20 مهر 1400 6 (ربیع الاول 1443 - 21 : 14
کد خبر : ۷۸۵۳۳
تاریخ انتشار : ۰۲ مهر ۱۳۹۵ - ۲۳:۵۴
برشی از کتاب «هدایت سوم»
کتاب «هدایت سوم» خاطرات سردار محمدجعفر اسدی از روزهای دفاع مقدس به قلم سیدحمید سجادی‌منش از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شده است در این گزارش بخش‌هایی از این کتاب منتشر شده است.
عقیق:کتاب «هدایت سوم» یکی از آثار ارزشمند حوزه دفاع مقدس است. این کتاب که سیدحمید سجادی‌منش آن را نگاشته دربردارنده خاطرات سردار محمدجعقر اسدی از انقلاب اسلامی و دفاع مقدس است که انتشارات سوره آن را منتشر کرده است.


در این کتاب 350 صفحه‌ای خواننده با روایت‌هایی روبرو است که تصاویری از دفاع مقدس را نشان می‌دهد که در نوع خود متفاوت هستند و همین سبب شده با اثری خواندنی مواجه شود. در ادامه بخش‌هایی از این کتاب را با هم می‌خوانیم:

*
تا صدام رو نکشتی مرخصی نیا

«
وقتی یکی دو ماه بعد، محمدعلی امینی‌بیات، که به قول بسیجی‌ها خدای تخریب بود، در همان منطقه فارسیات شهید شد، به مرتضی گفتم:‌«خودت برو قم تو مراسم تشییع و تدفینش شرکت کن و بیا

مرتضی دو سه روزه برگشت. گفتم: «این همه راه رفتی قم، سری هم به خانواده‌ات تو تهران می‌زدی و برمی‌گشتیمی‌خندید که رفتم، ولی ننه‌مون راهمون نداد!‌ گفتم:‌«مگه می‌شه؟» توضیح داد وقتی در می‌زند، مادرش در را باز می‌کند، دو دستش را می‌گیرد دو طرف در حیاط و در جواب سلام مرتضی، خیلی جدی می‌گوید: «علیک السلام! صدام رو کشتید؟»

-
نه مادر! قربونت برم. به این زودی که نمی‌شه.

-
پس واسه چی برگشتی؟!

-
اومدم قم تشییع جنازه یکی از شهدا. گفتم سری هم به شما بزنم.

-
خیلی خب. فکر کردم اومدی مرخصی. حالا که واسه شهید اومدی، بیا تو. یه چایی بخور و سریع برگرد جبهه!...»

*
تعجب افسر کره‌ای از انفجار یک تانک عراقی

چند روز بعد، با شهید حسن باقری، یک افسر کره‌ای مهمان لشکر 92 زرهی را بردیم روی پل سابله. افسر کره‌ای تا تانک‌های روی هم افتاده عراقی را کنار پل دید، شگفت‌زده شد و گفت: «این تانک تی‌72 را چطور زدید؟ مگه ممکنه؟!» باقری گفت: «بچه‌ها رفتن روی سرش و نارنجک انداختن داخلش.» خیلی تعجب کرد و گفت: «اگه در کره بود ما دورش رو فنس می‌کشیدیم و یه موزه صحرایی می‌زدیم تا مردم بیان و ببینن.» شهید باقری نگاه معنی‌داری کرد وگفت: «اگه بخوایم این کار رو بکنیم باید تموم جبهه‌ها رو فنس بکشیم.» بعد خندید و گفت: «راستی پولش هم خیلی می‌شه

*
عکس یادگاری فرماندهان جنگ با امام خمینی(ره)

در یکی از دیدارها بود که تا امام آمد توی اتاق و روی صندلی نشست، شهید حسن باقری اجازه خواست با دوربینی که خودش آورده بود، دو سه عکس یادگاری بگیرد. امام گفت: «چه ایرادی داره پسرم؟!» یکی از محافظ‌ها که اشاره کرد فلش دوربین برای چشم امام خوب نیست، حسن لامپ اتاق را روشن کرد تا عکس‌ها خراب نشود. زود سه چهار عکس پشت سر هم گرفت و نشست روی زمین. سکوت بر اتاق حاکم شد. آقای رضایی آماده ارائه گزارش بود که امام از روی صندلی بلند شد. همه همراه او بلند شدند و با تعجب به هم نگاه کردند. امام از کنار فرماندهان رد شد و رفت طرف کلید برق و چراغ را خاموش کرد. در آن وقت روز نیازی به لامپ نبود، اما برای همه‌مان جالب بود که چرا هیچ‌کس به این قضیه توجه نداشت و جال‌تر آنکه چرا امام به کسی دستور نداد چراغ‌ها را خاموش کنند و خودش شخصاً بلند شد و کلید را زد.

