01 آذر 1400 17 ربیع الثانی 1443 - 16 : 20
کد خبر : ۸۱۳۶۸
تاریخ انتشار : ۰۸ آذر ۱۳۹۵ - ۰۵:۰۱
یادداشت رسیده
اینک از مدینه تا توس، اشک جاری است و امشب، پیامبر لبخند نمی زند.
عقیق: من اکنون جگرهای سوخته گُلِ خوشبوی محمدی و غریب ترین مرد عالم، ضامن آهو را می بینم و صدای ناله ها و اشک های سوزناک آخرین رسول خدا و ماه و ستارگان سوگواری که به پهنای آسمان گریه می کنند...

فاصله توس تا به مدینه بسیار است و اما در اين زمان، هیچ نیست. امشب در توس، حبه ای انگور زهرآگین، جگر علی بن موسی الرضا (ع) را می سوزاند و به آتش می کشد و اینک همزمان در مدینه و مسجدالنبی و قبرستان بقیع، محمد مصطفی (ص) و امام حسن مجتبی(ع) سر بر شانه یکدیگر، برای تنهایی و مظلومیت و غربتِ غریب الغربا، اشک می ریزند و من از شرم، هزاران بار می میرم و زنده می شوم و نگاهم آهویی سرگردان را جستجو می کند که ضامنی ندارد و دیگر قلبی مهربان برایش به تپش در نمی آید.

آری، اینک از مدینه تا توس، اشک جاری است و امشب، پیامبر لبخند نمی زند.

****

اینک شب است و شمع و شیون و شیدایی و شراره آتش؛ شبی که غمگین ترین مرد مدینه، علی (ع) سر مبارک امین عالم را در دامان خویش گرفته و بر پیشانی اش بوسه می زند؛ اميني که آخرین لحظات عمر خود را سپری می کند و جهانیان تا به ابدیت در سوگ او اشک ماتم خواهند ریخت. امشب رسول خدا از اهل بیت و یاران و عاشقان خویش جدا مي شود و كاروان عشق، تنها و غريب مي ماند.

امیرمومنان با چشمانی اشکبار، نظاره گر رخسار بیمار محمد است و فریاد جانسوز عزیز دردانه پیامبر، حضرت فاطمه زهرا (س) تمام کوچه پسکوچه های شهر مدینه را به لرزه در می آورد:

" ای رسول خدا، بمان؛ بمان كه بي تو قلبم از جا كنده مي شود و جگرم آتش مي گيرد!..."

و آتش گرفت جگر مهربان ترین دختر زمین و تا به ابد گریست چشمان دختری که تنها دختر نبود و پاره تن و همه وجود پدر بود... اكنون و پس از قرن ها، هنوز هم صدای فریاد و گریه دختري در غم فراق پدر، به گوش می رسد و...

" ... اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلَّا الله، اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ الله..."

- ای جماعت! به بلال بگویید اینک اذان نگوید؛ دخت گرامی پیامبر با شنیدن نام رسول الله، حالش دگرگون و نقش زمین شده است؛ او را دریابید که چگونه اشک ماتم می ریزد و ناله می کند...

****

دیروز بود انگار که کودکی شش ساله، یتیم بود و مادر نیز نداشت... دیروز بود که نوری در فضای غار حرا درخشیدن گرفت و نوایی ملکوتی به گوش رسید که:" اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ، خَلَقَ الْإِنْسَانَ مِنْ عَلَقٍ..."

و مردی چهل ساله و زیبا، از غار بیرون آمد و از فراز کوه به سمت شهر خاموشان رهسپار شد تا با نگاه مهربانش با مردمان سرزمين خویش سخن بگوید. او رسول خدا بود؛ کسی كه رسالت يافته بود تا جهانيان را به سرچشمه تمام روشنايي ها و پاكي ها هدایت کند. محمد آمد تا با نيازمندان گل پيوند بچيند و كتاب دل شان را باز كند و سخن هاي ناگفته را كه به درازاي تاريخ مسكوت مانده بود، با صدايي بلند بخواند. او آمد؛ آن زمان كه پرستش بت ها و پيكره ها و تنديس هاي ساخت دست بشر، بشر را اسير خود ساخته بود. محمد در سكوت و خلوت خود راه هاي هدايت و نيك بختي انسان ها را جستجو مي كرد تا آنان را به سعادت هميشگي برساند...

لحظه ها به سرعت، به دنبال مرگ لحظه قبل مي آيند و مي گذرند و ما با دلي پر از شور و حيات و احساس و با نگاه و نواي آشنا، محمد را طلب مي كنيم تا دست هاي سردمان را به گرمي و محبت بفشارد و همگان را در رساندن به قافله ابدي عاشقان همراهي كند. نسيم عطر گستر دست هاي رسول خدا و شبنم پرگوهر نگاه او، به زندگي ما معنايي ديگر می بخشد و در زير سقف آسمان حقيقت، سوختن شمع را درمی يابيم و در پناه بزرگي و عظمت خالق يكتا، راه مهر ورزيدن را می آموزیم. بايد در نسيم پاييزي شب، عطر معنا را شكوفا كرد و سبوي عاطفه را بر دوش زائران امواج و شرف و كرامت انساني به پرواز درآورد تا عشق، مفهوم والا و شايسته خود را بيابد.

محمد آمد تا مردمان زمان را از تيرگي ناداني به سوي روشني معرفت و از گمگشتگي در باطل، به بوستان حقيقت رهبري كند. محمد با يك لبخند، خانه دل ها را تسخير و گنجينه انديشه پاك و زلالش را با محرومان و نيازمندان تقسيم كرد تا باد، به شهادت آفتاب، یکتاپرستی را به سرزمین های دور و نزدیک برساند و همگان را سرمست از عشق و مهرباني و شادی کند...

اينك شب است و تهيدستان و یتیمان مدینه چشم انتظارند تا کسی بیاید و دست مهربانی بر سرشان بکشد... و مردی غریب و گمشده که نمی داند باید به کدامین سوی شهر رهسپارشود...

" اي برده تنها و غريب! چرا چنين غمگين و سرگرداني؟! در ديار مدينه به دنبال چه مي گردي؟"

- من در جستجوي مردي از ديار عرب هستم؛ كسي كه مي گويند مهربان است و بردگان را آزاد مي كند و آنان را عزيز و شريف مي شمارد؛ نام او محمد است. آيا تو او را مي شناسي؟

- آري مي شناسم؛ او بزرگي از تبار صفا و زمزم است!

- من از عظمت او بسيار سخن شنيده ام! محمد كيست و اكنون كجاست؟!... جواب بده اي مرد!... چرا چنين سكوت كرده و بغض سنگيني راه گلويت را مي فشارد و سينه ات را به درد مي آورد؟!... بگو چه اتفاقي افتاده است؟!... امشب، چه شب عجيبي است؛ چرا مردمان و رهگذران، بي قرار و چشمهايشان گريان و كوچه هاي مدینه سوگوارند؟!... اين ناله هاي جانسوز در گوشه و كنار شهر، براي چيست؟!... چرا چنين اشك مي ريزي اي مرد؟!... من نشاني از محمد مي خواهم؛ حرف بزن و بگو اينك  او را در كدامين نقطه اين زمين خاكي بيابم؟

- او اينك در زمين نيست و به ميهماني خدايش رفته است. تو نيز به آسمان بنگر تا او را بيابي! آيا صداي گريه ماه و ستارگان آسمان را نمي شنوي؟! محمد در آسمان نيز زيبا و بخشنده و مهربان است؛ يافتن او در ميان ستارگان آسمان بسيار آسان است؛ تو لبخند و عطوفت جاودان او را در دل آسمان نيز خواهي ديد...

****

فاصله توس تا به مدینه بسیار است و اما در اين زمان، هیچ نیست. امشب در توس، حبه ای انگور زهرآگین، جگر علی بن موسی الرضا (ع) را می سوزاند و به آتش می کشد و اینک...

ای امام رضا! به سقاخانه و زائران خسته و گریان و تشنه ات می نگرم و حرم و کبوتران عاشقی که با گندم های لطف و محبت تو، عاشقانه به گردت به پرواز در می آیند و مهر پایدارت، پرِ پرواز و رفتن را از آن ها گرفته و برای همیشه شیفته و عاشقت شده اند. ای غریب ترین مرد سرزمین من! مرا دریاب که باز هم راه خود را بیابم و به سرمنزل مقصود برسم!

آن زمان که کودکی بیش نبودم، همچون خیلی از کودکان، در صحن حرم تو، دست های کوچکم از مادرم جدا شد و من در دریایی از جمعیت گم شدم و از ترس و وحشت گریستم. اينك که بزرگ شده ام، باز هم به دیدارت آمده ام و این بار با شدت بیشتری گریه مي كنم. شاید این بار نه از ترس که از شرم مي گريم؛ از حبه ای انگور زهرآلود که در خاک و سرزمین من، درون آشفته ات را لرزاند و جگر مبارکت را پاره پاره کرد و...

آه، گویی اکنون باز هم گم شده ام، اما این بار در دریای معرفت و کمال امامی که ضامن آهو است؛ كسي كه منِ اسیر و گرفتار تعلقات دنیوی، تنها توانسته ام گوشه ای از عظمت او را دریابم و توان بیش از این را ندارم... ای امام رئوف! تو در این دیار، میهمان من بودی و اما من... مرا ببخش و به من نگاه كن؛ افسرده ام و با دریایی از زخم و بغض و غم به نزدت آمده ام تا مرهمی بر دردهایم بگذاری و مرا در نزد يكتا خالق مهربان شفاعت کنی! آیا ضامن من نیز می شوی ای عزیز؟... السلام علیک یا علی بن موسی الرضا...

... اينك شب است و شمع و شیون و شیدایی و شراره آتش و صبح نیز در راه است، اما بدون ثامن الائمه (ع) شب چگونه به پایان می رسد و بی آن ميهمان غریب، ماه و خورشید چگونه در آسمان می درخشند و می تابند؟

"کجا می روی نعمان بن سعد؟"

- به نزد مولایمان علی ابن ابی طالب!

- او اینک غمگین است و در خلوت خود اندیشه می کند؛ حال به نزد او نرو!"

- دیدن او در چنین حالی برایم سخت و جانکاه است؛ شاید از غم خود با ما سخن بگوید و آرام گیرد. من به نزد او می روم..."

- آمدی نعمان؟

- آری ای امیر! تاکنون تو را چنین ندیده ام. من به فدای چشمانت؛ چرا درخلوت خود، اشک می ریزی؟! آیا غمی تو را آزرده است و من نمی دانم؟

- آری نعمان؛ در آینده ای دور، یکی از فرزندان من در سرزمینی غریب، با زهر به شهادت خواهد رسید

- او کیست؟

- او نیز چون من نامش علی است؛ در آن زمان، مردمان به زیارت قبرش خواهند رفت تا گناهایشان بخشیده شود و به آرامش برسند... ای نعمان! او کیست که دارد با شتاب به این سوی می آید؟

- راه بسیار دور است مولای من، اما به گمانم فرزندت حسن است که چنین دوان دوان به اینجا می آید

- آری، خود اوست؛ حسن؛ گُل سرسبد رسول خدا!... بیا حسن جان؛ به آغوشم بیا تا چهره زيبا و همیشه خندانت را ببوسم!...   

****

امام حسن مجتبی(ع) از پیامبرش آموخت که "بیگاني" را باید به شب سپرد و "نور" را مهمان انديشه کرد تا  كلام گمشده انسان معناي سزاوار خود را بيابد. او در درياي مهر خود، عشق  و انسانيت را به خوبی معنا کرد. سخن گفت از امام حسن سخت است و دامنه لغت كوتاه است و معاني در صندوق سينه موج مي زند. كو آن عبارت كه بتواند نشان دهنده مقام والاي او باشد؟

امشب زمزمه باد پاييزي، چه حكايت مي كند و از چه و از كه مي گويد؟ آن باد كه بر هر خاكي مي گذرد، از خنده هاي دلنواز رسول خدا و خنده هاي سرمست و كودكانه حسين(ع) و حسن (ع) سخن ها با خود دارد. اينك مرغ شامگاهي بانگ برمي زند و مردمان سر برسجاده عشق مي گذارند تا مدهوش عظمت خداوند و رخسار محمد و اهل بیت او شوند و دل به جمال دوست مي سپارند تا به آسايش و آرامش برسند.

اي عشق، اي زيبايي، اي ناز، اي نور؛ محمد! چه  لحظه هايي كه در عشق سوزان تو و حسن مجتبی سوخته ایم و از عطش و اين آتش، هلهله زده ایم...

"هي مرد! چرا چنين شیفته به اين اسب مي نگري؟!"

- چون زيبا و تنومند است و گام هاي محكمي بر مي دارد. اين اسب با اين همه زيبايي و برازندگي از آن كيست؟

- از آن گل خوشبوي رسول خدا، حسن مجتبي است! امام اين اسب را بسيار دوست دارد... برادر! مرا ببخش كه بايد دقايقي تو را ترك كنم و بروم!

- به كجا چنين شتابان؟

- به نزد صاحب اسب؛ گويي با من سخن دارد؛ او اینک آن جا ايستاده و به ما مي نگرد... همين جا بمان، حال باز مي گردم!

- برو!... خوش به حال امام مان كه چنين اسبي دارد؛ اين اسب اصيل، با چنين يال و كوپالي، همه نگاه ها را به خود خيره مي كند... افسوس كه من... من... آمدي اي مرد؟!

- آري! بيا جلو و افسار اين اسب را بگير و برو!

- بروم؟!... به كجا؟!

- به هر كجا كه دلت مي خواهد؛ اين اسب از اين لحظه از آن توست!

- من؟!!

- آري؛ امام فرمودند چنين اسبي برازنده برادري چون توست... مباركت باشد؛ حال برو و با آن بتاز!...

حُسن ابدي، حسن بن علي(ع) در بلنداي قله لطف و رحمت خدا تنفس كرد و شربت شهادت نوشید و در جوار خانه دوست سكني گزید. امام حسن در كانون علم و حكمت و سرچشمه نيكي و فضيلت پرورش يافت و در فضاي نگاه مهربان رسول خدا گام برداشت و در بهار و خزان، از زلال خاطرات و نسيم ياد دوست، بهره ها گرفت تا ابر وعده خالق، بر همه مسلمين جهان، باران رحمت و وفا ببارد. امام حسن از همان دوران كودكي با طعم عشق و نگاه عاشقانه پیامبرآشنا شد و در سايه لطف و دست هاي نوازشگر جد بزرگوارش، چگونه زيستن و چگونه عشق ورزيدن را آموخت و مهر و محبت خدايي را گسترش داد. او با نگريستن به چشم هاي مبارك پيامبر خدا، به آرامش دست مي يافت و براي ديدارش هر دَم بي قراري مي كرد و نگاه پيامبر از ديدار آن گل زيبا برق مي زد و ديدگانش روشني مي يافت.

درخت اشتياق در باغ سينه عزيز رسول خدا، حسن مجتبي ريشه دواند و شعله عشق خالق، به دلش آتش نهاد و بوي خوش جمال دوست، پرنده افكارش را اوجي بلند و جاودانه بخشيد. زاده فاطمه زهرا (س) در رود نظيف الهي جامه كردار شست و در كوره انس خالق، گداخته شد و در مسير طوفان هاي وحشت زا، از خدا ايمني يافت و دلش با ياد معبود اطمينان گرفت و در اقيانوس رستگاري به كشتي يقين رسيد...

ای خالق مهربان! در وزيدن نسيم پاييزي، اثري از تو مي جویيم و در راز و نياز صبحگاهي ترانه اي شور انگيز مي سرايیم و مي خواهیم دراعماق دره اي عميق، صدايي آشنا بشنویم؛ صدايي دلنواز که برای ما خسته دلان روزگار، آرامش را به ارمغان بياورد. در هر زمان و مکان، مي توان نگاه آشنا و محبت آميز خالق را ديد و نوازش لطيف و ملايم دوست را احساس كرد. ما با ناله هاي خويش، در اين شب تاریک به درگاه دوست پناه مي بریم تا راه نجات و رستگاري را بیابیم و به آن سوی رهسپار شویم...

امشب نخستين ميوه فرخنده مولي الموحدين علي و دخت گرامي رسول خدا، امام حسن مجتبی با جامي از آب زهرآلود، چشم از جهان فرو مي بندد تا براي هميشه، جهانیان غمبار و سوگوار او شوند.

اي گل ها، اشك بريزيد! اي گل برگ ها، ناله سر دهيد كه امشب شبي ديگر است. امشب بايد از محمد و مجتبي و رضا سخن گفت و ماه و ستارگانی كه تحمل نگاه به زمين سوگوار خدا را ندارند؛ بايد از اهل بیتی گفت كه با عشق جان نوازشان، بار سنگين زندگاني خستگان ره گم كرده همه دوران را، به سرمنزل مقصود می رسانند و نور و امید را به آنان هديه مي دهند.

****

اینک از مدینه تا توس، اشک جاری است و امشب، پیامبر لبخند نمی زند.

من اکنون جگرهای سوخته گُلِ خوشبوی محمدی و غریب ترین مرد عالم، ضامن آهو را می بینم و صدای ناله ها و اشک های سوزناک آخرین رسول خدا و ماه و ستارگان سوگواری که به پهنای آسمان گریه می کنند...

فاصله توس تا به مدینه بسیار است و اما در اين زمان، هیچ نیست. امشب در توس، حبه ای انگور زهرآگین، جگر علی بن موسی الرضا (ع) را می سوزاند و به آتش می کشد و اینک همزمان در مدینه و مسجدالنبی و قبرستان بقیع، محمد مصطفی (ص) و امام حسن مجتبی(ع) سر بر شانه یکدیگر، برای تنهایی و مظلومیت و غربتِ غریب الغربا، اشک می ریزند و من از شرم، هزاران بار می میرم و زنده می شوم و نگاهم آهویی سرگردان را جستجو می کند که ضامنی ندارد و دیگر قلبی مهربان برایش به تپش در نمی آید.

آری، اینک از مدینه تا توس، اشک جاری است و امشب، پیامبر لبخند نمی زند.

 

 نویسنده: حمیدرضا نظری

منبع:حوزه
گزارش خطا

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: