهنگران» و برای فاطمیون نماهنگ هم ضبط کرده است و میگوید اگرچه به ضرر خودش شد اما این کارها به رزمندگان فاطمیون روحیه بیشتری میدهد؛ اما اینکه چه شد پای این مداح افغانستانی در شهرری به جبهه باز میشود؟ اینطور تعریف میکند: «در شهرری هیئتی به نام «پادگان حضرت عشق (ع)» داشتیم. وقتی درگیریهای سوریه را شنیدم. با خودم درگیر بودم. میگفتم من اینهمه لاف میزنم و در هیئت میخوانم باید بروم. یک روز بنده خدایی آمد و گفت کسی را میشناسد که میتواند دررفتن به سوریه به ما کمک کند. اواخر سال ۹۲ بود که در جریان لشکر فاطمیون قرار گرفتم. آن رزمنده مرا دید و بعدازآنکه حرف زدیم با هزار سختی و قایمموشک بازی بعدازآنکه ۶ ماه منتظرم گذاشت؛ بهار ۹۳ مرا برای ۱۰ روز برد؛ اما این ۱۰ روز سه ماه طول کشید! روزهای عجیبی بود. من بسیجی بودم، اما جنگ که ندیده بودم. آن مواقع در دمشق هم خیلی درگیری بود. وقتی ماشین وارد دمشق شد دود آتشها را با تعجب میدیدم و صدای انفجار و گلوله از هرجایی شنیده میشد. واقعاً ترسیده بودم؛ اما میدیدم بقیه خیلی راحت کارشان انجام میدهند، زمان برد اما من هم عادت کردم.»
هر بار برمیگردم، از روز سوم دلم برای جبهه تنگ میشود
سفر ۱۰ روزه سید مسافر به سوریه سه ماه طول میکشد و حالا از این سه ماهها در زندگی او زیاد است. مگر این خاک چه چیزی دارد که اینهمه آدم برای رسیدن به آن سر از پا نمیشناسند: «بعد از ۱۰ روز با همسرم تماس گرفتم و گفت: چرا نمیایی؟ گفتم فعلاً هستم. گفت دلتنگ نشدی؟ گفتم مثل این است که بیبی زینب تمام دلتنگیهای این سرزمین را برای خودش جمع کرده باشد؛ نمیگذارد کسی اذیت شود و کم بیاورد. آنقدر این سرزمین خاص است. وقتی میخواستم برگردم. یکی از بچهها گفت: روز اول و دوم را میگذرانی اما از روز سوم بهیکباره دلتنگ میشوی. راست میگفت از روز سوم دلتنگ شدم. شما تا حالا خدا را نزدیک خودتان احساس کردید؟ آنوقت چه حالی پیداکردهاید؟ تابهحال اتفاق بدی برایتان افتاده است که جان به لب شوید و مدام خدا را صدا کنید؟ آن موقع چطوری صدایش میکنید؟ انگار که خدا روبرویتان نشسته است. این حال برای زمانی است که یا مشکلدارید یا یک اشتباهی کردید و کارتان گیر است. ولی سوریه اینطوری نیست. آنجا برای خدا قدم برداشتهاید و حالتان حسابی خوب است. حس شرمندگی ندارید. شما وقتی برای کسی کاری انجام میدهید و از شما تشکر میکند کلی حالتان خوب میشود. حالا فکر کنید شما جایی هستید که میخواهید جانتان را برای خدا بگذارید. مسلماً حالتان خیلی خوب است و این حس و حالها آدم را بدجوری دلتنگ میکند.»
مدافعان حرم عاطفیترینهای زمانه خودشان هستند
رزمندگان اسلام در جبههها چه شکلی هستند؟ شکل و شمایل رزمندگان جبهه مقاومت چقدر با تصویر ذهنی مردمی که تنها اخبار آنها را میشنوند مطابقت دارد؟ چه افراد و چه طبقههای فکری و اجتماعی در این جنگ حضور دارند؟ سید مسافر میگوید: «تصور شما نسبت به کسی که میجنگد چیست؟ جنگجو؟ رشید؟ خشن؟ اگر ازهرکسی درباره یک جنگجو بپرسید چنین نشانههایی را میگوید. بچههای مدافع حرم دقیقاً برعکس این تصور هستند. آنها از جنس همین مردمی هستند که شاید از جنگ هم میترسند. شاید کسی که اینجا در ایران نشسته است جنگجوتر از آنکسی باشد که آنجاست اما چه چیزی باعث شده که او برود سوریه و دیگری اینجا بماند؟ به جرات میگویم رزمندگان مدافع حرم بامحبتترین، عاطفیترینهای زمانه خودشان هستند. از همه اقشار بین رزمندگان وجود دارد. در فاطمیون شما یک معمار حرفهای میبینی. یک کارگر ساده هم میبینی. حتی تاجر و سیاستمدار هم در این جمع پیدا میشود. یادم نمیرود یکی از تاجران شهره افغانستان را لابهلای جمعیت دیدم. گفت مسافر صدایش را درنیاور. من آمدم به تکلیفم عمل کنم. اگر شهید شدم که هیچ، اگرنه که دوباره برمیگردم. در این لشکر همه جور آدمی وجود دارد. هم پولدار، هم تهیدست. هم دانشجو هم بیسواد»
مادرم گفت اگر از حرم حضرت زینب خشتی کم شود؛ چادر سرتان میکنم!
شرط اول پا گذاشتن در چنین نبردی دل کندن است. دل کندن از امنیت و آرامش، دل کندن از خانواده، دل کندن از همه وابستگیهایی که آدم را به تعلقات مادیاش میچسباند؛ اما گویا این دل کندن برای بچههای فاطمیون تجربهشده است: در وهله بعد نگاه جامعه افغانستان به مقاومت، نگاه دیگری است. بسیار دیدهام که همرزمان غیر افغانستانی من که شهید هم شدهاند قبل از آمدن با همسرشان بحث داشتند؛ اما بین افغانستانیها اینگونه نیست ما چند برادر هستیم. مادر من یک روز صدایم کرد و گفت چند تا چادر میخرم و سر هرکدامتان میکنم اگر یک خشت از حرم حضرت زینب کم شود. روزی که من به سوریه میرفتم یک قطره اشک از صورتش نریخت. یکبار زنگ زدم با مادرم حرف زدم گفتم مادر سمت راست صورتم کمی سوخته است؛ فوری گفت: «خیره انشالله، التماس دعا، خداحافظ. نگاه ما کاملاً نگاه مقاومتی و آرمانی است. ما پای یک فرمان امام خمینی (ره) پوست شوروی را کندیم. با یک دستور امام، مردم ما با بیل و کلنگ بر سر شوروی ریختند و او را بیرون کردند.»
ما جیرهخور امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) هستیم
سرسختی بچههای فاطمیون در جبهههای جهاد مثالزدنی شده است طوری که سربازان سوری برای ترساندن دشمن تکفیری پرچم فاطمیون را به دست میگیرند. اینهمه سختی و رشادت از کجا میآید؟ سید مسافر میگوید: «بچهها ما براثر سختیهای مهاجرت و کارهای سنگینی که انجام دادهاند، ناخواسته پخته به بار آمدهاند و شکنندگی در آنها به این راحتی نیست. در فیلم «نبرد پالمیرا» صحنهای وجود دارد که اشک مرا درآورد. یکی از رزمندگان فاطمیون با دمپایی از یک کوه بلندبالا میرود. من نتوانستم خودم این موضوع را هضم کنم که این بشر چرا با دمپایی آنجاست؛ آنهم در ارتفاعی که پوتین از پای آدم درمیآید. خب خدا اینطوری او را بار آورده است. من همیشه به بچهها میگفتم شما در مقابل دشمنی که ماهه است در آمریکا و اسرائیل آموزشدیده است؛ چریکهای خاصی نیستید، اما چرا خدا به شما عزت داده است؟ چون میخواهد بفهماند که این شیعه افغانستان را من عزت میدهم، پس هیچکس نمیتواند او را ذلیل کند. برای همین است که اسم فاطمیون در جبهه میآید، النصره و داعش ۵ کیلومتر عقب میکشند. آنها به ما میگویند مرتزقه افغان (مزدور افغانی) اما میدانند ما مزدور ایران و سوریه نیستیم. برای همین میترسند. ما جیرهخوریم، ولی جیرهخور امام حسین، و نوکر حضرت زینب هستیم. یکزمانی خطی در جنوب سوریه دست ما بود که بعد از چند ماه به بچههای سوری سپردیم. یکبار وقتی تماس گرفتند گفتند ما هنوز مثل زبان شما «لبیک یا زینب» میگوییم و دشمن فکر میکند هنوز فاطمیون اینجاست و جلو نمیآید.»
به همه میگفتم دل نبندید از خودم غافل شدم
ذهن سید مسافر پراست از خاطرات تلخ و شیرین جبههها، آرشیو عکسهایش پراست از رزمندگانی که دانهدانه از کنارش پر کشیدند. شهدایی مثل «مصطفی صدر زاده»، «سید مصطفی موسوی»، «فاتح»، «عقیل» و خیلیهای دیگر که بخشی از این مسافر جامانده را با خود بردهاند: «به همه میگفتم دل نبندید اما از خودم غافل شده بودم. اصلاً ما آنجا یک تمرینی داریم، به اسم دل کندن!» عکسی را بالا میگیرد و نشانمان میدهد و میگوید: «من این بنده خدا را خیلی دوست داشتم! هر کاری کردم نتوانستم به «عقیل» دل نبندم. در دخانیه شهید شد. ۱۶ شبانهروز جنازهاش روی زمین ماند. حسابی به همریختم. الآن دیگر گریه برای ما معنی نمیدهد. ماتمان میبرد. برای ما این داغ است که فکر میکنیم عقب ماندیم. شب شهادت مصطفی. ماتمان برده بود. با جنازهاش هم شوخی میکردیم. میگفتیم قرار نبود تکخوری کنی بیوجدان!» اما وقتی جنازهاش را توی خاک میگذاشتند نمیتوانستیم جلوی خودمان را بگیریم و گریه میکردیم. مصطفی، چمران زمانه خودش بود. ملیت برایش هیچ معنی نداشت. گاهی اعصابم خورد میشود به شهدا میگویم بی معرفتها یعنی من آنقدر لایق نیستم که حتی به خوابم بیایی؟ اندازه خواب که از تون سهم دارم. الآن شنیدهام یکی از بچهها شهید شده است و جنازهاش نیست. دیشب من تا صبح در خانه راه میرفتم انگار همه سنگرها را دنبال جنازه محمد میگشتم. عزای ما این شکلی است. باید قورتش بدهی و این قورت دادن دانهدانه موهایت را سفید میکند. به یکی از بچهها به اسم سید حسن گفتم بیا یک عکس بگیریم، سرت را بریدند من پز بدهم که من با فلانی رفیق بودم. گفت من شهید هم شوم چیزی گیر تو نمیآید. شهید شد. سرش را هم بریدند؛ اما اول سرش مفقود شد و بعد هم بدنش و آخر چیزی گیر من نیامد.»
بعضیها هنوز ترس را تجربه نکردهاند
سیدمسافر لحظهای خیار روی میز را برمیدارد و به سمت ما به شکل پرتاب تکان میدهد و میگوید: «ترسیدید؟ اینکه ترس نیست. این واکنش ایمنی بدن شماست. حالا میدانید ترس یعنی چه؟ ترس یعنی ۱۰ نفر را ۱۰۰ نفر ببینی. یا اصلاً چشمهایت از استرس نتواند جایی را ببیند. شما ساعت یکشب کار واجبی دارید یک آژانس میگیرید و میروید بیرون؛ اما بازهم میگویید این ساعت شب خوب نیست. به خدا اینجا خیلی امنیت است. باید طعم ناامنی را چشیده باشید. یکبار آخرهای شب در پارک بودیم به همه آدمهای آنجا گفتم فکر کنید الآن از آن پشت چند نفر با ماشین و تانک میآیند و میریزند و به سمت شما تیراندازی میکنند. یا در خانهات نشستهای و یکباره شهرت سقوط میکند. من شنیدهام وقتی یک کوچه را میگیرند، قبل از هر چیزی میگویند هرکس شیعه است خودش بیرون بیاید. آنجا قسم و آیه جواب نمیدهد. سر شیعه را میبرند. بعضی از مردم اصلاً ترس را تجربه نکردهاند.»
زمان محاصره با امام حسین درد دل کردم
سید مسافر حالا نزدیک به سه سال است در خط مقاومت اسلامی فعال است. بعد از مشهور شدنش به خاطر نوحهها، حضور در نماهنگی برای فاطمیون، این شهرت برایش دردسرشده و چند وقتی ست اجازه حضور در خط مقدم جبههها را ندارد. از او میپرسم زمانی بوده است که کار را تمامشده ببیند و فکر کند شهادت نزدیک است؟ سید مسافر جواب میدهد: «یکبار در تدمور با چند نفر از نیروهای سوری و مستشارهای ایرانی در محاصره مانده بودیم. رو به حضرت اباعبدالله ایستادم و گفتم: آقاجان اگر قرار است بمیرم، خب عشق است. قرار است اسیر شوم، بازهم عشق است. من گلهای ندارم. ولی یک نکته وجود دارد؛ دوست ندارم فردا بگویند ما فرماندهان و مسئولینشان را گرفتیم. این برای من بهعنوان بچه شیعه زور دارد؛ اما به لطف خدا از محاصره بیرون آمدیم. یکبار هم با مصطفی صدر زاده برای شناسایی رفتیم و لو رفتیم، آنها مدام تیراندازی میکردند. صدر زاده به شوخی گفت: مگر شهدا قبل از شهادت از مرگشان خبردار نمیشوند، گفتم: چرا میشوند. گفت: پس چرا ما نفهمیدیم؟(میخندد) گفتم: لابد قرار نیست شهید شویم و آنجا دوتایی حسابی خندیدیم.»