*
توصیه امام در مورد قرآن کریم

در یکی از دیدارهای دیگر، شهید مجید بقایی، که در ردیف اول روبه‌روی صندلی امام نشسته بود، قبل از آمدن آقا، قرآن را روی زمین گذاشت و کاغذی از جیب درآورد تا حرف‌ها را بنویسد. دو سه جمله ای که از آغاز صحبت‌ها گذشت، نگاه امام برای چند ثانیه‌ای به نقطه‌ای خیره ماند. بعد صحبت‌ را قطع کرد و خم شد و قرآن را از جلوی شهید بقایی برداشت و بوسید و تا آخر صحبت‌ها همان‌طور توی دستش نگه داشت. بعد از پایان صحبت‌ها پرسید: «این قرآن رو کی آورده بود؟» شهید بقایی گفت: «آوردم که امضا بفرمایید.» امام بعد امضا گفت: «مواظب باش پسرم! جای قرآن روی زمین نیست

*
عبرت‌های تاریخی در دفاع مقدس

یادم است عملیات شروع شده بود که رفتم به نیروها سری بزنم و وضعیت تیپ 8 نجف و 27 محمد رسول‌الله را بررسی کنم. سوار موتور شدم و خودم را به منطقه عملیاتی رساندم. بچه‌های تیپ 27 از خاکریز جدا شده بودند و عقب‌نشینی می‌کردند. تانک‌های عراقی هم مثل مور و ملخ می‌آمدند جلو و دشت را زیر آتش می‌گرفتند. نفربری از خط خودی داشت برمی‌گشت عقب. دقت کردم، دیدم حاج احمد کاظمی فرمانده تیپ 8 نجف است و یکی از نیروهایش به نام شهپری. خودم را به نفربر رساندم و گفتم که همین‌جا خاموش کنید و بمانید. حاج احمد گفت: «بابا! نمی‌خوام فرار کنم. تانک‌ها‌داران می‌آن جلو. می‌خوام صد متر فاصله بگیرم که نفربر رو نزنن!» آمرانه با صدای بلند گفتم: می‌گم همین جا خاموش کنید

حاج احمد، همیشه احترام بزرگ‌تری من را داشت. مستأصل به شهپری گفت خاموش کند. ماشین که خاموش شد، به حاج احمد گفتم که این نفربر تو الان به مثابه شتر عایشه است. خیلی‌ها نمی‌دانند تو می‌خواهی بروی صدمتر عقب‌تر بایستی. فکر می‌کننند داری عقب‌نشینی می‌کنی و در روحیه همه تأثیر منفی می‌گذارد. گفت: «خب، تانک‌ها نفربر رو می‌زنن!» گفتم: «خب، بزنن! تو بیا پایین.» با شهپری آمدند پایین. لودری داشت از آنجا رد می‌شد. حاج احمد دوید طرف لودر و هر طور بود راننده‌اش را راضی کرد کنار نفربر، خاکریزی بزند. همه حرف‌های ما و پیاده شدن حاج احمد و راننده و زدن خاکریز شاید پنج دقیقه طول نکشید.

*
اگر به ایرانی‌ها تیراندازی کنی شیرم را حلالت نمی‌کنم

فرار عبدالجلیل از عراق و آمدنش به سمت نیروهای ما هم خودش ماجرایی عجیب و داستانی جالب داشت و آن‌قدر شنیدنی بود که برادرم، صالح، را واداشت، سفر طولانی و طاقت‌فرسای او را در کتابی مستقل بیاورد.

تصمیم به فرار از عراق، وقتی در ذهن عبدالجلیل نقش می‌بندد که به حرف‌های مادر، هنگام عزیمت به جنگ فکر می‌کند. مادرش موقع خداحافظی فرزند، با چشم‌های خیس تأکید می‌کند که مادر جان! به جبهه که می‌روی اگر به سوی ایرانی‌ها تیراندازی کنی، شیرم را حلالت نمی‌کنم! آن‌ها شیعه‌اند و رهبرشان آقایم خمینی است!

*
ماجرای اختلاف محسن رضایی و صیادشیرازی در عبور از اروند

بحث و گفت‌وگو درباره طرح عبور از اروند، اختلافات محسن رضایی و صیاد شیرازی را آشکارتر کرد. روشی که صیاد بر آن اصرار داشت، تکیه بر امکانات ارتش و عبور با هلی‌کوپتر برای محاصره فوری عراقی‌‌ها بود و محسن رضایی، قایق و غواص را چاره کار می‌دانست. طرح عبور از اروند در خود سپاه هم دچار مشکل شد. فرماندهانی مثل آقا رشید و شهید حسین خرازی بنای مخالفت گذاشتند. مبنای مخالفتشان هم البته برپایه استدلال‌های قوی بود. حرفشان معنی دیگری نداشت. می‌گفتند عبور از اروند سخت است و اگر عبور کنیم، ماندن آن طرف، سخت‌تر. مخالف‌ها واقعاً فهم درستی از قضیه داشتند. کار را می‌شناختند و اشاره می‌کردند به محدودیت زمین در فاو و بیماران‌های شیمیایی عراق. طوری شد که برخی یگان‌ها گفتند در مرحله اول روی ما حساب نکنید. اگر فاو فتح شد می‌آییم کمک!


منبع:فارس
گزارش خطا

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: